دوازده قصیده منقبتی چاپ نشده از دوازده شاعر قصیده سرا
خلاصه
مقاله حاضر در بردارنده 12 مقاله منقبتی چاپ نشده از شعرای قصیده سرا است.در حكمت و نعت پیامبر (ص) و مدح امیرالمؤمنین (ع)
قوامی رازی[1]
دلا امروز كاری كن كه فریادت رسد فردا |
چه باشی طالب چیزی كزو غالب شود سودا |
ببین از علم دین بعضی كه زیرك بِه ز نازیرك |
ببین از شهرِ حق راهی كه بینا بِه ز نابینا |
ز دام آز بیرون شو كه یونس خوار بُد ماهی |
ز بندِ حرص بیرون آ كه وامق كُش بود عذرا |
چه داری عقل كانی را اسیر عالم جانی |
چه تازی مرد مُصرع را به دنبال زن رعنا |
تو در دنبال دنیایی و مرگ اندر قفای تو |
كه پیشت هست (چاه مرگ) و وز پس وهم اژدرها |
پس و پیشت سپاه آز بگرفته است چون باشد |
میان صد هزار ابلیس مسكین آدمی تنها |
به دنیا نیك مشغولی و از دین نیك فارغ دل |
نهاده تخت در خانه فكنده تاج در صحرا |
رها كن لذّت دنیا برای عزّت عقبی |
كه از هجر هوا خیزد وصالِ «جَنَّتُ المَأوا» |
گذشتت عمر در غفلت نخواهد گشت كارت به |
دو تا شد پشتت از پیری هنوزت نیست دل یكتا |
به بُرناییت بایستی كه بُردی طاعتِ پیران |
تو از عصیان همی خواهی به پیران سر شوی بُرنا |
چو روز رستخیز آید شود كردار تو ظاهر |
چو روز بدر بدرخشد شود پنهانِ تو پیدا |
توكّل بر خدایی كن كه بر چرخ مشعبد وش |
درآرد مهرهی مهر ار به زیر حقّهی جوزا |
دلی را معرفت باید كه باشد اندر او ایمان |
كسی را پاسبان باید كه در خانش بود كالا |
به زیبایی شرف دارد به دلها بر دل مردم |
به افزونی پدید آمد به شبها بر شب یلدا |
به جسم آزاد در خاكی به جان آزادتر گردون |
مكن در جسم و جان منزل كه این دون است و آن والا |
سرای جسم تو تنگ است كوی جان تو تاری |
قدم زین هر دو بیرون نه، نه این جا باش و نه آنجا |
پشیمانی خور از عصیان، مخور صهبا و حق بشنو |
كه گر سنگی خوری امروز سیلیها خوری فردا |
به راوق چند پالایی برای دوستان باده |
بسا روزی كه چون راوق شود چشم تو خون پالا |
اگر خیری كنی باشد ز بیم آفت مردم |
وگر آهی زنی باشد ز عشق لعبت یغما |
امانت هست ترسا را و ما را نیست چون باشد |
محمّد بهتر از عیسی مسلمان كمتر از ترسا |
تو از ذوق سیهكاری نباری آبی از دیده |
چه می گیری ازین مَشكی به نانی میدهد سقا |
جهانی دیو آدم سارِ مردم چهره بگرفته |
سرای آسمان سقف و زمین فرش و زمان مأوا |
خدای آزار و بدكردارِ عالم سوز و بی حرمت |
شیاطین سهم غول افعال مردم شكل دیو آسا |
بترس از عادتِ اینها كه گرشان دسترس باشد |
كُنند از روی ناپاكی ستاره ز آسمان یغما |
خداوند جهان از تو كند آفاق را مقطع |
اگر تو در رضای او چو بودردا كنی سودا |
به درگاه خدا اینجا چو (مردان) گر زنی نوبت |
رسی جایی كه چون شاهان تو را نوبت زنند آنجا |
ز خواری عِزّ به دست آور كه باشد رنج با راحت |
به طاعت خُلد حاصل كن كه باشد خار با خرما |
ز بهر بردن مال یتیمان نیك میكوشی |
به تیغ آتش دوزخ مكن چندین تو استسقا |
بباید مردنت لابد اگر دربانی ار سلطان |
بباید رفتنت ناچار اگر نادان اگر دانا |
برآید بهترین وقتی ز قهر چاه تو یوسف |
بپرّد ناگهان روزی ز كوه قاف تو عنقا |
همه همتا چه ناهمتا نماند هیچ كس باقی |
همه فانی شوند الاّ خدای پاك بی همتا |
پدید آرندهی خیر است در دنیا و در عقبی |
نگهدارندهی خلق است در سرّا و در ضرّا |
نه چون جنّی نه چون انسی نه چون نور و نه چون ظلمت |
نه بر پا و نه بنشسته نه در پستی نه در بالا |
به كوه و بحر و باغ و راغ تقدیرش رسانیده |
به درّ عزّ و به زر قدر و به گل بوی و به مرغ آوا |
ز صنعش باغها خندان ز لطفش ابرها گریان |
ز تعظیمش جهان خاموش ز امرش آدمی بر پا |
عجب دانم حكیمی را كه لابد فاعلی گوید |
چه گوید علّت اُولی نگوید «ربنا الاعلی» |
تماشاگاه ربّانی دلی باید چو بستانی |
سرایان مرغ هر شاخی كه «سبحان الّذی اسرا» |
منزّه پادشاهست او مبرّا از همه عیبی |
به جور و ظلم و كفر و فسق كی راضی بود از ما |
ز دیوان خرد داده به ما هر یك از آن حجّت |
بر آن حجّت سجل كرده به شرع مصطفی حقّا |
سریر تاج جنّ و انس شاه انبیا احمد |
كه تشریف ملایك بود فخر آدم و حوّا |
گذشته پایهی قدرش ز جسمانی و روحانی |
رسیده لشكر فتحش ز جابلقا و جابلسا |
ز خُلقش خلق ازو شاكر به طاعت حقّ ازو راضی |
به عصمت قدر او عالی به رفعت عرش ازو دروا |
بشارتهای قرآن در ز حلم و علم او بینی |
بشارتهای او «یاسین» اشارتهای او «طاها» |
به درویشی قناعت كرد گفت ایزد اگر خواهی |
فدای توست اشارت كن كه تا زرّین كنم بطحا |
سرای كوی این معنی نبایستن از این دنیا |
سرای قاب قوسینش بدی در كوی «او ادنی» |
شب معراج كردندش نثار از ایزد بیچون |
بهشت و كوثر و تاج و براق و حُلّه و حورا |
عنانش بر سر پروین ركابش بر سر كیوان |
تنش بَر تارك زُهره دلش با شوهر زهرا |
سپهسالار دین حقّ گزین داماد پیغمبر |
كه از شمشیر جان پرداز بنشاند از جهان غوغا |
ولیّ ایزد بیچون وصی احمد مُرسل |
شجاع لشكر ایمان سوار دلدل شهبا |
سیاست ساز تیغ افراز جنگ آرا و لشكركش |
مبارز باز جان پرداز شیر آواز شه سیما |
دو عالم را زیادت بود علمش بر سرِ منبر |
ز صد رستم فزونتر بود زورش در صف هیجا |
هنوز از زخم تیغ او عرب را سركشی باشد |
به جز حیدر كه را دانی كه او فخر است بر احبا |
ز نسل آدم و حوّا ز بهر ترك سیم و زر |
جز او اندر جهان كس گفت «لا صفرا و لا بیضا» |
نجسته همّتش دنیا ندیده باطنش باطل |
نرفته در برش مطرب نبوده در كفش صهبا |
به جای مصطفی جز مرتضی كی باشد اندر خور |
به حقّ او را توان گفتن امیرالمؤمنین حقّا |
قوامی را ز هر نوعی سخن گفتن مسلّم شد |
كه او در شاعری كلّ است و دیگر شاعران اجزا |
اگرچه جامهها بافند پیوسته دو بافنده |
بود جولاهه را كرباس و دیبا باف را دیبا[2] |
در حكمت و نعت
امیرخسرو دهلوی[3]
افسوس كز بساط جهان محو شد وفا |
وحشت فراخ گشت در این تیره تنگنا |
از زادن مراد عقیم است روزگار |
وآبستن است مادر ایام از بلا |
رسم وفا زگردش دوران طمع مدار |
كاندر مضیق خاك نیابند كیمیا |
شربت به زهر تعبیه كرده است در قدح |
از بحر طفل خویشتن این مادر زنا |
معلوم شد كه پیشتر از ما گریخته است |
عیسی ز بی وفایی ایام بی وفا |
هر سفلهای ندا كند، اهل وفا منم |
نه موسی است آنكه بگیرد به كف عصا |
زین دیو مردمان صفتِ مردمی مجوی |
اشك گوزن كم طلب از كام اژدها |
مانند دشمن اند در این عهد دوستان |
مانند عقرب اند در این وقت اقربا |
بیمردم است گلشن گیتی چو خشك سال |
بی گلشن است مرغ نواساز بی نوا |
با دشمنان بساز كه در آخرالزّمان |
از دوستان بود طمع دوستی خطا |
خواهم كنم زآه دل اختران شكاف |
تا حلقه كبود براندازم از بنا |
مرد آن بود كه بار قناعت كشد چنانک |
باری زَبر كشد پری زیرین آسیا |
زهرش دهی به حكم بگیرد زهی صبور |
سنگش زنی به روی بگوید زهی صلا |
خواهی صفا لباس خود از خاك فقر ساز |
كایینه را دهند زخاكستری صفا |
گر سر زنند بار مكش كاهل فقر را |
تا كی چو كودكان شوی آلودهی هوا |
گر بلبلی برون پر ازین تیره دامگاه |
زان پیشتر كه گردی درین دام مبتلا |
ور ادهمی چراخور ایام بر شكن |
زان پیشتر كه فرصت عمرت شود قضا |
عمری كه در صلاح گذشت آن نشد ز دست |
نقدی كه در خزینه نهادی نشد هبا |
وقت است كز نشیمن عزلت كنیم ساز |
وقت است اگر به كلبهی وحدت نهیم پا |
آن دم كه ما به عالم عزلت قدم زنیم |
عقل از در دماغ درآید به مرحبا |
زین پس من و مقالت تنهایی رقیب |
زین پس من و مناقب اولاد مصطفی |
ختم رسالت احمد مرسل كه صیت او |
بیرون ز هفت گنبد گردون برد صدا |
در راه او زدیده بروبد زمین به چشم |
بر خاك او به سجده درآید فلك دو تا |
سلطان چار بالش كونین آنكه كرد |
بر هفت چرخ نوبت اقبال پنج تا |
شاه سریر فقر كه در جنب رای او |
ذرّات آفتاب نماید كم از سها |
تاجی كه دارالملكستان است و تاجدار |
شاهی كه پادشاه غلام است و پارسا |
آیاتِ لطف صورت او داشت زان خدای |
گاهیش خواند «طه» و گاهیش «والضحی» |
ماییم طفیل آدم و آدم طفیل او |
او گنج دان رحمت و رحمت پناه ما |
هم مالك است بر همه عزّت وران ملک |
هم برتر است از همه در عزّت و علا |
