راه بی بازگشت
خلاصه
راه بیبازگشت، سیر و سفر آدمی است به نقطه پایان زندگی در این دنیا، اما کولهباری است از اندوختهها، آزمونها و اندیشهها که «چشم دل» آدمی را باز میکند.معرفی کتاب
کتاب دربردارنده357 صفحه در 21 عنوان (سرفصل) است: 1. مقدمه 2. سخنی با خوانندگان 3. مسافرتها 4. شهر ناآشنا 5. مدرسه عالی سپهسالار 6. کانونی ناآشنا 7. آقا عباد 8. مدرسه مبارکه شرف احمدی 9. دیدار دوست 10. تنها در جمع 11. خانهای دیگر 12. باز هم شورآباد 13. دبیرستان حکیم نظامی 14. شهر افسونگر 15. شهریور سرنوشتساز 16. کوخی در کاخ 17. عشق و جوانی 18. دانشگاه تهران 19. روزگاری دیگر 20. از دلگشا تا برن 21. یادی از دوستان اهل قلم.
«راه بیبازگشت» دنباله خاطرات و یادداشتهای شادروان دکتر حسین شهیدزاده است که مجلد نخستین آن، «روزگاری در شورآباد»، از سوی نشر البرز و درسال 1377 انتشار یافت.
آشنایی بیشتر با مؤلف ولو به اجمال ضروری است، چه آن مرحوم عاشق شهر و دیار خود بود و تا واپسین لحظهای که قلم رابه زمین گذاشت، پیوسته از یار و دیار و متعلقات آن غافل نماند.
مرحوم دکتر حسین شهیدزاده نه تنها نویسنده که دیپلمات، مترجم و نقاشی توانا از دودمان فضلای شهر قم بود. او بی هیچ ادعایی به کار نوشتن در موضوعهای گوناگون و نقشآفریدن و ترجمهکردن پرداخت. از سرشناسان قم بود که «همه قبیله او از عالمان دینی بودند». او فضیلت دینمداری را به اقتضای اصالت خانوادگی خود حفظ کرد. در سال1301ش در خاندانی سرشناس و خوشنام متولد شد. جد پدری او مرحوم آیتالله شیخ محمدحسن نادی معروف به «چهارمردانی» از روحانیان متنفذ قم در عهد ناصری به شمار میرفت و جد مادریاش مرحوم آیتالله العظمی حاج میرزا محمد قمی معروف به «ارباب»[1] بود. پدر ایشان محمدتقی بیک ارباب مورخ، نویسنده و فاضلی هوشمند در عهد ناصری بود[2] و آثار متعددی چون تاریخ دار الایمان قم از وی به جا مانده است. آیتالله حاج میرزا محمد ارباب محقق توانای حوزه علمیه قم بود که کارهای باارزشی چون اربعین حسینیه و تصحیح کتاب معظم بحارالانوار را در اختیار اهل علم قرار داد.
دکتر شهیدزاده چهارساله بود که پدر خود، آقا شیخ علی را از دست داد. آقا شیخ علی برای مذاکره با سران دولت از طرف علمای شهر قلم به تهران رفته بود که در بازگشت در راه حضرت عبدالعظیم(ع) در تصادفی ساختگی کشته شد. علمای حوزه او را به دلیل آن که جان خود را در راه دین و ارزشهای آن گذاشت، شهید نامیدند و نام فامیلی شهیدزاده از آنجا برخاست.
شهیدزاده تحصیلات ابتدایی را در شهر قم و تهران گذرانید و دو سالی نیز در دبیرستان حکیم نظامی درس خواند. بار دیگر به قصد ادامه تحصیل به تهران رفت و سرانجام از دبیرستان البرز همراه دوستانی چون سیدعبدالله انوار دانشآموخته شد. در مهرماه 1322 به دانشکده حقوق دانشگاه تهران راه یافت و رشته علوم سیاسی را در سال 1325 گذراند. نیز دوره دکترای علوم سیاسی و اداری را در دانشگاه نوشاتل (سوئیس) گذرانید.
فروردین ماه 1327 به خدمت رسمی وزارت امور خارجه درآمد. در اسفندماه 1325 سفیر ایران در بغداد شد که شرایطی بسیار سخت و مشکل داشت. نتیجۀ سفارت توام با حسن نیت و درایت او عهدنامه افتخارآمیز 1975م معروف به عهدنامۀ بغداد بود که به موجب آن اختلافات مرزی چهارصد سالۀ دو کشور همسایه حل شد. روانشاد دکتر حسین شهیدزاده در فروردین 1359 بازنشسته شد. آن بزرگوار رادمردی نیکنهاد و شرافتمند، دیپلماتی ورزیده و کاردان و زباندان و هنرمندی خوشذوق و خوشمحضر با دغدغههای فرهنگ اصیل ایرانی بود. ایشان سرانجام در نخستین روز فروردین ماه 1389 جان به جانآفرین تسلیم کرد و در گورستان شیخان قم در جوار اجداد طاهرینش دفن شد.[3]
در بررسی کتاب که شرح رویدادهای زندگی و ماجراها و فراز و نشیبهای آن است طبیعی است باید ازمحتوای کتاب که شرح رخدادهاست، کمک گرفت؛ چه هیچ صاحب قلمی توانایی و جرأت آن را ندارد که حوادث را در فضا و صحنه به گونهای که صاحب اثر خود شاهد و ناظر زمان و مکان بوده، بازسازی کند.
نویسنده در پیشگفتار با عنوان «سخنی با خواننده کتاب» میگوید: «چنانچه منظور از این کتاب روبروشدن با حوادث هیجانانگیز و ماجراهای حیرتآوری که در جاهای دیگر نخوانده یا نشنیده، لازم است کتاب را همین جا بر زمین بگذارد و سراغ نوشتهای دیگر برود». (ص 13) کتاب شرح بیان واقعیتهای زندگی است. این واقعیتها ممکن است هیجانانگیز باشد یا نباشد. آنچه میگوید و مینویسد، نشانی از کمال فروتنی است: «در این دنیا هزاران هزار آدمی یافت میشود که شرح زندگیشان بس هیجانانگیزتر و پرماجراتر از زندگی نویسنده است». (همان).
وجه تسمیه نام کتاب
«راه بیبازگشت»، راه محتوم سرنوشت بشری است که از آن هیچگونه گریزی نیست و راهی است که خواهی نخواهی باید طی شود و پایان پذیرد؛ اما اصل این است که عمر چگونه صرف میشود و حاصل آن چیست؟ نویسنده درسی از گذر عمر آموخته است: «من با سپریشدن عمر و تجربه آموختنهایم گرایشی آرزو مانند به سوی سادهزیستن و از طبیعت بهرهگرفتن زمانهای گذشته را پیدا کردهام». (ص 14)
نویسنده معتقد است این سادهگرایی و برخورداری از مواهب طبیعی که عطیهای ارزشمند از پیشگاه حق است، برای همه در دسترس نیست و عامل بازدارنده خود انسان است: «پیشرفت تمدن صنعتی پایبندیها و نیازها و اسارتهای آن دو را به خود مشغول داشته است. شکی نیست که گسترش فناوری، رفاه یا بهزیستی غیرقابل تصوری برای بشر ایجاد کرده است. در عوض همین وسایل رفاهی خود موجب بروزگرفتاریها و اسارتهایی شده که رهایی از وبال آنها دیگر کار سادهای نیست. در عین حال کسی منکر ارزشهای غیر قابل انکار علم نیست؛ اما علم در چه راه؟ برای چه منظور؟ و رسیدن به کدام هدف؟». (ص 14، 15)
انگیزه نوشتن راه بی بازگشت
کتاب ساده و صمیمی «روزگاری در شورآباد» چنان شوق و شور در خوانندگان ایجاد کرد که به تکرار، خواندن آن را از سر گرفتند و لذت بردند. استاد علیاصغر فقیهی (رحمةالله علیه) میفرمودند: «من هر بار ناراحت میشوم برای آرامش خاطر کتاب روزگاری در شورآباد را میخوانم. شاید این بیان ایشان نقل به معنی باشد؛ اما نقل لفظبهلفظ چنین است: «تفریح من این است که وقتی از نوشتن و مطالعه خسته میشوم، چند صفحه از روزگاری در شورآباد را میخوانم تا خستگی از تنم به در رود».[4]
اقبالی که «روزگاری در شورآباد» یافت و استقبال خوانندگان از آن کتاب، راه نوشتن «راه بیبازگشت» را هموار ساخت. «اصرار و تشویق گروهی از دوستان و خوانندگان آن کتاب (روزگاری در شورآباد) به نگارش دنباله آن سرگذشت، نگارنده را بر آن داشت که این اثر را که از لحاظی به منزلۀ جلد دوم آن اثر و از جهتی شرح حال جداگانه از دوران خاصی از زندگی نگارنده است، بنویسد و در اختیار علاقهمندان قرار دهد». (ص 16)
همه فصلهای این کتاب مربوط به شهر قم نیست، بلکه شرح خاطرات نویسنده طی زمانها و مکانهای متفاوت در تمام مراحل زندگی است. تنها دو فصل اختصاص به قم دارد: «باز هم در شورآباد» و «دبیرستان حکیم نظامی»؛ اما نویسنده هر جا که اقتضا کند، گریزی به قم میزند و از آن سخن میگوید. فرهنگ و آداب و سنت قم دستمایۀ فکری و ذهنی اوست که هیچگاه فراموش نمیشود. در این مقال برای دوری از اطاله کلام و اقتضای درج مطلب در مجله، همه بیستویک فصل کتاب به تمامی بررسی نمیشود، بلکه گزیدهای از آنها موردنظر است.