در زیر پای ادهم او چرخ نعل بوس |
بر آستان عالی او عرش فرق سا |
از لعل او دمی زمسیحا هزار جان |
وز زلف او شبی و ز ادریس صد بقا |
عرش مجید را ته نعلین او مكان |
چرخ رفیع را سُم شبدیز او سها |
شاهی كه چون به پشت براق افکند ستام |
شاید نهند غاشیه بر دوش انبیا |
از نعل رخش اوست دم خاك را فروغ |
وز خاك پای اوست رخ چرخ را ضیا |
هر دو سراش حق به سر تازیانه داد |
تا هم به تازیانه ببخشید دو سرا |
آنجا كه خوان دعوت او را برآورند |
روح الامین برآورد از خوان او صلا |
شرح ار دهد زمانه سعادات ذات او |
هردم هزار جامه كند مشتری قبا |
سلطانی است نایب حسّان و در ثناش |
حسّان مثال سحر مبین میكند ادا |
طبع مرا كرانه نیابد كسی ازآنك |
كاین بحر را كرانه نیاید به آشنا |
شاید كه در كشد به سر رشتهی قبول |
درّی كه دل به نوك زبان سفت در ثنا |
اینم كه شعر را ببرم تحفه سوی او |
خرمهره را چه قدر بود پیش پادشا |
یك سكّه ده بهای سخن را و او به خود |
هر بیت را دو گونه فرستد به یك بها |
بادا ز بهر خدمت خاك جناب او |
از عین دیده مردم چشم رهی جدا |
واندم كه جسم بنده شود آشنای خاک |
با خاک حضرتش دل من باد آشنا[4] |
در مدح علی بن موسی الرضا (ع)
كمال الدین حسین خوارزمی[5]
دامن همّت برافشان ای دل از كبر و ریا |
بعد از آن بر دوش جان افكن ردای كبریا |
عمر رفت از دست و تو در خواب غفلت ماندهای |
قافله بگذشت و تو مینشنوی بانگ درا |
چون زنان صورت پرستی كم كن اندر راه عشق |
جوشن صورت برون كن در صفِ مردان درآ |
بند تن بودن نیفزاید تو را جز بندگی |
دل طلب كز دار مُلك دل توان شد پادشا |
دلق فانی را به دستِ همّت او چاك زن |
تا بیابد شاهد جانت قبایی از بقا |
زنگ نقش ماسوی بزدای از رخسار جان |
تا شود آیینه جانِ تو صادق در صفا |
خلوت دل از خیال غیر اگر خالی كنی |
یابی از خورشید وحدت اندر آن خلوت ضیا |
رخش همّت را برون ران از مضیق این و آن |
تا رسد از عالم وحدت ندای مرحبا |
پای همت چون توانی یافت در گلزار قدس |
پس چرا در خارزار اُنس میجویی چرا |
طلعت جانان به چشم جان، تو بینی گر كشی |
خاك پای نیستی در چشم جان چون توتیا |
شاخ وحدت در ریاض جان نخواهد تازه شد |
تا نخواهی كند از گلزار دل بیخ هوا |
بدرقه از عشق ساز و رخت هستی را بكش |
زین رصدگاه حوادث سوی اقلیم بقا |
بگذر از حبس وجود و نامرادی پیشه كن |
كاندر این اقلیم گردد حاجت جانت روا |
زآن ممالك هست كسری ملك كسری و قباد |
زآن مسالك هست خطوی خطهی چین و خطا |
فیض صد دریا و از ابر تفرّد یك سرشك |
برگ صد طوبی و از باغ تجرّد یك گیا |
از تعلّق گشت قارون مبتلا زیر زمین |
وز تجرّد رفت عیسی جانب چارم سما |
چون بلای تو است هستی دم ز لای نفی زن |
تا به لا یابد دل و جانت خلاصی از بلا |
آتش از لا برفروز و خرمن هستی بسوز |
تا بیابی از نوال خوان «الاّ اللَّه» عطا |
دادِ لا ناداده از الاّ مجو حظی كه هست |
بر سر گنج حقایق لا چو شكل اژدها |
كعبهی صورت اگر دور است و ره ناایمن است |
كعبهی معنی بجو ای طالب معنی بیا |
گر خلیل اللَّه به بطحا كعبهای بنیاد كرد |
در خراسان كرد ایزد كعبهی دیگر بنا |
از شرف آن كعبه آمد قبلهگاه خاص و عام |
وز صفا این كعبه آمد سجدهگاه اصفیا |
از صفا و مروه آن كعبه اگر دارد شرف |
از مروّت در صفا این كعبه دارد صد صفا |
از منا بازار كعبه گر بود آراسته |
اندر این كعبه بود بازار حاجات و منا |
از وجود مصطفی گر گشت آن كعبه عزیز |
یافت این كعبه شرف از نور چشم مصطفا |
خواجهی هر دو سرا یعنی امام هشتمین |
سرّ جان مرتضی سلطان علی موسی الرضا |
گوهر درج جلالت ماه برج سلطنت |
آفتاب اوج عزّت شاه فوج اولیا |
مصطفی و مرتضی هر چند فخر عالمند |
از وجود اوست فخر مصطفی و مرتضا |
بوده عالم از سجودش قبلهی روحانیان |
گشته آدم از وجودش شاه تخت اجتبا |
چشم عقل از توتیای خاك قبرش برده نور |
جان خلق از خُلق روح افزای او دیده شفا |
زاید آمد معن و ذكرِ حاتمِ طی گشت طی |
چون عَلم افراشت اندر عالم جود و سخا |
چون براق برق جنبش قدر او در تاخته |
عرش نطعش آمد و خورشید گشته متّكا |
ذاتِ با جودِ وجودش بود از ابنای نوح |
كشتیش زآن یافت بر جودی محلّ استوا |
چون یكی بود از دعاگویانِ خوان او خلیل |
آتش نمرود بر وی گشت باغ دلگشا |
گر سلیمان لذّت فقرش دمی دریافتی |
كی طلب كردی ز ایزد ملكت و تاج و لوا |
اوّلین و آخرین چون از كمالش واقفاند |
از كمالش بهرهای میخواست موسی در دعا |
از دم پاكش نسیمی داشت انفاس مسیح |
زآن سبب هر درد را بود از دم عیسی دوا |
نزل عرفان میچرد پیوسته رخش همتش |
اندر آن حضرت كه نی چون است آنجا نی چرا |
عطف دامان كمالش جیب دیباج كرم |
خاك درگاه جلالش زیور تاج وفا |
با فروغ روی او مهر از ضیا كی دم زند |
جز بدان رویی كه نبود اندر او هرگز حیا |
آستانش سدره و جاروب پرّ جبرئیل |
جبرئیل این سدره یابد بس بود بی منتها |
مطلع دوم
ای حریم بارگاهت كعبهی عزّ و علا |
خاك پاك مشهدت در چشم دولت توتیا |
موی عنبر سای تو تعبیر «والّلیل» آمده |
روی روح افزای تو تعبیر سرّ «والضّحی» |
گردِ صحن روضهات بر فرق ملّت تاج سر |
خاك پاك مشهدت در چشم دولت توتیا |
زآب چشم عاشقانِ درگهت «طوبی لهم» |
طوبی و فردوس اعلا یافته نشو و نما |
در وفاتت ابر با صد ناله بارنده سرشك |
در عزایت آسمان پوشیده این نیل وطا |
آستانت بوسه داده هر صباحی آفتاب |
تا تواند شد مگر قندیل این جنّت سرا |
فخر آبایت نبی مخصوص «ما زاغ البصر» |
جدّ اعلایت علی سلطان مُلك «انّما» |
هیچ ثانی نیست جدّت را ولی ثانی اوست |
حضرت عزّت ز بهر عزّتش در «هل اتی» |
ای امیرالمؤمنین وی قرة العین بتول |
ای امام المتّقین وی رهنمای اتقیا |
من ثنایت چون توانم گفت ای سلطان كه هست |
نفس ناطق را زبانِ نطق ابكم زین ثنا |
عقل كلّ بیگانه داند خویش را در نعت تو |
من درین دریای ذاخر چون نمایم آشنا |
بنده را در پیش مدّاحان درگاهت چه قدر |
خود برِ خورشید تابان كی دهد پرتو سها |
لیك ضایع كرده عمری از مدیح هر كسی |
عمر ضایع كرده را میسازم از نعتت قضا |
مسّ كاسد میبرم با جنس فاسد سوی تو |
آخر ای خاك درت سرمایهی هر كیمیا |
تا به ناكامی جدا شد ز آستان تو سرم |
نیست داغ غم ز جان و اشكم از دیده جدا |
چون حسین كربلا دور از تو بیچاره حسین |
میگذارد اندر این خوارزم با كرب و بلا |
یك دو بیت از گفته خاقانی شیرین سخن |
میكنم تضمین كه در شعر است این نكته روا |
با كه گیرم انس كز اهل وفا بیروزیم |
من چنین بیروزیم یا نیست در عالم وفا |
من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من |
روزگارم جمله عاشورا و منزل كربلا |
ای عراق اللَّه جارك سخت مشعوفم به تو |
وی خراسان عمرك اللَّه نیك مشتاقم تو را |
تنگ سال محنت است ای آبروی هر دو كون |
چشم میدارم ز بحر فیضت ای ابر عطا |
سایهی لطف خدایی ما همه دلسوخته |
سایه از ما وا مگیر ای سایهی لطف خدا |
ای نوال خوان انعام تو برده خاص و عام |
ما گدایان درت داریم امید صلا[6] |
در مدح امیرالمومنین علی (ع)
مولانا لسانی شیرازی[7]
میرسم از گرد راه رقص كنان چون صبا |
باد جنون در دماغ عاشق و سر در هوا |
بر سر من ریخته سنگ جفا و ستم |
بر رخ من بیخته گرد و غبار بلا |
پای به دنیا زده از سر سودا زده |
بسته به دوش جفا توشهی راه فنا |
گوهر بیقیمتم در صدف آسمان |
دانهی بیقوّتم در دهن آسیا |
سینه زبیداد ریش مرهم او در عدم |
چاه ملامت به پیش دیدهی عقل از قفا |
سرمهی كوری به چشم پنبهی غفلت به گوش |
دست ندامت به سر خار ملامت به پا |
غیر گناه از دلم صادر و وارد نگشت |
كرده غلط برغلط گفته خطا بر خطا |
دوش كه عنقای فكر گوشهی عزلت گزید |
عزم سفر داشتم تا در دولت سرا |
بارگی داشتم تیز رو و تند هوش |
گوهر او مجتمع زآتش و باد و هوا |
هم چو فلك تندرو هم چو قمر تیزدو |
هم چو خطا مشك بیز هم چو صبا عطرسا |
در حركت ناشكیب چرخ هلالی ركیب |
سیرت او دلفریب صورت او دلربا |
رایض اقبال من چون به چنین مركبی |
زین سعادت نهاد گفت رهی را صلا |
پا به ركاب طلب كردم و بیرون شدم |
بادیهی چون بهشت پیش رهی را صلا |
سنبل او مشك ناب لاله عقیق مذاب |
آب طبرزد مزاج خاك زبرجد گیا |