شهر ناآشنا
کودکی ده یازده ساله، تک و تنها بعداز پیادهشدن از ماشین قراضه که مسافت بین قم و تهران را ساعتها لک و لک راه پیموده بود. کودک چشم انتظار برادر بود که او را با خود ببرد و برادر با سخن نادرست دفتردار گاراژ شمس العماره که ماشین فردا صبح حرکت میکند، گاراژ را ترک کرده بود و رفته بود. این کودک بیپناه در نیمههای شب به راهنمایی پاسبانی شبگرد در پی مسجد سپهسالار بود تا به جایگاه برادر برسد. تنهایی و تاریکی و وحشت امان از او بریده است؛ اما ناامید نیست و همچنان به راه ادامه میدهد و آهسته میگرید. از خم کوچهای دو نفر مرد بیرون آمدند و متوجه میشوند که کودکی آهسته میگرید و به راه ادامه میدهد. دل سوزانه به او نزدیک میشوند. «یکی از آنها که چهرهای مهربان داشت پرسید: آقا پسر چته؟ اینجا چه میکنی؟ چرا گریه میکنی؟» (ص 40) با گریهای شدیدتر ماجرا را برایشان گفتم. همان مرد که بعداً دانستم خودش و مرد همراهش خمیرگیران دکان نانوایی در بازارچه پامنار هستند و عازم محل کارشان بودند گفت: «غصه نخور پسرجان هیچ مشکلی نیست. خدا ما را برای کمک به تو فرستاده. خودم تو را به مسجد سپهسالار میرسانم و به دست برادرت میدهم». (همان)
دلداری و آرامش خاطر کودکی هراسان و آشفتهحال در آن دل شب، تأثیر عمیقی در فراخنای جان او داشت و تا پایان حیات هدیهای ارزشمند برای او بود. «اگر بگویم این برخورد انسانی که رهایی از ترس و سرگردانی را برای من به دنبال آورد، بزرگترین حادثۀ دلانگیز زندگی من است، سخن به گزاف نگفتهام. خوشیها و شادیها در زندگی تمام مردم نسبی است و بهترین تعریفی که از آن کردهاند این است که خوشی یا لذت، چیزی جز رفع درد و رنج نیست». (ص 46). از آن زمان تا امروز بیش از هزار بار نیکوکاری این مرد شریف را به خاطر آورده و برای هزاران نفر بازگو کرده و این شعر حافظ را صمیمانه به یاد آوردهام». (همان)
صد ملک دل به نیم نظر میتوان خرید خوبان در این معامله تقصیر میکنند
مسافر تنها پشت در مسجد در یکی از سکوهای محرابی شکل از شدت خستگی به خواب فرو رفت.
مدرسه عالی سپهسالار
«دستی شانه مرا تکان داد. چشم باز کردم مرد میانسالی با ریش جوگندمی در برابرم ایستاده بود. بچه چرا اینجا خوابیدی؟ نام و نشان برادرم را به او گفتم. بعدها دانستم مشهدی محمود سرایدار مدرسه است که با تمام ساکنان مدرسه رابطه الفت دارد گفت همینجا باش تا من برگردم» (ص 49) هفت هشت دقیقه بعد ناگهان برادرم را دیدم که با رنگ پریده دواندوان خود را به من رساند. با حالتی بهتزده و نگران به من رسید وتنگ در آغوشم گرفت. بغضم ترکید. همانطور که سر بر سینۀ او داشتم، زارزار شروع به گریستن کردم اشک در چشمان برادر حلقه زد (ص 49 - 50).
نویسنده چند روزی تا شروع مدرسه در حجره برادر به سر میبرد. این بنا و فضای روحانی به حدی دلپذیر است که در ژرفای روح کودک اثر دارد. به ویژه آنکه با غروب آفتاب و برآمدن گل بانگ اذان، این روحانیت دل و جانش را به بیکرانگی با خود میبرد: «حیاط یا صحن مدرسه سپهسالار با فرارسیدن غروب آفتاب و روشنشدن چراغهای گرداگرد آن، صفا و روحانیت خاصی پیدا میکرد، به ویژه برای من کودک غربتزده، یادآور صحن و سرای زیارتگاه شورآباد و عوالم مقدسی بود که به همراه مادرم به کرات در آن محیطها رفته بودم.
آقا عباد
نویسنده از سن ده - یازده سالگی به صلاحدید برادران، آقا رضا و آقا حسن فقیهزاده به تهران میآید تا تحصیل کند. از دید برادران، این شهر محیطی نامناسبتر از شورآباد است و از طرفی عقیده داشتند که برادر کوچکتر باید در تهران درکانون گرم خانوادهای باشد. فضا و موقعیت محیط خانواده به او آرامش میدهد تا بهتر بتواند درس بخواند و پیشرفت کند. بنابراین آقا عباد که یکی از خویشان نزدیک بود، سرپرستی کودک را برای تحصیل به عهده گرفت و او چند سالی از دوران تحصیل ابتدایی را در خانه آقا عباد گذراند. آقا عباد در زیر ذرهبین قلم نویسنده، مردی بسیار زرنگ و وقتشناس بود و از هر موقعیتی برای پیشبرد کارهای خود بهرهبرداری میکرد و در این موقعشناسی، فرصتجویی، رفتن و پیمودن مراتب ترقی، به جایی رسید که در نهایت وکیل مجلس نیز شد. «او همان کسی است که در کتاب روزگاری در شورآباد، شمهای از حالش را هنگام طلاقگرفتن صبیحه خانم (همسر اولش) آوردهام. مردی بود از خانواده روحانیت شورآبادی. بیاندازه زرنگ و موقعشناس که علوم طلبگی را در همان زادگاهش در حد جامع المقدمات یا مطول خوانده و در طلب زندگی بهتر به تهران مهاجرت کرده بود. زن اولش را در عنفوان جوانی در شورآباد رها کرده و با بیوه یکی از دوستان درگذشتهاش ازدواج کرده بود...» (ص 71).
در این فصل نویسنده از وضع اجتماعی ایران در دوره رضاشاه بابی میگشاید. دید رضاشاه به وضع اجتماعی از رهگذر غربی و غربگرایی بود و در این راه رهبر ترکیه کمال آتاتورک را الگوی کارهای خود قرار داد، غافل از آنکه زندگی اجتماعی هر جامعه بر پایه فرهنگ و سنت و باورهای دینی آن طراحی شده است که به این راحتی نمیتوان آن را تغییر داد.
آنچه بیش از همه در دوران جوانی سبب آزار نویسنده شده است، دست ویرانگری رضاشاه بر آثار قومی و ملی است: «بیشتر ابنیه که بیانگر فرهنگ قومی و ملی بود، با تیشۀ ستم ویران شد؛ خصوصاً بناهایی که از دوران قاجاریه به جا مانده بود و این شیوۀ ویرانگری بناها در دوره محمدرضا ادامه پیدا کرد و از این ناگوارتر رویهای بود که مردم به تبعیت از سلطان خود در پیش گرفتند و کلنگ تخریب به دست گرفتند و بیتوجه آثاری که نشان از ارزشهای فرهنگی این مملکت بود، ویران کردند. چه خانههای زیبا، چه گذرهای زیباتر با سایهبانهای دلپذیر، چه دروازدهها، چه بازارها، حمامها، تکیهها و باغهای مصفایی که یکی پس از دیگری خراب کردند و به جایش چیزهایی ساختند که معلوم نبود طرح و نقشه آنها را از توبره کدام بیابانگرد ناآگاهی به نام مهندس بیرون آورده بودند». (ص 79).
تهران سال 1312
نویسنده نمایی از تهران 1312 نشان میدهد که اکنون حکم افسانه و خیال را پیدا کرده است. «تهران سال 1312 که من به آن رسیدم، شهری بود زیبا با جمعیتی حدود سیصدهزار نفر یا کمی بیشتر، زیبایی طبیعی و شرقی داشت، بدون بزک و پیرایههای وارده از دنیای غرب. خیابانهای مشجر با آب روان، بازارچههای سقفدار با دکانهای آراسته و کسبه مردمدار و مهربان، تکیهها، مسجدها و سراها و هر یک از اینها همراه با سنتها و آداب و رسوم اصیل و جاافتاده. از آسمانخراش و برج و انبوه اتومبیل و لولیدن انسان و ماشین لای دستوپای یکدیگر کسی چیزی نمیدانست. مردم اینقدر نسبت به هم بیگانه نبودند، آرامش ستودنی بر شهر و جامعه حکمفرما بود...». (ص 82).
نویسنده در ادامه این فصل که عموماً چون فصلهای دیگر در آن مسئله مردمشناسی و جامعهشناسی و شناخت شخصیت و حالات و روحیات مردم و فراموشی فرهنگها و سنتها مطرح است، مقایسه کودکان و نوجوانان امروز و گذشته و نوع تفریحات و سرگرمیهای امروز و دیروز را مقایسه میکند که «تفاوت از زمین تا آسمان است».
باز هم شورآباد
نویسنده پس از مستقرشدن در تهران و خانه آقاعباد، کلاس سوم ابتدایی را در مدرسه شرف احمدی گذراند و بقیه دوران ابتدایی را در مدرسه تربیت طی کرد؛ اما برادران چنین مصلحت دیدند که برای گذراندن دوره دبیرستان بار دیگر به زادگاه برگردد.