ریگ بیابان او سرمهی عین الجنان |
خار مغیلان او گلبن جنّت سرا |
گل زحیا پر عرق ریخته زر در طبق |
فاخته را همنشین بلبل دستان سرا |
خضر سحرگه نمود چون رخ آتش زدود |
رایت اسكندری از ظلمات فنا |
گشت حصاری پدید گرد سواری جدید |
چون خط گل عارضان گرد رخ جانفزا |
سر زده زآن آب و خاك گنبدی از نور پاك |
شعله صفت تابناك شمع صفت با صفا |
گوشهی محراب او قبلهی ارباب صدق |
حلقهی ابواب او دیدهی اهل ولا |
من متحیّر ز شوق كاین چه بهشت است و قصر |
ور به مثل كعبه است كعبه كجا من كجا |
هاتفی آواز داد كای خلف پاكزاد |
كعبهی اهل صفاست از در دولت درآ |
سجده كنان درشدم از همه برتر شدم |
زائر حیدر شدم حیدر خیبر گشا |
واقف اسرار دین كاشف علم یقین |
دیدهی او پاك بین دامن او پارسا |
عالم ازو نشئهای، آدم ازو نطفهای |
از همه كس پیشتر بر همه كس پیشوا |
تیغ چو الماس او برق مخالف گداز |
صرصر انفاس او باد مخالف ربا |
حلقهی بازوی او گوی زمین را كمر |
نعرهی یا هوی او زنگ فلك را صدا |
دادن سر پیشهاش فكر حق اندیشهاش |
بخشش او بی غرض طاعت او بی ریا |
هم زده برقلب كفر حلقهی میم محك |
هم زده بر فرق بخل ارهی سین سخا |
گونهی هم چون گلش اختر گیتی فروز |
نقش سم دلدش ساغر گیتی نما |
قاطع دست اجل قاتل اهل حیل |
صحبت او بی بدل گوهر او بی بها |
یك رقم از نامهاش راز درون و برون |
یك اثر از خامهاش نقش خلا و ملا |
ای به قیاس خرد بی عمل حبّ تو |
كثرت طاعت قلیل نقد عبادت هبا |
با همه سرگشتهها نور ولای تو بود |
با همه سنگین دلان جذب تو آهن ربا |
از سر گردنكشی خادم بار تو راست |
شمع منّور كلاه چرخ مرصع قبا |
لطف تو آب حیات حبّ تو راه نجات |
روی تو درمان دل كوی تو دارالشفا |
با حسنات تو كفر بر دگران نام جود |
با درجات تو ننگ با دگران التجا |
گوهر دریا دلی قلزم بی ساحلی |
لطف تو بی ابتدا جود تو بی انتها |
یا اسداللّه زشوق شكر كه بشتافتم |
بار دگر یافتم روضهی پاك تو را |
دادم از آن آب و خاك مشرب جان را صله |
دادم از آن خاك پاك دیدهی دل را جلا |
ریخت در آن منزلم گرد گناه از دلم |
ایمنم از احتراق فارغم از ابتلا |
من نه درین یك دو روز ساكن این روضهام |
ساكن این سكنه بود جان و دلم زابتدا |
چشم جهان كور شد پرده ز رخ برفکن |
خلوت باطن بس است از درظاهر درآ |
دست غضب برفشان چون اثر كهكشان |
تا به قدم برشكاف دلق سپهر دغا |
ابر شریعت ببار تخم طریقت بكار |
یك سره بر باد ده خرمن چون و چرا |
زآن كه لسانی به جان بندهی غفران توست |
تا درجات جنان بگذرش از ماجرا |
واسطه كن رحمتش تا در دارالسلام |
بدرقه كن همتش تا در دولت سر[8]ا |
در مدح امیرالمؤمنین
ملا لطف اللّه نیشابوری[9]
بنازد عقل وجان و دل به مهر سرور غالب |
امیرالمؤمنین حیدر علی ابن ابی طالب |
امین خواجه عالم امیر كشور دانش |
هژبر بیشهی هیجا شجاع مشرق و مغرب |
برانسان مُكرِم افضل در ادیان قاضی اعدل |
به قرآن مخبر اكمل به میدان صفدر غالب |
هم او تنزیل را عامل هم او تاویل را كامل |
هم او انجیل را ناقل هم او جبریل را صاحب |
ز نور لمعهی رایش به صفوت جنّت لامع |
ز تاب شعلهی قهرش به خشیت دوزخ لاهب |
چو حكم داور محشر ریا از رای او منفك |
چو فرض خالق واحد ادای طاعتش واجب |
فلك در شرع ناورده چو ذات كاملش كامل |
ملك بر عرش نادیده ورای منصبش منصب |
نگُنجد در صحُف وصفش اگر باشد فلك دفتر |
نداند رتبتش را شرح اگر گردد ملك كاتب |
جزای پیرو آلش نعیم وافی و وافر |
سزای منكر جاهش عذاب واصل واصب |
چو او زد در عرب رایت نزد شام و سحر یكدم |
عجم از آذر زردشت و روم از هیكل راهب |
به رجم كشور شیطان بارد در شب هیجا |
نموده از سپهر دین شهاب رمح او ثاقب |
زاخلاص امر یزدان را نبوده یك نفس معرض |
زخدمت حضرت حق را نبوده یك زمان غایب |
به درگاه الوهیت چو او مجذوب مطلق شد |
دَر و دربند خیبر را بكند از قوّت جاذب |
زبیم فوت فرض او ز رفتن باز استاده |
فلك تا باز واگشته به خاور شارق غارب |
هم اول او بُده طالب بُده مطلوب او را حق |
هم آخر او بُده مطلوب او را حق شده طالب |
ایا شاهی كه برگردون گردان فخر و فر دارد |
ز یمن خاك درگاهت زمین مكه و یثرب |
دم جان بخش لطفت را به جان روح القدس چاكر |
جناب بارگاهت را همان روح الامین حاجب |
بهشت از راه تو حاصل خبر از قول تو صادق |
عمل بی حب تو ضایع زبان بی مدح تو كاذب |
به جنب اكتمال تو جنان نقصان ملك ناقص |
به چشم اقتدار تو فلك لعب و ملك لاعب |
رجال اللّه را شاهی عباداللّه را سرور |
خلیل اللّه را قائم حبیب اللّه را نائب |
سپهر قدر را مهری و انوار جهان انجم |
شراب خلد را ساقی و ابرار جهان شارب |
نبی اندر مقام «انت منّی» مادحت بوده |
چنانك اندر خطاب «انّما» هستت خدا خاطب |
به اولی زاولیای حق ولایت را تویی والی |
به وصف از اصفیای دین تصوف را تویی غالب |
نفاق دشمنان دین و تیغ اجتهاد تو |
نمودار دم دمنه است و حرب حارث حارب |
بیا ای آنكه میگویی كه با ایمان و اسلامم |
تفكّر كن درین معنی تتبع كن برین موجب |
تو گر طاعت كنی بیحُبّ حیدر معصیت باشد |
كه رند معتقد بهتر بسی از زاهد مُعجب |
اگر قرآن بود برحق به قول حق امامت را |
حوالت با كه كرد احمد برآن منهج كه بود واهب |
مكن باعقل بیدادی مباش ار مرد انصافی |
زحق چون خارجی خارج به شك چون ناصبی ناصب |
اگر تفصیل حكمت راست در دانش كه بود اعلم |
وگر تزویج عصمت راست زآلایش كه بود طیب |
زبوجهلی پیمبر را ز دجالی مسیحا را |
چه جراحی كنی در فقه و جلادی كنی در طب |
در اخبار عرب برخوان زحرب بدر و آثارش |
گرت با دوستان دین و ملت دل بود راغب |
كه آن میر فرشته خیل با یک دشت دیو و دد |
به رزم اندر چه معجزها نمود از بازوی ضارب |
چه رزمی آن چنان رزمی كه در میدان او بودی |
زتنها سر چو برگ از شاخ در باد خزان ساكب |
گرفته در دل هامون شرار هندوی شاعل |
فتاده در خم گردون سهیل تازی تارب |
فتاد از هند و روس از بیم رخسار شهِ خاور |
به رنگ آبنوس از گرد روی عالم شایب |
زشخص مشركان كرد او عیان كوهی به هر گوشه |
زحلق كافران كرد او روان جویی به هرجانب |
درآن دریای پرخاش از نهنگ ذوالفقار او |
غریق موج خون گشته ركاب و مركب و راكب |
ایا ملك حقایق را خردمند از رهت رهبر |
ایا گنج دقایق را هنرور از درت كاسب |
نوایی این پریشان را كه بی برگ است و تو منعم |
عطایی این ثناخوان را كه محتاج است تو واهب |
یقین كز چاكرانت هر كه این ابیات غرّا را |
به سمع جان و دل اصغا كند زین بندهی مذنب |
به جای سیم و زر خواهد كه دُر و گوهر افشاند |
بر این مطبوع پُر زیور ز فیض فكرت صایب |
از آن بحر كرم نبود عجب گر پیش حق گردد |
شفیع جرم نااهلی كه بُد با نفس خود غاضب |
مگر گردد زبان و طبع (لطف) از مدح و مهر تو |
به واجب گفتنی جاری زناشایستنی تایب[10] |
در منقبت امیر المؤمنین علی (ع)
قاضی شهاب الدین كرمانی[11]
خداوندا بده توفیقِ مدح سرور غالب |
امام هادی مطلق علی بن ابی طالب |
امام عالی صفدر شه دنیا و دین حیدر |
ز بعدِ مصطفی بهتر ز اهل مشرق و مغرب |
نهال كُفر را قامع بلای ظلم را دافع |
اساس عدل را رافع لوای شرع را ناصب |
چو خورشیدِ جهانتاب است بر چرخ روان مطلق |
شه مردان كه بر دُلدُل به دولت میشود راكب |
بر اوراق فلك یك نكته از مدحش نمیگنجد |
قلم گردد اگر اشجار و افرادِ جهان كاتب |
كند رجم شیاطین تیرِ شاه دین زهی قدرت |
مگر شد جوهر تیغش شهاب لامع ثاقب |
علی عالی القدر است و شاه عالم بالا |
چه گویم من جنابی را كه جبریلش بود حاجب |
برای حشمتِ حیدر دو نوبت بازگشته خور |
زهی رفعت كه فرمانبر شد او را شارق و مغرب |
برفتی پای از جا شیرِ گردون را ز ضرب او |
گشادی در غذا شیر خدا چون بازوی ضارب |
به حرب و ضرب بهرِ نصرتش آمد ملك بیرون |
به اعدا در مصاف آن دم كه شاه دین شود حارب |
ادای طاعتش را فرض گویند اهل سنّت هم |
چو مهر حیدر كرّار باشد جمله را واجب |
حدیث «اَنتَ منّی» قُربتش را میشود موجب |
بیانِ «لَحمَكَ لَحمی» جدایی را شود سالب |
ولی اللَّه ز نورِ واحد آمد با نبی اللَّه |
بس است این حجّت ظاهر مرا بر حاضر و غایب |
به مهر این دو، عیسی خواست روزی مایده از حق |