نوجوان داستانِ «راه بیبازگشت»، به شوق دیدار مادر و آغوش مهربانش گویی بال درآورد و به سرزمین موعود «شورآباد» بازگشت. داشتن طاقچه و گنجه جزء آرزوهای او بود. بازگشت به خانۀ پدری آرزوی او را به دنبال داشت. «اتاق کوچک ولی دودزدۀ قدیمی را خودم با دست خودم با دوغآب و گچ و پنبه سفید کردم. کتابها و دفترهای خود را روی طاقچه چیدم و لامپهای نفتی مخصوص برای خودم فراهم کردم و صاحب اتاق شدم». (ص 152)
نویسنده حال و هوا و فضای خانه سنتی پدری را چون نقاشی چیره و استادانه توصیف میکند: «آن طرف حیاط اتاق پنجدری دیده میشود و روی پشتبام آن بادگیری سر به آسمان برافراشته بود. هر سال در فصل معین، دو لک لک برای تخمگذاری و پروراندن جوجههای خود روی آن منزل میکردند و برای چند ماه میهمان بودند. میهمانهایی بیآزار و خوشیمن که به خانه ما حال و صفایی میبخشیدند من از درون اتاقم رفتوآمد و آب و دانهدادن این لکلکها را به جوجههای خود تماشا میکردم و با آنها مأنوس بودم». (همان)
تفریح نویسنده و همدرسان و دوستانش جمعشدن در کنار یکی از بقعههای زیارتگاه شهر بود. عصرها بعد از تعطیل مدرسه، میعاد و میقات، صحن اتابکی با رواق آیینهکاری بسیار دلفریب و گلدستهها با نقش کاشیها و اسلیمیها و نور چراغها که جلوهای خاص به این فضای روحانی میبخشید، بود. گفتنی است که برای نسلهای بعد از نویسنده نیز صحن اتابکی و فضای دلگشا و روحانیاش میعادگاه همه به ویژه دانشآموزان دبیرستانی بود. در آنجاست که نویسنده با شاعری شوریده و دستشسته از متعلقات دنیوی آشنا میشود: «شیخ اردشیره را من در کنار یکی از همین بقعهها شناختم. او مردی وارسته و ادیبی بود که ظاهری ژنده داشت و باطنی آراسته. بهلول زمان خود بود. پابرهنه راه میرفت؛ اما طبعی بینیاز و سخاوتمند داشت. علاقه او به اردهشیره هم که غذای حاضری و مطبوع شورآبادیهاست و مخلوطی از ارده، یعنی روغن کنجد و شیره است. آوردن لفظ ارده شیره در شعر شاید مصلحتی و فتح بابی باشد برای به میان کشیدن کنایات و ابهامات دیگر. این یک بیت و مصرع از ترجیعبند او به خاطرم مانده است:
خدایا ازفسنجانت گذشتم ز مرغ و از مسمایت گذشتم
بدل کردم همه با اردهشیره[5]
دبیرستان حکیم نظامی[6]
نویسنده نخستین سال دوره دبیرستان را در مدرسه حکمت که بعد به حکیم نظامی تغییر نام داد، گذراند. مدیریت دبیرستان حکمت به عهده جوانی به نام محمدعلی جواهری از مردم رشت بود. بعدها این جوان از تودهایهای بنام از کار درآمد و جزء همان پنجاهویک نفری بود که در سال 1329 با عبدالحسین نوشین هنرمند تئاتر از زندان قصر گریختند و به کشور اتحاد جماهیر شوری پناهنده شدند (ص 163). جواهری علاوه بر مدیریت، تدریس زبان فرانسه را به عهده داشت. زبان فرانسه را در سال اول آنچنان در ذهن بچهها پایهگذاری کرد که سالهای بعد بدون اشکال فرا میگرفتند. دو ماه اول سال را به صورت مکالمهای با دانشآموزان کار کرد، همانطور که کودک، آموزش زبان را به صورت شفاهی و مکالمهای فرا میگیرد. خواندن و نوشتن مرحله بعدی است. «روش جواهری در آموزش زبان فرانسه مرا به راهی انداخت که در سالهای آخر دبیرستان توانایی خواندن رمانهای فرانسه را داشتم و نخستین رمان را که کتابی از تولستوی بود، در همان زمان به فارسی برگرداندم و به چاپ رساندم».[7] (ص 164)
در دوران تحصیل نویسنده در دبیرستان حکیم نظامی یکی از ناگوارترین حوادث زندگی مردم ایران مسئله کشف حجاب است که با ضرب و زور، اجحاف و اعتساف همراه بود. مأموران کشف حجاب رضاشاهی با قدرت و شدت و حدت به زنان حملهور میشدند و چادراز سر آنها میکشیدند و این سانحه برای مردم این شهر مذهبی دردناکترین حادثه بود. در کشف حجاب، مبارزه با خلق و خوی و آداب و رسوم جامعه بود، ترویج نادرست الگوی غربی و زیر پا گذاشتن عقاید و باورهای مردم، اشتباه و خطای جبرانناپذیری بود که کمال آتاتورک و دنبالهرویِ خامطبع آن رضاشاه کرد. دوران دانشآموزی نویسنده در دبیرستان حکیم نظامی شورآباد چندان دوامی پیدا نکرد و بار دیگر به توصیه برادران برای ادامه تحصیل به تهران بازگشت. همین مدت کوتاه مغتنم و پربار بود. دوستانی یکرنگ و شایسته یافت که برای همیشه عمر رفاقتشان پابرجا ماند و با فرهنگیان بنامی آشنایی یافت که وجودشان سبب سرفرازی است: «تاسف من از دوران تحصیل در دبیرستان حکیم نظامی این است که توفیق دیدار و شاگردی مدیر بعدی دبیرستان یعنی جناب آقای علیاصغر فقیهی را نداشتم. تقدیر بر این قرار گرفته بود که درست پنجاه سال بعد، یعنی در دوران پیری و خانهنشینی این مرد شریف و فاضل را بشناسم و طرح دوستی با او بریزم. تألیفات ارجمند ایشان چون تاریخ آل بویه، تاریخ مذهبی قم، وهابیان: تحقیق درباره مذهب وهابی و ترجمه نفیس نهج البلاغه آشنایی یابم که مجموعه گرانبهای تاریخ و ادب و تحقیق گنجینه معنوی ما ایرانیان است». (ص 178)
نویسنده در بررسی کتاب تاریخ مذهبی قم، به شرح واقعهای مندرج در آن کتاب که سبب شگفتی خاطرش میشود میپردازد. شرح ملاقات و مذاکرۀ پدربزرگ مادریاش آیتالله حاج میرزا محمد ارباب با ژنرال باراتف فرمانده نیروهای روسی در ایران در دوران جنگ جهانی اول که برای نویسنده بسیار جالب بوده است: «مردم به دلیل ستمهایی که از سپاهیان اشغالگر روس به آنها میرسید، شکایت نزد مراجع دینی قم میبرند؛ اما هیچیک حاضر به مذاکره با سرداران روسی و دفع ستم نمیشوند و تنها حاج میرزا محمد پیشقدم میشود که شرح برخورد نادرست سپاهیان روس را با ژنرال باراتف بگوید و دفع مظلمه کند. ژنرال باراتف فریفتۀ اخلاق و رفتار پدربزرگم میشود و از او میخواهد که هر وقت مشکلی پیش میآید، بیواسطه مطرح کند. از این به بعد تا زمانی که سپاهیان روس در قم بودند، مزاحمت ناگوار برای مردم پیش نمیآید». (همان)
دانشگاه تهران
نویسنده در مهرماه 1322 به دانشگاه تهران راه مییابد و در دانشکده حقوق ثبت نام میکند. در آن دوره تنها یک دانشگاه در تمام ایران وجود داشت و آن هم دانشگاه تهران بود. بنابراین چون دانشگاه زیاد نبود و شمار دانشجو هم کم بود، شاگرد دانشگاهبودن اهمیت بسیاری داشت و دارندگان این عنوان بیش از امروز در جامعه از ارزش و اعتبار برخوردار بودند. (ص 251) در آن دوران آن جنجال و وسیله کسب روزی که بعدها ما شاهد آن شدیم و نام آن کنکور شد و بیش از شش ماه از سال وقت و نیروی بخشی از مال مردم را به بازی میگیرد و اعصاب خانوادهها را خرد میکند، وجود نداشت. (ص 252) نویسنده درباره آسیبشناسی کنکور مینویسد: «در مرفهترین و پیشرفتهترین کشورهای اروپایی، درصد جوانانی که پس از دورۀ دبیرستان عازم دانشگاه میشوند، شاید از یک دهم کل آنها تجاوز ننماید. مابقی در آموزشگاههای حرفهای و فنی و به اصطلاح خودشان انیستیتوی تخصصی و مشاغل اجتماعی پخش و استهلاک میگردند. اینهمه هجوم و جنجال و تنش و هیاهو به دلیل دانشاندوزی در هیچ جای دنیا ولو آنکه دهها برابر، جمعیت و دانشجو داشته باشد در کار نیست». (ص 254)
نویسنده پس از گذراندن چموخمهای دانشجویی و تجربهها و دیدگاهها و کسب اندوختههای تجربی و خاطرههای به یادماندنی، سرانجام در خرداد 1325 از دانشکده حقوق و در رشته علوم سیاسی دانشآموخته میشود. از آنجا که هر متعلم از استاد به اکرام و احترام یاد میکند، نویسنده نیز یکایک نام استادان را به نیکی میبرد و از فضل و دانششان به تکریم سخن میگوید: «درس حقوق مدنی، زمانی با دکتر علی شایگان و زمانی با دکتر سیدحسن امامی، امام جمعه بعدی تهران بود. دکتر امامی با پوستی سفید و چشمان آبی رنگ و پیپی که معمولاً زیرلب داشت، بیشتر به یک استاد دانشگاه سوربن شباهت داشت تا یک فرهیخته ایرانی. اما یک روز غفلتاً همه او را در لباس روحانی دیدند. آن کت و شلواهای خوشدوخت خارجی تبدیل به عبا و عمامه شد و دکتر امامی در زمره روحانیان درآمد. علت این تغییر لباس را خالیبودن جایگاه امام جمعه در تهران توجیه کردند، به طوری که میگفتند شخص شاه هم بر آن اصرار داشت. پیش از آن من به قول علما کلاهیشدن عمامهدار را دیده بودم؛ اما به قول خودشان معمم شدن مکلا را ندیده بودم!». (ص 264)