ز صحن آسمانش شد دو نان چون مِهر و مَه راتب |
به شاه غالبم تا دولتِ بیعت میسّر شد |
چه گویم تا چه حد گردیده شوق غالبم غالب |
نموده توبه بر دستش به «حمد اللَّه والمنّه» |
كه بر دستِ شهنشاه ولایت گشتهام تایب |
به خاك تیره خصم بادپیما با جهنّم شد |
چه سودش آب چشم این دم میانِ آتشِ لاهب |
تمام مُلك معنی را تو مالك گشتهای شاها |
به صورت گر ولایتها تصرّف میكند غاصب |
پس از اقرار انكارِ غنیمان محض تلبیس است |
ز حیله مدّعی گوید در اقرار خودم كاذب |
كشد تیغ تو چون آهن ربا دشمن به سوی خود |
غلط كردم كه اژدرهاست دارد قوّهی جاذب |
سزاوار امامت كیست بعد از مصطفی جز تو |
تویی او را وصی و ابن عمّ و یاور و نایب |
ز تو ارشادِ هر سالكِ تویی برهان هر ناسك |
ولایت را تویی مالِك ممالك را تویی صاحب |
تو در باغ جنان ساقی، محبّان را ز مشتاقی |
فراق از جنّتِ باقی، وصالت را به جان طالب |
كرامات و مقاماتِ تو میگفتند پیش از تو |
گهی زاهد گهی عابد گهی كاهن گهی راهب |
هنرهای تو ناید در حساب ای آفتاب دین |
اگر هر ذرّه از ذرّات گردد در جهان حاسب |
تولاّی تو دارم من تبرّا كرده از دشمن |
به حمدِ خالق ذوالمن كه من هستم از این خائب |
مرا مستیِ عشقت تا ابد همراه خواهد بود |
چو در خُمخانهی تو بودم از روز ازل شارب |
چنان ابكار معنی را به مدحت زینتی دادم |
كه مِهرت مَهر این ابكار زیبا میكند حاطب |
بحمد اللَّه موفّق گشتم این ابیاتِ زیبا را |
ز شعر همگنان بگذشتهام از فكرت صائب |
صله وصل تو میخواهم نه سیم و زر چو دیگرها |
چو دین باشد بحمد اللَّه به دنیا نیستم راغب |
اگر جان حایل وصل است قاضی را همی ماند |
طلب جز وصل تو نبود به حقِ طالب الغالب |
ندارم جز تو مقصودی نباشد جز تو مطلوبی |
چو تو دارم همه دارم به عون حضرت واهب |
همیشه دوستدارانت به اقبالِ ازل فایض |
مؤید دشمنانت در عقوبت خاسر و خایب[12] |
در مناقب امیرالمؤمنین علی(ع)
خواجه عبدالله مروارید[13]
سزاوار امامت در تمام مشرق و مغرب |
نمیبینم كسی غیر از علی ابن ابی طالب |
امیر عرصه دنیا هژبر بیشه هیجا |
چراغ یثرب و بطحا امام مشرق و مغرب |
به جنب علم او جاهل اگر نادان اگر دانا |
به زخم تیغ او مجروح اگر مغلوب اگر غالب |
ایا شاهی كه بود از خاك پایت عرش را افسر |
هنوز از بدو فطرت طینت آدم گل لازب |
گلوی خصم را با آب تیغت رغبتی صادق |
فروغ صبح را با نور رایت شهرتی كاذب |
تفّوق را تویی فایق به ذات مدرك المالك |
تفضّل را تویی لایق به حق طالب الغالب |
خلایق را تویی رهبر قبایل را تویی سرور |
امامت را تویی درخور ولایت را تویی صاحب |
ولایت را تویی هم شاه و هم والا و هم والی |
پیمبر را تویی هم یار و هم فرزند و هم نایب |
علم افراخت خصمت بهر كین چون بولهب اما |
برای خود علمها نصب كرد از آتش لاهب |
زهی طوف حریمت واصلان را برترین مایه |
خهی قرب جنابت قدسیان را بهترین منصب |
سمند دلدل آثار شجاعت را تویی فارس |
براق برق رفتار جلادت را تویی راكب |
پیمبر گفت كاسب را حبیب الله به آن معنی |
كه محبوب حق آمد هر كه شد مهر تو را كاسب |
به نان جو قناعت كردنت را گر بدانستی |
به گندم در بهشت عدن آدم كی شدی راغب |
به اثبات دلایل حكم قرآن را تویی مثبت |
به اعجاب خلایق رسم ایمان را تویی موجب |
قلم چون رفته بر خذلان بدخواه تو در مبدا |
چه خاصیت دهد هر چند باشد وحی را كاتب |
ولای پنج فرق آن طاعت است اهل تولّا را |
كه آمد چون نماز پنج وقت از امر حق واجب |
چو اهل ضرب و قسمت ذوالفقارت كرد دشمن را |
دو بخشِ راست تا كوپال مركب از كف ضارب |
دم تیغ تو گویا جذبهی فتح و ظفر دارد |
چو آن ثعبان كه دارد در كف خود قوّت جاذب |
بداندیش تو را منكوب میبینم از آن روزی |
كه از روی شرف دادت پیمبر جای بر منكب |
پس از صد قرن قوت جان ما از علم توست آری |
تعجّب نیست از خوان كریمان قسمتی غایب |
من آن گویم كه با پیغمبر از یك نور مخلوقی |
چرا گویم از آن جانب حدیثی یا از این جانب |
چو قول «لحمك لحمی» حدیث مصطفی آمد |
تأمل كی كند در فرق نسبت فكرت صایب |
علی اكرم علی امجد علی اشرف علی اسعد |
علی مقصود هر مقصد علی مطلوب هر طالب |
خضر خورد آب حیوان و تو آب از ناف پیغمبر |
از آن شارب تفاوتهاست اما تا بدین شارب |
تو آن خورشید ایمانی كه از بهر نماز تو |
به حكم طبع شاه شرق نتواند شدن غارب |
اگر دیدی اشارت گونهای زان گوشهی ابرو |
شدی بر آستانت سالها روح الامین حاجب |
شهنشاها مناقب گفتنت اولی است آن كس را |
كه باشد صاحب طبع بلند و فكرت ثاقب |
به لطف معنی الفاظ مناسب را بود جامع |
به حسن لفظ ابكار معانی را بود خاطب |
زمانند حدیث بینصیبی زین همه دانش |
به فكر عاقبت مخطی به كار آخرت مذنب |
ز ارباب یقین مُعرض ز بُعد عقل و دین مفلس |
به انواع ریا منعم به افعال خطا خاطب |
به امید شفاعت لیك دست حاجت خود را |
زدم در دامن مدحت كه بودم خاسر و خایب |
امید از توست ما را نی ز زُهد و توبه و تقوا |
از آن معنی كه در غیب است حال فاسق و تایب |
الا تا مدبر و مقبل به حكم ایزدی باشد |
یكی محروم و دیگر یك غریق نعمت واهب |
به اقبال ازل بادا نكوخواه تو مستسعد |
به ادبار ابد بادا بداندیش تو مستوجب[14] |
در مدح امیرالمؤمنین علی (ع)
صدقی استرآبادی[15]
به نور دانش آمد رهنمای حاضر و غایب |
جهانِ صورت و معنی علی ابن ابی طالب |
امیر كشور دانش كه بود از حكمت و عصمت |
خدا را صاحب اسرار و نبی اللّه را نائب |
شهنشاهی كه در دیوان جاهش منشیِ فطرت |
به حكم نافذش بر صفحهی تقدیر شد كاتب |
درون بارگاه قصر جاهش عقل كل، خادم |
به درگاه حریم حرمتش روح الامین، حاجب |
به مهرش صبح روشن دل شفق نورانی از رویش |
تعالی اللّه چنین باید امام مشرق و مغرب |
نبودی آبرو گر خاك را از ابر احسانش |
نگشتی طینت آدم، مخمّر از گل لازب |
سكندر بیخبر بود از زَلال چشمهی مهرش |
كه شد سرگشته در ظلمت به آب زندگی راغب |
چو دستش مظهر سرّ یداللّه بود از آن آمد |
به زور بازوی خیبرگشا بر انس و جان غالب |
اگر مجذوب خواهی خویش را در بحر عرفانش |
قدم نه از سر اخلاص كان بحری است بس جاذب |
مگردان روی از گرد رهش گر آرزو داری |
كه چون خورشید بارد نور از روی تو هر جانب |
به عالم تا سرافرازی كند بر مسند عزت |
نبی اللّه در بیت اللهش جا داد بر منكب |
اگر خاصیت گرد رهش را مهر دانستی |
نگشتی از پی اكسیر در مغرب زمین غارب |
نبودی گر فروغ آفتاب طلعتش بودی |
همه ذرات عالم در حجاب نیستی غایب |
اَیا شاهی كه از یمن قدوم عرش فرسایت |
شرف دارد بر آب خضر خاك مكّه و یثرب |
فروغ مهر پیش نور رای عالم آرایت |
بود چون پیش نور او فروغ كوكب ثاقب |
چو نوح از موج خیز بحر غم فارغ نشست آن كس |
كه آمد زورق مهر تو و آل تو را طالب |
به سوی كعبهی اهل صفا آن پاك مذهب را |
سعادت رهنمون آمد كه در راه تو شد ذاهب |
مدام از آتش بغض تو سوزد جان بدخواهت |
خلاصی بولهب را كی بود از دوزخ لاهب |
بحمداللّه كه هست از آتش غم دشمن جاهت |
درون چاه محنت هم چو مغز استخوان ذائب |
منافق را ز فكر حدّت تیغ عدو سوزت |
دماغ عیش سوزان است و اشك از دیدها ساكب |
زهی فرخنده اقبالی كه اكسیر سعادت را |
زگرد كیمیا خاصیت راه تو شد كاسب |
غباری كز طریق كعبهی كوی تو برخیزد |
به چشم اهل دید آید سحاب رحمت واجب |
نبودی در جهانگیری اگر مهر از تو مستظهر |
اساس حصنگردون را بهیك شب چون شدی ناقب |
روان سازد پی خونریز اعدای تو از انجم |
قضا سوی كمینگاه حوادث هر سحر موكب |
برآرد رُمح برّاق تو دود از پیكر دشمن |
شوی بر باد پای برق رو چون روز كین راكب |
تویی شاها كه در هیجا تو را باشد ید بیضا |
به تیغ اژدها آسا به اعدا چون شوی حارب |
جز از تو با تن تنها كه گشت از روی استیلا |
لوای شرع را ناصب بنای ظلم را مخرب |
كلامت گوهر مكنون مقامت برتر از گردون |
غلامت صد چو اَفریدون زهی رفعت زهی منصِب |
معارف را تویی عارف حقایق را تویی كاشف |
دقایق را تویی واقف به نور فكرت صائب |
شراب شوق را تا ساقی خمخانهی وحدت |
به سرمستان بزم عشق باشد دم به دم واهب |
چو «صدقی» از میِ شوق تو هوشیاری مباد آن را |
كه در بزم الست از ساغر توحید شد شارب[16] |
در مدح امیرالمؤمنین علی(ع)