«یاد استاد جلالالدین همایی به خیر. مردی فرهیخته و بزرگوار و دانشمند که کلامش چون جان به تن مینشست و دریایی از دانش و فرهنگ بود. هنوز که هنوز است من خلاصه برخی از درسهای پرمحتوای او را در زمینه تفسیر پارهای از آیات قرآنی به یاد دارم و از آن استفاده میکنم. با آن همه علم و فضیلت، نمونه فروتنی و خضوع و بیاعتنایی به دنیای مادی اطراف خود بود. ساده میپوشید، ساده زندگی میکرد، شاخ پر میوهای که سر تواضع به زمین داشت و عبرتی بود برای برخی فضلفروشان سربهآسمانسای روزگارهای بعدی که به نام استاد دانشگاه عرض خود میبرند و زحمت فرزندان ملت میدارند. تربتش از شمع رحمت الهی پرنور باد!». (ص 265)
«در اینجا ناگزیرم از نظر خصوصیت اخلاقی و علمی از یک استاد به طور استثنایی سخن بگویم و آن زندهیاد، شیخ محمد سنگلجی، استاد درس فقه در سال اول دانشکده بود که مردی بینهایت روشنضمیر و باذوق و دررشته تدریس خویش ورزیده بود. استاد سنگلجی در سال اول دانشکده کتاب شرایع را درس میداد و نحوۀ تدریس او از نظر حلاوت کلام طوری بود که کسانی را نه تنها از سایر کلاسها بلکه از دانشکدههای دیگر به کلاس درس خود میکشاند. شوخی میکرد، متلک بار شاگردها مینمود و مطالب خشک درسی را به صورتی ارائه میداد که همه اشتیاق شنیدن آن را داشتند... یکی از دوستان همکلاسی حکایت میکرد، یک بار پس از تعطیلشدن دانشکده به اتفاق استاد سنگلجی پیاده به طرف منزل میرفتیم. در همان نزدیکی در دانشگاه دو نفر از دانشجویان که جلوی ما میرفتند، مقابل دکان اغذیهفروشی رسیدند و توجهی به حضور استاد از پشت سر نداشتند و با هم تبادل نظر میکردند. یکی از آنها به دیگری گفت: هرچه بادا باد. بیابرویم یک آبجو بزنیم. در این موقع استاد دست روی شانه او گذاشت و گفت: اخوی اگر آبجو روشنکننده بود، خر میبایست چلچراغ شده باشد».
از دلگشا تا برن
نویسنده در این بخش از یادداشتها، مبدا و مقصد را در نظر دارد. دلگشا نام محلی در شرق تهران که حد آن به میدان شهدای کنونی میخورد و مقصد، برن پایتخت کشور سوئیس است که نویسنده در آنجا کارمند وزارت امور خارجه است و محل مأموریتش آنجاست. نویسنده حال مناسبی ندارد و در بهت و حیرت به سر میبرد. در آن بلبشوی کودتای 28 مرداد و واژگونی حکومت دکتر محمد مصدق درمانده و شگفتزده است:
«روز سفر و آغاز مأموریت سیام مرداد 1332 است؛ یعنی دو روز بعد از کودتا و سرنگونی دکتر مصدق از حکومت. حکومت کودتا به قدرت رسیده و گروه زیادی از هواخواهان دولت سابق یا کسانی که از جان و مال خود بیم داشتند، درپی دورشدن از کشور بودند» (ص 295) «نیز جدایی از مادر لحظه ناگواری است که حتی اکنون پس از گذشت پنجاه سال دوست ندارم آن را به خاطر آورم. نزدیک غروب بود، غروبی غمانگیز، شهر تهران در بهت و سرگردانی فرو رفته بود. دکانها کموبیش بسته و خاموش، چهرهها درهم و غمزده». (ص 297) «هیچ وقت اندیشۀ ترک این مرز و بوم به سرم راه نیافت. با زندگی محقر خود ساختم. روزها و دشواریهای همراه با آنها را پشت سر گذاشتم و امروز بیشتر اوقاتم را در انتظار سرنوشت محتوم در شهر زادگاهم میگذرانم. کهنجامۀ خود را به جامه عاریت دیگران ترجیح دادم و از آن خشنودم. حال دیگران را نمیدانم؛ اما من این دشتهای وسیع بیکران، همین دشتهای خشک و پوشیده از بوتههای تیغگون، همین آفتاب تند، همین کمآبی و تشنگی زمین و گیاه، همین دشواریهای زندگی را به دشتهای سرسبز و به آب و هوای مطبوع، به رفاه و تنعم دیار غربت ترجیح میدهم. اگر بتوان نام پارهای از کمبودها را بدی گذاشت، اگر مال خودمان شد از خوبیهای دیگران و منتی که بر سر آن است، ارزندهتر است. آنچه زندگی را ارجمند میسازد، آشنایی و الفتی است که انسان با حال و هوای اطراف خود دارد و خوبی و بدی آنها مطرح نیست». (ص 301 - 302)
نویسنده در این سالهای بازنشستگی نیز چندبار به دیار غرب سفر کرده و با دوستانی «ماندگار» دیدار کرده است آنان به چشمی دیگر به نویسنده مینگریستند، شاید از نوع ترحم و دلسوزی یا از نوع تنبه و توجه یا دستکم از نوع خواب و خیالهای باطل که در تصور خودشان است که چگونه کسی حاضر میشود بعد از دیدن و ماندن در کشورهای سرسبز و مفرح اروپا، به شهری گرم و خشک کویری چون «شورآباد»[8] دلخوش کند و به رغم آنکه از همه موهبتها محروم است بماند و زندگی کند و زنده بماند؟!