خواجوی كرمانی [17]
وجه برات شام بر اختر نوشتهاند |
اموال زنگ بر شه خاور نوشتهاند |
مستوفیان خسرو كشورگشای هند |
بر باختر مواجب لشكر نوشتهاند |
در باب ظلمت آنچه خضر نقل كرده است |
بر گرد بارگاه سكندر نوشتهاند |
مرسوم[18] روزنامهی خورشید خاوری |
بر كارنامهی مه انور نوشتهاند |
دیوانیان عالم علوی به مشك ناب |
«واللیل» بر حواشی دفتر نوشتهاند |
كتّابیانِ رقعه نویسِ سواد شام |
«والنجم» بر صحایف اخضر نوشتهاند |
بر گرد روی شاهد مشکین عذار چرخ |
از شب خط سیاه معنبر نوشتهاند[19] |
دانی كه چیست آنكه خطیبان آسمان |
كآن را بر این كتابه به عنبر نوشتهاند[20] |
یك نكته از مكارم اخلاق مرتضی است |
بر طرف هفت پایه منبر نوشتهاند |
در معنی فضیلت داماد مصطفی |
پیران هفت زاویه محضر نوشتهاند |
منظومهی محبّت زهرا و آل او |
بر خاطر كواكب ازهر نوشتهاند |
دوشیزگان پرده نشین حریم قدس |
نام بتول بر سر معجر نوشتهاند |
انجم كلام مرتضوی را ز راه یمن |
بر گرد این رواق مدوّر نوشتهاند |
بر هفت هیكل فلكی هر دعا كه هست |
آن از زبان خواجه[21] قنبر نوشتهاند |
آن آیتی كه نقش طوامیر نصرت است |
بر رایت كشندهی عنتر نوشتهاند |
رمزی كه در مطاوی طومار كبریاست |
بر نام اهلبیت پیمبر نوشتهاند |
وصف خدنگ چار پر جان شكار او |
مرغان معنوی همه بر پر نوشتهاند |
نعتش نظاره كن كه رهابین عیسوی |
بهر شرف بر افسر قیصر نوشتهاند |
نامش نگر كه قلعه نشینان موسوی |
بهر [22] گشاد بر در خیبر نوشتهاند |
از دست و پنجه اسد اللَّه كنایتی است |
حرفی كه بر جبین غضنفر نوشتهاند |
القاب عالیش ز پی اكتساب قدر |
بر سقف چار صفحه شش در نوشتهاند |
بابی است از فضایل او هر چار فصل |
كاین هفت پیر كهنه معمّر نوشتهاند |
آیات مخبر [23] آنكه نبی را برادر است |
اجرام بر رواق پُر اختر نوشتهاند[24] |
نقشش به بارگاه ملك در كشیدهاند |
مدحش به بارگاه فلك بر نوشتهاند |
مه پیكران طاق زبرجد محامدش |
بر فرق نه نطاق[25] دو پیكر نوشتهاند |
لشكر كشان عالم جان نام دلدلش |
بر كوهههای زین تكاور نوشتهاند |
خنجر كشان صف شكن خوان[26] مهر او |
بر آفتاب نعل تكاور[27] نوشتهاند |
صنعت گران چرخ به زر وصف ذوالفقار |
بر تیغ خور نوشته و درخور نوشتهاند |
ذكر غبار درگه آن میر هاشمی |
شاهان سرفراز بر افسر نوشتهاند |
در گوش ما مدایح شبّیر خواندهاند |
بر جان ما مناقب شبّر نوشتهاند |
ادرار[28] ما كه دیده رساندی به خون دل |
امسال بر ولایت حیدر نوشتهاند |
آن كس كه سر فدای هوای علی نكرد |
یارب ز حادثات چه بر سر نوشتهاند |
این بس كه هفت كشور گردون به یك نفس |
مردان راه او به قدم در نوشتهاند |
اشعار من كه مادح اولاد حیدرم |
هم بهر مشق كرده و هم بر نوشتهاند |
روحانیان[29] حدیث روان بخش عذب من |
در روضه بر حوالی كوثر نوشتهاند |
عمّانیان حكایت بحرین چشم من |
در دل مآب دیده گوهر نوشتهاند |
از شوق مدحتش سخنم ساكنان مصر |
بر كوزهی نبات به شكّر نوشتهاند |
چون است كز حوادث دوران روزگار |
هر دم به نام من غم دیگر نوشتهاند |
دردی كه در دفاتر تقدیر مثبت است |
گویی ز بهر این دل غمخور نوشتهاند |
مستان بزمگاه افق نظم اشك من |
در جام زر به باده احمر نوشتهاند |
دردی كشان به دیده من ماجرای خویش |
وقت صبوح بر لب ساغر نوشتهاند[30] |
شادم بدین كه در صفحات عقیدتم |
شرح خلوص آن شه صفدر نوشتهاند |
كرّوبیان ستایش افكار خاطرم[31] |
بر دیدههای روشن اظهر نوشتهاند[32] |
زینهار! غم مخور كه بر اوراق سرمدی |
بهر تو تحفههایی موفّر نوشتهاند[33] |
خواجو كمال نامهی مستان حیدری |
بر جان عارفان قلندر نوشتهاند[34] |
در منقبت امیرالمؤمنین علی (ع)
مولانا غباری[35]
روزی كه لوح صفحهی اخضر نوشتهاند |
طغرا به نام احمد و حیدر نوشتهاند |
مستوفیانِ عالم بالا به كِلك صنع |
نام علی بر اوّل دفتر نوشتهاند |
وجه برات تیغ شه كامیاب را |
بر فرق كافرانِ مكدّر نوشتهاند |
اسرار لوح راز ازل كاتبان قدس |
گویا ز لفظِ خواجهی قنبر نوشتهاند |
یاجوج كفر تا نكند شهر دین خراب |
احفاظِ آن به حیدرِ صفدر نوشتهاند |
تعریف گرز و تیغ خداوند ذوالفقار |
صد ره فزون ز سدّ سكندر نوشتهاند |
مضمونِ «لا فتی» به فلك منشیانِ چرخ |
در وصف تیغ و بازوی حیدر نوشتهاند |
از لفظِ دُر نثار نبی میر نحل را |
بن عمّ و جانشین و برادر نوشتهاند |
نیروی بالهای ملایك ز نام او است |
نامش از آن سبب همه بر پر نوشتهاند |
بشنو حدیث «لحمك لحمی» كه شاه را |
با حضرت رسول برابر نوشتهاند |
شرحی كه تیغ بر جبله راند مرتضی |
از نطق جبرئیل ثناگر نوشتهاند |
نادی كه جبرئیل امین خواند بر نبی |
منشور بهر فاتح خیبر نوشتهاند |
تا خادمی مهدِ شبّیر و شبّر كند |
جبریل را چو خادم و چاكر نوشتهاند |
ز آثار قهر حیدر كرّار شمّهای |
بر صفحهی جبین غضنفر نوشتهاند |
بر دست دلدل از مه و سیاره بست نعل |
بر آفتاب نعل بهادر نوشتهاند |
اوصاف رمح زهره شكاف تو یا علی |
بر میل خودِ خسرو خاور نوشتهاند |
تیغ نهنگ وضع تو را طعمه روز حرب |
از ران عمرو و گردن عنتر نوشتهاند |
منشور سیر دلدلت ای شهسوار دین |
بر جبههی براق پیمبر نوشتهاند |
شاهان هفت مسند اقلیم خویش را |
در بارگاه قدر تو چاكر نوشتهاند |
خطّ غلامی خدم قنبر تو را |
بر ترك تاج تارك قیصر نوشتهاند |
تنها نه در زمین كرمت اشتهار یافت |
در آسمان به جود تو محضر نوشتهاند |
منظر نشین عالم جانی و قدسیان |
عرشت كمینه پایهی منظر نوشتهاند |
حوران ز بهرِ خدمت خیر النّسا مدام |
جاروب مژه بر قدم از سر نوشتهاند |
غلمان پی نثار حسین از میانِ جان |
خطّی به چشم از دُر و گوهر نوشتهاند |
شاهی كه كربلاش محلّ شهادت است |
كاو را شهید عرصهی اكبر نوشتهاند |
زین العباد آدم اولادِ مرتضی |
نامش امام و سید و سرور نوشتهاند |
فرزندِ وی محمد باقر كه نام او |
از قدر همچو نام پیمبر نوشتهاند |
والی شهر دین ز پی باب جعفر است |
كِش بحرِ علم و معدن گوهر نوشتهاند |
موسی كاظم آنكه ز نیروی جسم خویش |
كاو را محبّ خالق اكبر نوشتهاند |
بر آسمانِ فضل و شرف از علوّ قدر |
نام علی موسی جعفر نوشتهاند |
وارث به تاج و تخت امامت محمّد است |
كالقاب او تقی مطهّر نوشتهاند |
نقدِ تقی علی نقی شاه اولیا |
كِش نور چشم شیعهی حیدر نوشتهاند |
شاه ظفر پناه حسن كز شجاعتش |
انجم ورا لقب شه عسكر نوشتهاند |
سلطان دین محمّدِ مهدی كه طاعتش |
بر خلق چون نماز مقرّر نوشتهاند |
تا راه راست را بنماید به اهل دین |
او را امام و هادی و رهبر نوشتهاند |
یا رب به حقّ جمله امامان راست قول |
كآن جمله را شفیع به محشر نوشتهاند |
یا رب به حقّ چهارده معصوم پاك دین |
كاوصافشان ذكی و مطهّر نوشتهاند |
یا رب به حقّ آیت رحمت كز آسمان |
در باب هر فقیر و توانگر نوشتهاند |
كز لطف دركشی خطِ بطلان به نامهام |
جرمم اگرچه بی حد و بی مر نوشتهاند |
شادم ز بخت خویش «غباری» كه بنده را |
از بندگان خواجهی قنبر نوشتهاند |
نام علی به نقدِ دلم از رهِ مثل |
چون نقش سكّهای است كه بر زر نوشتهاند |
مدّاح مرتضیام و از شربت طهور |
انعام من به ساقی كوثر نوشتهاند[36] |
در مدح امیرالمؤمنین علی(ع)
مولانا هلالی جغتایی[37]
آنها كه مدح آل پیمبر نوشتهاند |
القاب شاه بر سرِ دفتر نوشتهاند |
آیاتِ نصرِ لم یزل و فتح لا یزال |
بر ذوالفقارِ حیدرِ صفدر نوشتهاند |
خطّی كه در سیاهی آن آب زندگی است |
بر دور جام ساقی كوثر نوشتهاند |
حقّا كه بر كتابهی درگاه كبریا |
نام كنندهی در خیبر نوشتهاند |
افلاكیان حواشی قصر جلال او |
بر دور نُه رواقِ مدوّر نوشتهاند |
طغرای آلِ مرتضوی را به آب زر |
بر لاجوردِ طارم اخضر نوشتهاند |
در وصف نعل دلدل زرّین لجام او |
مهرِ منیر و ماهِ منوّر نوشتهاند |
حوران روضه وصف علمهای فتح او |
بر تختههای سرو و صنوبر نوشتهاند |
تعریف طوق فاختهی باغ دولتش |
طاووس را به حلقهی شهپر نوشتهاند |
آن اختران كه والی شاماند مدح او |
بر دور شامیانه به عنبر نوشتهاند |
ذكر غبار خاك در بوتراب را |
بر قصر پیش دیدهی قیصر نوشتهاند |
آغاز صبح دولتِ بی انتهاش را |
بالای روزنامهی محشر نوشتهاند |
در «لافتی» محامد كرّار خواندهاند |
در «هل اتی» مناقب حیدر نوشتهاند |