«من نیز به همین نظر به آنان مینگرم، با خود میگویم چطور در دیاری که همه چیزش برای انسان ناآشنا باشد و خود او را در آن بیگانه بخوانند، سرزمینی که زبان حال ما را نفهمند، زندگی کرد و خرسند بود؟ عقیده آنها را نمیدانم؛ اما من به این گفته جلالالدین محمد بلخی که جداشدن از همزبان را بینوایی و نابسامانی میداند، اعتقاد دارم». (ص 303)
راه بیبازگشت، سیر و سفر آدمی است به نقطه پایان زندگی در این دنیا، اما کولهباری است از اندوختهها، آزمونها و اندیشهها که «چشم دل» آدمی را باز میکند.
[1]. اطلاق عنوان ارباب به این بزرگوار از آن جهت بود که علاوه بر تدریس علوم دینی و زعامت آن، شغل اصلیشان کشاورزی و باغداری بود.
[2]. تاریخ دارالایمان قم؛ محمدتقی بیک ارباب؛ به کوشش مدرسی طباطبایی، 1353.
[3]. آنچه دربارۀ شرح حال آن زندهیاد آمد، فشردهای بود از کتاب «چشم جهانبین، یادنامه دکتر حسین شهیدزاده»، (ص 11 - 15)
[4]. چشم جهانبین، به یاد تصویرگر شورآباد، شبلی روزگار ما؛ سیدحسین رضوی برقعی؛ ص 222.
[5]. تخلص شیخ ارده شیره، مفلس بود. از کارهای جدی او تذکرهای درباره شاعران زادگاهش است که به چاپ نرسیده است. استادعلیاصغر فقیهی در شرح حال شیخ اردهشیره تحقیقاتی کردهاند. امید است که جزء همه یادداشتها و دستنوشتههای ایشان چاپ شود.
[6]. دبیرستان حکیم نظامی نخستین دبیرستان دولتی بود که سنگ بنای آن را در عهد وزارت علیاصغر حکمت نهادند و در سال تحصیلی 1317 با مجموعه کامل و مشجر به وسعت هفتاد و پنج هزار متر گشایش یافت. فضای این دبیرستان بخشی از باغ بزرگ و وقفی معصومآباد است که تولیت آستان حضرت معصومه (سلام الله علیها) به وزارت معارف آن زمان واگذار کرد. این مجموعه فاخر فرهنگی بعد ازا نقلاب اسلامی به دبیرستان امام صادق تغییر نام داد. (باغهای قم؛ سیدعلی ملکوتی؛ پژوهشهای ایرانشناسی، نامواره دکتر محمود افشار، ج 12، ص 520).
[7]. این کتاب «سونات کروتیزر» (Sonate akrevtzer) نام دارد و در سال 1320 از سوی بنگاه مطبوعاتی افشاری به چاپ رسیده است.
[8]. «شورآباد من، آسایشگاه روزهای پایانی عمر من است. از اینکه نام مستعار شورآباد را روی زادگاه مقدسم قم گذاشتم، از همشهریان عزیزم پوزش میطلبم». (ص 304)
سید علی ملکوتی
منبع: مجله آینه پژوهش، ش 139
پربازدید ها بیشتر ...
ارنست پرون فراش دبيرستان شوهر شاهنشاه آريامهر
محمد پورکياناين کتاب که در برلن غربي در سال 1357 چاپ شده است در باره سابقه آشنايي ارنست پرون با محمدرضا پهلوي و
زبان و اندیشه در جهان اسلام
محمود محمدعلیاثر پیش رو تلاش شایسته ای در زمینۀ روایت زبان عربی به عنوان زبان تفکر قدیم ماست. روایتی که چون قوام
نظری یافت نشد.