بر صفحهی وجود پس از میم مصطفی |
عین علی است كز همه برتر نوشتهاند |
آبا و امهات نسب نامهی رسول |
عم زاده را به جای برادر نوشتهاند |
نقش نبی و ذاتِ ولی را به كلك صدق |
سید رقم كشیده و سرور نوشتهاند |
در مرغزار مردی آن شاه شیر دل |
یك صید را هزار غضنفر نوشتهاند |
اهل بیان به كلك و زبان وصف لشكرش |
منصور خواندهاند و مظفّر نوشتهاند |
ذكر محامدان كه سرافراز دولتاند |
شاهان مُلك بر سرِ افسر نوشتهاند |
نام مخالفان كه لگدكوب محنتاند |
بر نعل دست و پای تكاور نوشتهاند |
حُكمی كه هر دو دیدهی خصمش بر آورند |
بر نوك نیزه و سر خنجر نوشتهاند |
نظم مرا به یمن مدیحش به باغ خُلد |
بر برگ گل به غالیهی تر نوشتهاند |
بر صفحهی عذار خط، مدحت مرا |
حوران برای زینت و زیور نوشتهاند |
نظم مرا ز عین روانی به یك نفس |
از روی صفحه خوانده و از بر نوشتهاند |
این خواجگی بس است «هلالی» كه بنده را |
از بندگان خواجه قنبر نوشتهاند |
مزد سواد مدح مرا او دهد بلی |
وجه برات شام بر اختر نوشتهاند |
چندان كه در محاوره گویند اهل فضل |
اوراق صبح و شام تو را بر نوشتهاند |
چندان كه در مقابلهی ماه و آفتاب |
گویند كاین دو صفحه برابر نوشتهاند |
ممدود باد نامهی شرح ظهور او |
كاین نامه را به خامهی اظهر نوشتهاند[38] |
در مناقب امیرالمؤمنین علی(ع)
مولانا حیرتی[39]
از زر خطی كه بر لب ساغر نوشتهاند |
وصف كمالِ ساقی كوثر نوشتهاند |
سردفترِ وجود كه مستوفیان صنع |
نامش ز قدر بر سر دفتر نوشتهاند |
خیل ملك چو حرز برای فراغ بال |
بر بال و پر مناقب حیدر نوشتهاند |
آن فتح نامهها كه گشادِ دو كون از اوست |
بر ذوالفقار حیدر صفدر نوشتهاند |
گاهی درِ مدینهی علمش نهاده نام |
گاهش كنندهی درِ خیبر نوشتهاند |
گاهش امینِ مسجد و محراب گفتهاند |
گاهش امیرِ مسند و منبر نوشتهاند |
او بوده با نبی شب معراج هم زبان |
این حرف از زبان پیمبر نوشتهاند |
یك حرفِ نام اوست كه او را كتابهای |
بر نُه رواق طارم شش در نوشتهاند |
اوصاف نعل دلدل او با خطِ غبار |
خورشید و ماه بر ورق زر نوشتهاند |
بر صفحهی جمال به گیسوی عنبرین |
غلمان خطِ غلامی حیدر نوشتهاند |
بال ملك كه صفحهی مسطر كشیده است |
سطری ز مدح شاه به هر پر نوشتهاند |
با مصطفی كسی كه برادر بود علی است |
در اصل هر دو را چو برابر نوشتهاند |
آنها كه وصف گوهر آن هر دو خواندهاند |
از یك صدف ظهور دو گوهر نوشتهاند |
این را قسیم جنّت و دوزخ نهادهاند |
وآن را شفیع و قاضی محشر نوشتهاند |
آن را نبی به شقّ قمر خواندهاند خلق |
این را ولیّ خالق اكبر نوشتهاند |
این را خطیب منبر افلاك گفتهاند |
آن را حبیب حضرتِ داور نوشتهاند |
آن را به گاه معجزه منصور گفتهاند |
وین را به روز جنگ مظفّر نوشتهاند |
از بعدِ مصطفای معلّی و مرتضی |
سبطین را امام مطهّر نوشتهاند |
وصف جمال این دو چراغ بتول را |
چون مهر و مه منوّر و انور نوشتهاند |
بر روی لوح صورت شبّیر كرده نقش |
بر شهپر ملایكه شبّر نوشتهاند |
بر لوح سینه و دل و جانِ موالیان |
زین العباد و باقر و جعفر نوشتهاند |
موسی كاظم آنكه رسوم اطاعتش |
بر جنّ و اِنس روشن و مضمر نوشتهاند |
سلطان هشتم است كه از هفتم آسمان |
او را مقام و مرتبه برتر نوشتهاند |
آزادهای كه قدر تقی و نقی شناخت |
او را ز خیل لشكر عسكر نوشتهاند |
مهدی است حیّ و قایم تا موعد قیام |
او را امین و هادی و رهبر نوشتهاند |
این هفت پیر چرخ كه كتّاب سبعهاند |
چون خود بر این صحایف اخضر نوشتهاند |
در مرتبه ز خادم این هشت و چهار تن |
خود را هزار مرتبه كمتر نوشتهاند |
آن را كه مهر حیدر و اولاد بوده است |
چون قدسیانش طاهر و اطهر نوشتهاند |
این نامهها كه ثبت شده بهر دشمنان |
بر روسیاهی همه محضر نوشتهاند |
نتوان به اسم خواند علی را خدا |
ولی او را سمیّ خالق اكبر نوشتهاند |
در لشكری كه نور علی پیشرو بود |
خورشید را سپاهی لشكر نوشتهاند |
او خود نبی نبود ولی از كمالِ او |
چون قتل مرّه معجزه بی مر نوشتهاند |
احوال جنگِ بربر و اوضاع جمجمه |
بر بحر نقش كرده و بر بر نوشتهاند |
شیران نهند سر به سجودِ سگان او |
این حرف بر جبین غضنفر نوشتهاند |
شاها تویی كه منقبت نعل دُلدُلت |
بر تاج سروران پی زیور نوشتهاند |
سر خطِّ بندگی تو و اهلِ بیت تو |
بر پیش طاق كسری و قیصر نوشتهاند |
مشّائیان ز راه كُتب رفته راه تو |
اشراقیان صفاتِ تو از بر نوشتهاند |
شاها ز روی قدر غلام سگ تو ر |
مولای خلق و والی كشور نوشتهاند |
آن معتقد منم كه سگان تو بیشتر |
نامم ز قدر بندهای كمتر نوشتهاند |
شعر من است آنكه ز وصفت به كلك زر |
بر روی ماه و دیدهی اختر نوشتهاند |
شعر مرا ز مهرِ تو بر صفحهی جمال |
گل عارضان به خطِّ معنبر نوشتهاند |
از شعر من روایح بویت شنیدهاند |
زان مشكبوی و غالیه پرور نوشتهاند |
خواجو نیم كه گویم ادرار بنده را |
امسال بر ولایت حیدر نوشتهاند |
چل سال شد كه روزی هر روزهی مرا |
بر مطبخ نوال تو یكسر نوشتهاند |
شاها مدایح تو در این بحر و قافیه |
بسیار شاعرانِ سخنور نوشتهاند |
در شعر گرچه كمترم از دیگران ولی |
بر جان من عقیدهی دیگر نوشتهاند |
از روی لطف در كمی «حیرتی» مبین |
چون تحفهی حقیر محقّر نوشتهاند[40] |
در مدح امیرالمؤمنین علی(ع)
مولانا دعایی مشهدی[41]
خطّی كه خلق را همه بر سر نوشتهاند |
در بندگی خواجهی قنبر نوشتهاند |
خورشید نقطهای بود از فای صفدرش |
آنجا كه نام حیدر صفدر نوشتهاند |
لب تشنگان بادیه پیمای عالمیم |
ما را مدد ز ساقی كوثر نوشتهاند |
وصف شهنشهی كه بود چرخ چاكرش |
بر دور این سپهر مدوّر نوشتهاند |
مستوفیان درگه قدرش ز احترام |
وجه برات شام بر اختر نوشتهاند |
بهر رسوم دادن لشكر كشان او |
اموال زنگ بر شه خاور نوشتهاند |
تنها نه رزق «خواجو» و روزی «حیرتی» |
هر ساله بر ولایت حیدر نوشتهاند |
رزق همه ز روز ازل تا شب ابد |
بر مطبخ وصیّ پیمبر نوشتهاند |
شاها تویی كه سجده نمودن به طاعتت |
بر فرق اهل دهر سراسر نوشتهاند |
آنی كه كاتبان قضا در دم نخست |
اصل تو با رسول برابر نوشتهاند |
ذاتِ تو را ز روز ازل تا شب ابد |
بر هرچه هست مهتر و سرور نوشتهاند |
آنان كه در جهان سخن خواجگی كنند |
خود را ز بندگان تو كمتر نوشتهاند |
آن كاو نمیكند به تو اقرار بندگی |
او را ز كافران مقرّر نوشتهاند |
كی در دل عدوی تو نامت رقم شود |
گر صد هزار بار مكرر نوشتهاند |
دست تو را كنندهی خیبر گرفتهاند |
تیغ تو را كشندهی عنتر نوشتهاند |
ره را كجا به كعبهی مقصود میبرد |
آن رهروی كه غیر تو رهبر نوشتهاند |
آن راستان كه راه به مقصد رساندهاند |
خود را بر آستان تو چاكر نوشتهاند |
از مهر و ماهِ روی تو تابنده روز و شب |
خورشید و ماه را كه منوّر نوشتهاند |
در زیر حكم خویش گدایان درگهت |
از شرق تا به غرب مسخّر نوشتهاند |
از بهر استقامتِ این كاخ زرنگار |
نام تو را به خطِّ معنبر نوشتهاند |
نبود به غیر وصف تو بر لوح كاینات |
وصف تو را هنوز محقّر نوشتهاند |
ز آن رو كه جای در حرم كبریا كنند |
نام تو را ملایكه بر پر نوشتهاند |
نام مرا ز مدح تو شاها سخنوران |
بر صفحهی زمانه سخنور نوشتهاند |
مدّاح ذات تو است «دعایی» از آن جهت |
از ناقصیش جمله مطهّر نوشتهاند |
در دفتری كه ذكر شده نام مادحانت |
نام مرا ز جمله فروتر نوشتهاند |
لیكن در این قصیده كه گفتم سخنوران |
بگرفتهاند خامه و بر سر نوشتهاند |
در دفتری كه ثبت شده نام اولیا |
نامت ز قدر بر سر دفتر نوشتهاند |
یا رب به حقّ نام تو كز قدر كاتبان |
سرور به حكم ایزد اكبر نوشتهاند |
كز معصیت به حشر نگردانیام ذلیل |
كآن كس تویی كه حاكم محشر نوشتهاند[42] |
[1] . بدرالدین قوامی رازی، شاعر پارسیگوی ایرانی شیعی سده ششم هجری است. لقب او «اشرف الشعراء» و «بدرالدین» بوده و چون وی در ابتدا در سلک مدّاحان قوامالدین طغرائی بوده تخلص خود را از لقب این شخص برگرفتهاست. وفاتش در اواسط قرن ششم اتفاق افتاده است. علاوه بر مناقب و مراثی خاندان رسالت که قوامی به ذکر آن شهرت داشته، از وی قصاید متوسطی در مدح و زهد و وعظ باقی مانده است. غزلهای عاشقانه شیرین و مطبوعش در میان معاصران وی قابل توجه به نظر میرسد. قصیده فوق در دیوان چاپی وی موجود نیست.
[2] . نسخه خطی جنگ اشعار به شماره 13609 کتابخانه مجلس شورای اسلامی.
[3] . حکیم ابوالحسن یَمینالدین بن سیفالدین محمود، معروف به امیر خسرو دهلوی متولد ۶۵۱ ق. در پتیالی هند، درگذشته۷۲۵ ق. در دهلی، بزرگترین و پرکارترین شاعر پارسیگوی هندوستان است. او یکی از دو شاعر مهم اوایل قرن هشتم است که سایر سخنوران پارسیگوی هند را تحتالشعاع قرار دادند و در ادوار بعد هم نفوذی دامنهدار در میان شعرای ایران و هند داشتند. آن دو امیرخسرو، و حسن دهلوی بودند. امیرخسرو به زبانهای فارسی، عربی، ترکی و سانسکریت چیرگی داشت و به سعدی هند معروف بود و او در اوایل حال به «سلطانی» و سپس به «طوطی» تخلص میکرد. در محضر یکی از بزرگترین و مشهورترین مشایخ و عارفان دوران یعنی شیخ نظامالدین محمد بن احمد دهلوی معروف به نظام اولیا شاگردی کرد. امیرخسرو برای پیر و مراد خود احترم فراوان قایل بود و با وجود این که دایم در خدمت پادشاهان و فرمانروایان بود، هیچگاه از میزان ارادت و توجه او نسبت به شیخ کاسته نشد. امیر نیز مانند استاد خود پیرو سلسله عرفان چشتیه بود. شیخ نیز خسرو را گرامی میداشت. با حسن دهلوی شاعر نامدار پارسیزبان هند از طریق همین شیخ آشنا شد و بین آن دو دوستی عمیقی ایجاد شد. مدت کوتاهی پس از درگذشت نظامالدین اولیا، امیر خسرو درگذشت و نزدیک شیخ به خاک سپرده شد. یان ریپکا درباره خمسه امیرخسرو معتقد است: اهمیت آثار امیرخسرو در ادبیات فارسی از این جهت چشمگیر است که در خمسه او داستانهای رمانتیک برجسته و اشعار حماسی ممتازی دیده میشود که موضوعهای آنها را از نظامی اقتباس کردهاست. شاعر کم و بیش، رویدادها را به شکلهای گوناگون تصویر کرده و چنان با سخنوری و بلاغت موضوعها را پرورانده که گویی در مهارت و استادی دست کمی از نظامی نداشتهاست؛ اما او به ژرفای فلسفه زندگی و مسایل حاد اجتماعی توجهی نکرده در عین حال تردیدی نیست که این تنزل سطح با سلیقه مردم زمان خسرو هماهنگ بودهاست.
[4] . نسخه خطی جنگ اشعار به شماره 5597 کتابخانه ملی ملک.
[5] . مولانا کمال الدین حسین خوارزمی شاگرد خواجه ابوالوفای خوارزمی صوفی مشهور از سلسله کبرویه بود. هم درعلم ظاهر و هم در طریقه تصوف، صاحب مقامات بود.آنچه درباره او می دانیم از کتابهای مجالس النفائس و مجالس المومنین است و منابع دیگر همه از این دو منبع سرچشمه گرفته اند....اما آنچه درمجالس المومنین درباره کمال الدین حسین خوارزمی آمده است،خلاصه اش چنین است که او از متأخران سلسله علیه همدانیه بوده و ظاهراً بعد از اوکسی از این طایفه به مقام عالی ترقّی ننموده است. پدر او شیخ شهاب الدین حسین از اولاد بزرگوار برهان الدین قلیج است که دراَنْدَرجان مدفون است و پدر شیخ در زمان جُوکی میرزا به خوارزم رفته و درآنجا متأهل شده و شیخ درآنجا متولد شده است. در روزگار شاهرخ میرزا، به خاطر سرودن یک بیت شعر مورد تکفیر حنفیان هرات واقع شد اما چیزى بر او ثابت نشد. وى در خوارزم به زخم تیغ طایفهاى سپاه ازبک کشته شد و در کنار قبر استادش، خواجه ابوالوفا دفن شد. از آثار وى است: «جواهر الاسرار و ظواهر الانوار»، شرحى بر مثنوى مولوى؛ «شرح قصیده برده»، به ترکى خوارزمى؛ «کنز الحقایق»؛ «دیوان اشعار» در بر گیرنده غزلیات و قصایدى در مدح ائمه.
[6] . نسخه خطی جنگ اشعار به شماره 5597 کتابخانه ملی ملك.
[7] . وجیهالدین عبدالله بن محمد لسانی شیرازی در شیراز متولد شده و در بغداد و دارالسلطنه تبریز میزیسته و بدین جهت جمعی وی را تبریزی میدانند. لسانی یکی از شاعران بزرگ و صاحبسبک فارسی سده دهم بود. وی از نخستین شاعران سبک هندی است. همچنین گفته میشود کاملترین و زیباترین شهرآشوب زبان فارسی را سرودهاست و در طرح دوباره این قالب نقش اساسی داشته طوری که سرودن ترکیببند یا بندهای کوتاه را نخستین بار به او نسبت دادهاند. تاریخ وفات او سال ۹۴۰ یا ۹۴۱ هجری قمری و محل دفن او مقبرةالشعرای تبریز است. لسانی شیرازی از بزرگترین شاعران عصر خود بود اما از آنجا که تاکنون دیوان او منتشر نشده، ناشناخته ماندهاست. البته در تذکرهها و کتابهای تاریخ ادبیات نام این شاعر ذکر شده. از لسانی شیرازی به عنوان یکی از سردمداران مکتب وقوع یاد میشود. در غزلیات این شاعر میتوان نشانههایی از غزلهای حافظ و سعدی را دید. البته لسانی بیشتر تحت تأثیر سعدی بودهاست. «شهر آشوب» به شعری گفته میشود که شغلها و اصناف مختلف دستمایه سرایش آن بودهاند. این نوع شعر، شعری وصفی و غنایی است. از آنجا که لسانی شیرازی بخش عمدهای از سالهای زندگیاش را در تبریز گذرانده، بر همین اساس در «شهرآشوب» خود تمامی شغلهای تبریز آن زمان را آوردهاست.
[8] . نسخه خطی جنگ میرزا گوهری هروی به شماره 14101 کتابخانه مرکز احیای میراث اسلامی.
[9] . لطف الله نیشابوری ملقب به مولانا (تولد نیشابور؟_وفات-سال ۸۱۶ هجری قمری) از شاعران ایرانی در قرن هشتم و آغاز قرن نهم هجری بودهاست. او از نام خویش برای تخلص شعریش استفاده میکرده و لطف تخلص میکردهاست. لطف الله هم عصر با شاهرخ تیموری بودهاست. ظهور او در شاعری را به قرن هشتم و آغاز قرن نهم هجری می دانند. لطف الله کسی است که پایان عهد ایلخانان و دوران طغاتیموریان و آل کرت و سربداران و تیمور و فرزندانش امیرانشاه و شاهرخ را درک کرده و بسیاری از شاهان و صدور، به ویژه این سه تن اخیر را مدح گفته است. وی در نیشابور به دنیا آمد و در اول عمر خود در همان جا به تحصیل علم و کسب هنر پرداخت و پس از آنکه شاعری کارآمد شد، به خدمت خواجه علاءالدین محمد فریومدی -صاحب دیوان خراسان- روی آورد و در آنجا با ابن یمین فریومدی آشنایی یافت و اشعار خود را بر او عرضه کرد و مورد تشویق و تحسین آن استاد قرار گرفت. او در خاندانی مرفه و صاحب مکنت به دنیا آمد و از تحصیل علوم ادبی و مطالعه دیوانهای شاعران تازیگوی برخوردار شد و پس از فراغت از دانشاندوزی و ادبآموزی به مدیحهگویی و غزلسرایی پرداخت و در مجلس علاءالدین محمد فریومدی از دوستی و همنشینی ابن یمین و تحسین و تشویق او بهرهمند شد و پایان عمر را در پریشانحالی گذراند. لطفاللّه بنابر نوشته تذکرهنویسان، «مرد دانشمند و فاضل» بوده و بر علوم و معارف رایج زمان خود، بویژه نجوم، آشنایی داشت. او از سرایندگان نامور شیعی در روزگار خود بوده و اشعار او در منقبت ائمه، بویژه امام علی (ع) مشهور است. دیوان عکسی این شاعر به کوشش دکتر رسول جعفریان منتشر شده است.
[10] . نسخه خطی تذكره عبد الطیف بیرجندی به شماره 517 کتابخانه مجلس شورای اسلامی.
[11] . از شاعران گمنام قرن نهم هجری است که صاحب عرفات العاشقین و عرصات العارفین در وصف وی مینویسد: شهاب ثاقب کامرانی، شهاب الدین محمود کرمانی از مردم بزرگ عالی قدر آنجا است. به مزید علم و تقوی و ورع منفرد و به سمت دینداری و عبادت و وصول علم گشته. در زمان شاه طهماسب درعرصه امکان بوده. (عرفات العاشقین، ج4، ص2156)
[12] . نسخه خطی تذكره عبد الطیف بیرجندی به شماره 517 کتابخانه مجلس شورای اسلامی.
[13] . خواجه شهابالدین عبدالله مروارید(۸۶۵ -۹۲۲ ه.ق/۱۴۶۱-۱۵۱۶ م) متخلص به بیانی و معروف به کرمانی فرزند خواجه شمسالدین محمد کرمانی، خوشنویس، نویسنده، شاعر، نوازنده آهنگساز و سیاستمدار نامدار اواخر سده نهم و اوایل سده دهم بود. افشان غبار و رنگآمیزی ابری کاغذ از ابداعات اوست. او در نظم و نثر دست داشت، بیشتر اقلام خط را خوش مینوشت و در موسیقی و علم ادوار صاحبنظر بود. بیانی در دربار سلطان حسین بایقرا سمت وزارت داشت و مدتی هم در دربار شاه اسماعیل اول خدمت کرد. در خطوط ششگانه شاگرد عبدالله طباخ و در خط تعلیق شاگرد خواجه تاجالدین سلمانی بود. پدرش، شمسالدین محمد صدر مروارید، از اشراف کرمان بود که در حمله ترکمانهای قراقوینلو از کرمان به هرات کوچ کرد و مورد عنایت سلطان ابوسعید محمد قرار گرفت و ابتدا وزیر او و سپس وزیر سلطان حسین بایقرا شد. گفتهمیشود وقتی شمسالدین محمد از طرف امرای تیموری به ماموریتی به بحرین رفت در راه بازگشت چند دانه مروارید پربها با خود آورد و به این سبب به «مروارید» مشهور شد و این نام در خاندانش ماند. شهابالدین مروارید در ابتدای جوانی به دربار حسین بایقرا راه پیدا کرد و پس از مدتی به مقام صدارت رسید و همچنین منصب دیوان «رسالت و پروانه» به او واگذار گشت و از آن پس در جرگه امرا درآمد و به جای امیر علیشیر نوایی بر فرمانها و منشورهای سلطانی مهر میزد. پندنامهای از علیشیر نوایی در تعلیقات دیوان امیر علی شیر نوایی (فانی) به تصحیح نگارنده موجود است که هنگام سفر حج خطاب به بیانی نوشته که نشان دهنده جایگاه او را نزد این وزیر هنردوست است. پس از آنکه شاه اسماعیل اول صفوی در ۹۱۸ ق. خراسان را تصرف کرد، بیانی را نزد خود فراخواند. مشخص نیست که وی در دستگاه حکومتی شاه اسماعیل چه منصبی داشته، اما به گفته نفیسی به وزارت شاه اسماعیل رسیده بودهاست.
[14] . نسخه خطی خزاین القصاید به شماره 4992 کتابخانه مجلس شورای اسلامی.
[15] . سلطان محمد صدقی استرآبادی ( - ۹۵۲ ق) شاعر و اندیشمندِ شیعیمذهبِ پارسیگویِ سده دهم هجری، متخلص به صدقی از اهالی شهر استرآباد بوده که در کاشان مسکن گزیده بود. صدقی در شعر و ادب، استاد محتشم کاشانی و از دانشمندان روزگار خود به شمار میرفت. وی در سرودن اقسام شعر - به ویژه قصیده- توانا بود. کتابهای تذکره و تواریخ نگارش یافته در آن عهد زندگی وی را چنان که شایستهی «عالمِ کامل و شاعر فاضلی» چون او بوده، روشن نمیسازند، ولی آنچه محتمل به نظر میرسد، پس از طیّ مقدمات علوم و معارف در آن زمان، بسان بسیاری از اهالیِ علم و فن و هنر عازم هرات، پایتختِ پر از جلوهی تیموریان میشود. گویا در آن شهر نمیتواند توجه امیر نامدار، علیشیر نوایی را که در چند سال پایانی عمر خویش به سر میبرد، به خود جلب کند و حتی موجب آزردگی و رنجش وی نیز میشود به طوری که به دستور امیر روانهی زندان میگردد...محتشم در شیوهی قصیدهسرایی و ترکیببند گویی، به استاد خویش نظر داشته و نمونهی بارز این دنبالهروی و برداشت، هفتبند معروف وی در ستایش امیرالمؤمنین علی (ع) است.
[16] . نسخه خطی جنگ اشعار به شماره 2401 کتابخانه مرکز احیای میراث اسلامی.
[17] . کمالالدین ابوالعطاء محمود بن علی بن محمود، معروف به «خواجوی کرمانی» متولد ۶۸۹ ق. در کرمان و درگذشته سال ۷۵۲ ق. در شیراز، یکی از شاعران بزرگ نیمهی اول قرن هشتم است. وی از شاعران عهد مغول است و اشعاری در مدح سلاطین منطقه فارس در کارنامهی خود دارد. خواجوی کرمانی که به نخلبند شاعران نیز شهرت دارد، در دوران جوانی خود جدا از کسب دانشهای معمول روزگار مسافرت را نیز پیشه نموده و بازدیدهایی از مناطق اصفهان، آذربایجان، شام، ری، عراق و مصر نیز داشتهاست و پس از بازگشت از این سفرهای طولانی در شیراز اقامت گزید.او لقبهایی مانند خلاق المعانی و ملک الفضلا نیز داشته است. او در نیمهی سدهی هشتم هجری در شهر شیراز درگذشت و در تنگ الله اکبر این شهر نزدیک رکناباد به خاک سپرده شد. شعر وی شعری عرفانی است. مضامین عرفانی در غزلیات وی صریحاً بیان میشود اما در این اشعار که بر شاعران بعدی خود مانند حافظ تأثیرگذار هم بوده مبارزه با زهد و ریا و بیاعتباری دنیا و مافیها از موارد قابل ذکر است. او در شعر به سبک سنایی غزلسرایی می کرده و در مثنوی نیز سعی داشته به تقلید از فردوسی حماسهسرایی داشته باشد. خواجو را وابسته به سلسلهی مرشدیه می دانند. او را در ریاضیات، طب و هیئت نیز صاحب نظر می دانند. طنز و هزل و انتقادات اجتماعی از شرایط ادیان در آن روزگار در اشعار خواجو متداول است. او در قصیده، مثنوی، و غزل طبعی توانا داشته، به طوری که گرایش حافظ به شیوه سخنپردازی خواجو و شباهت شیوه سخنش با او مشهور است. خواجو از حیث عقیدتی شیعه دوازده امامی است و خودش در اشعارش خود را «مادح آل حیدر» یعنی ستایشگر اهل بیت نبی می داند. وی صدها بیت شعر در مدح دوازده امام دارد. این قصیده مکرر چاپ شده است. ما به خاطر استقبالهای فراوانی که از این سروده شده، آن را به عنوان پیشکسوت در این مجموعه آوردهایم.
[18]. چاپ شده: مضمون.
[19]. در دیوان چاپ شده، این مصراع با مصراع بعدی جابجا شده است.
[20]. در دیوان چاپ شده، این مصراع با مصراع بعدی جابجا شده است.
[21]. چاپ شده: صاحب
[22]. چاپ شده: مهر
[23]. چاپ شده: ابیات شوق
[24]. چاپ شده: اجرام بر روان چو آذر
[25]. چاپ شده: بر یاره و نطاق دو پیکر
[26]. چاپ شده: خیل
[27]. چاپ شده: بها زر
[28]. چاپ شده: وادرار
[29]. چاپ شده: فردوسیان
[30]. این بیت در چاپ شده نیست
[31]. چاپ شده: ابکار
[32]. چاپ شده: بر چشمههای روشن اختر
[33]. چاپ شده: فتحهایی
[34]. نسخه خطی جنگ اشعار به شماره 5597 کتابخانه ملی ملك و نسخه خطی تذکره عبد اللطیف بیرجندی به شماره 517 کتابخانه مجلس شورای اسلامی.
[35] . اطلاعاتی در باره این شاعر نیافتیم. در تذکرهها، نام چند شاعر با تخلص غباری آمده است که معلوم نیست، شاعر این قصیده کدام یک از این شاعران هستند: غباری یزدی، غباری هروی، غباری کرمانی و...
[36] . نسخه خطی تذكره عبداللطیف بیرجندی به شماره 517 کتابخانه مجلس شورای اسلامی.
[37] . بَدرالدین (نورالدین) هِلالی جَغتائی اَستَرآبادی (مقتول۹۰۸) یکی از شاعران پارسیگوی سده ۹ هجری قمری بود. برجستهترین اثر او مثنوی شاه و درویش (شاه و گدا) است که به زبان آلمانی نیز ترجمه شدهاست. اهمیت هلالی به خاطر غزلهای لطیف و پرمضمون و خوش آهنگ اوست که مجموع آن نزدیک به ۲۸۰۰ بیت است. وی اهل استرآباد (گرگان کنونی) و بزرگشده این شهر بود و در نوجوانی به هرات رفت. نیاکان هلالی اصالتاً از ترکمنهای جغتائی بودند که به گرگان هجرت کرده بودند. هلالی از پرورشیافتگان امیر علیشیر نوایی و از همنشینان سلطان حسین بایقرا تیموری بود. هلالی استرآبادی شیعه بوده است، اما در تشیع متعصب نبوده و در درگیریهای معمول میان سنی و شیعه در آن زمان دخالت نمیکرده است و همین باعث شده تا پیروان هر کدام از این مذاهب، او را بر مذهب دیگر بدانند. این قصیده در دیوان چاپ شده وی موجود نیست. آرامگاه وی در شهر هرات در مقابل مسجد پای حصار است.
[38] . نسخه خطی جنگ اشعار به شماره 5597 کتابخانه ملی ملك.
[39] . مولانا حيرتی از شعرای گمنام قرن دهم هجری و هم عصر شاه تهماسب صفوی است كه اشعار فراوانی را سروده است. وی مورد احترام خاص مولانا محتشم كاشانی بوده. چنان كه محتشم، تاريخ وفات او را طی يك مثنوی آورده است. محتشم وی را مردی پاك دين و دوستدار خاندان عترت معرفی كرده و در عين حال او را اهل بزم و طرب نيز دانسته است. مولانا حيرتی علاوه بر غزليات ، مثنوی هم دارد كه در موضوع خلافت علی (ع) است. او به سال 961 ق درگذشت.
[40] . نسخه خطی جنگ اشعار به شماره 5597 کتابخانه ملی ملك.
[41] .از شاعران گمنام قرن نهم و دهم هجری است که در مشهد مقدس میزیسته است. صاحب عرفات العاشقین و عرصات العارفین در توصیف وی مینویسد: مسیح نفس بزم جانفزایی مولانا دعایی مولد و منشا وی مشهد مقدس رضویه بوده و چون ادعای دعوت حقیقی نموده در همان جا داعی حق را جواب فرموده. (عرفات العاشقین، ج3، ص1410)
[42] . نسخه خطی جنگ اشعار به شماره 5597 کتابخانه ملی ملك.
منبع: جشن نامه آیت الله استادی
پربازدید ها بیشتر ...
آثار و مقالهشناسی دکتر حسین مدرسی طباطبایی
محمدرضا رهبریانسیدحسین مدرسی طباطبایی (متولد 1320 ش در قم) استاد و پژوهشگر علوم اسلامی، پس از تحصیلات جدید به حوزۀ
عکس نوجواني منسوب به رسول خدا (ص) از کجا آمده است؟
جعفر هادي جعفريانعکس نوجواني رسول خدا (ص) از کجا آمده است؟ نوشته: Pierree Centlivre & Micheline Centlivre
نظری یافت نشد.