۵۹۳۸
۰
۱۳۹۳/۰۲/۰۷

دو مثنوی داستانی از عصر صفوی

پدیدآور: اکرم کریم‌زاده اصفهانی

خلاصه

متن زیر دو مثنوی داستانی از عصر اول صفوی (907 ـ 1038ق.) در دو نوع داستانی متفاوت (حماسی و غنایی) است.

مقدمه

تاریخ ادبیات داستانی کهن فارسی، گنجینه ای غنی برای درک ذهن و زبان ایرانی است. انتشار امّهات متون داستانی قدیم توسط استادان و عالمان این حوزه قدمی بزرگ در این راستا بود. به نظر می رسد که اکتفا به امّهات این داستان ها، بدون پیگیری حلقه های کوچک و مفقوده این حوزه، بی ارج خواهد ماند؛ لذا تلاش برای انتشار این گونه متون در نظر کاری شایسته خواهد بود؛ هرچند که عمل بدین مضمون، بس دشوار و مقتضی داشتن همّتی عالی و حمایتی همگانی است.

در همین راستا دو مثنوی داستانی از عصر اول صفوی (907 ـ 1038ق.) در دو نوع داستانی متفاوت (حماسی و غنایی) انتخاب و تصحیح شدند. نگارنده در مقدمه هایی مختصر سعی بر روشن نمودن اهمیت انتشار این مثنوی ها نموده و امید دارد که توانسته باشد تکلیف خود را به خوبی به انجام رسانیده باشد.

 

«اسکندرنامه» ثنائی مشهدی

خواجه حسین پسر غیاث الدین محمد مشهدی متخلص به ثنایی از شاعران قرن دهم هجری است. پدرش در مشهد بزاز بوده و از همین جهت غیاث بزاز خوانده می شده است.[1] خواجه حسین چنان که خود در مقدمه دیوانش نوشته در اول جوانی شعر نمی گفت و با دیدن رویایی به شاعری روی آورد. شاید به خاطر همین مسئله و ناآشنایی او به مقدمات شاعری مورد طعن معاصرانش بود و دیریابی شعرش را به بی سوادی اش نسبت می دادند.

ثنایی توانست به بارگاه سلطان ابراهیم میرزا (متخلص به جاهی)، پسر بهرام میرزا پسر شاه اسماعیل اول راه یابد و تا کشته شدن او به دستور شاه اسماعیل دوم در سال 984ق.، در خدمت او بود. ثنایی قصاید مدحی بسیاری در ستایش همین شاهزاده سروده است که حجم بزرگی از دیوانش را تشکیل می دهد.[2]

پس از مرگ سلطان ابراهیم میرزا، ثنایی درصدد بود به دربار شاه اسماعیل دوم راه پیدا کند اما در این راه موفق نشد و به دلیل بدگمانی شاه به او، مورد غضب قرار گرفت. شاید به همین دلیل بود که راهی هندوستان شد و به دربار جلال الدین اکبر گورکانی پناه آورد. او در حمایت ابوالفتح مسیح الدین گیلانی توانست در هند نام و آوازه ای کسب کند و در نهایت در شمار ستایشگران میرزا عبدالرحیم خان خانان، سپهسالار اکبر درآمد.

وفات خواجه ثنايى به سال 995 يا 996 ق. در لاهور اتفاق افتاد و همانجا بخاك سپرده شد و پس از چندى كسان و بستگانش استخوان او را به مشهد بردند.[3]

ثنایی را از پیشگامان سبک هندی می دانند. معاصران او ابداع معانی غریب در اشعار او را نمی پسندیدند. اکثر اشعار او محتاج شرح بوده و اگر خود شاعر حضور نمی داشت آن را به بی معنایی متهم می کردند.[4] استفاده گسترده او از ترکیب های تشبیهی و استعاری گاهی باعث ابهام و نارسایی در گفتار او می شد. معاصران وی چنين نقصى را نيز معلول كم‏دانشى ثنايی می دانستند. آذر با همه سخن‏شناسى اش در وصف وی نوشت: «ديوانش ملاحظه شد، به زعم فقير يا كسى فهم معنى كلام ايشان ندارد، يا كلام ايشان معنى ندارد!»[5]

مرحوم صفا با مطالعه در ديوان ثنايى معلوم کرده كه او آن را دوبار جمع كرده و به عبارت ديگر دو ديوان دارد که با هم متفاوتند. صاحب تذکره میخانه دیوان او را نزدیک به سه هزار بیت دانسته و جدای از ساقی نامه، از «سکندرنامه» ای نام می برد که آن را بیش از 750 بیت می داند اما آن را ندیده است.[6]

 

نسخه شناسی

از مثنوی اسکندرنامه سه نسخه بر جای مانده است؛ اولی نسخه ای است متعلق به کتابخانه ملک به شماره 2/5024 که مربوط به قرن 11 و 12 قمری است. دومی میکروفیلمی متعلق به دانشگاه تهران به شماره 5/1018 ـ ف است که نسخه اصلی آن در ربیع الاول 1108 استنساخ شده و سومین نسخه باز متعلق به کتایخانه ملی ملک است به شماره 5/3841 که بدون تاریخ کتابت است.

نسخه ای که در این تصحیح آن را اصل قرار دادم، میکروفیلم دانشگاه تهران بود. میکروفیلم 1018 که از نسخه‏‏‏ای در بادلیان به شماره فریزر(1029 و 1048 و 1042 و 1071) تهیه شده است. کل مجموعه با سه خط متفاوت نسخ و نستعلیق و شکسته در 215 برگ، و 6 متن کتابت شده است. متن آخر مثنوی ثنایی است که دو تاریخ متفاوت 1108 و 1109 را دارد.

دو نسخه دیگر که از آنها در راستای تصحیح انتقادی، برای مقابله استفاده کردم، هر دو متعلق به کتابخانه ملی ملک هستند. نسخه اول ـ که در پاورقی ها از آن با نام م(1) یاد کردم، به خط نستعلیق و در جداول زر و زنگار و لاجورد با سه پیشانی مذهب نگاشته شده است. این نسخه در مجموعه ای با 248 برگ حاوی دیوان ثنائی، اسکندرنامه ثنائی و دیوان نظیری نیشابوری قرار دارد.

نسخه دوم ـ که با عنوان م(2) در پاورقی ها آمده است ـ به خط شکسته نستعلیق در سطرهای راسته و چلیپا و بر کاغذ ترمه کتابت شده است. در این مجموعه 164 صفحه ای هم پنج دیوان متفاوت نگاشته شده که آخرین آنها، اسکندرنامه ثنائی است.

در نسخه اساس و م(1) پس از اسکندرنامه، ساقی نامه ثنائی نیز آمده است که ما اینجا از آوردن آن خودداری کردیم. همچنین این دو نسخه از حیث کامل بودن بر نسخه م(2) امتیاز دارند. در نسخه م(2) بسیاری از عناوین جابه جا و یا حذف شده اند و یا خیلی مختصر گردیده اند. از حیث اختلاف بین الفاظ و عبارات، نسخه م(2) انطباق بیشتری با نسخه اساس دارد.

 

ویژگی های کتابتی

نسخه مانند خیلی از نسخ مشابه با رسم الخطی متفاوت از آنچه اکنون مرسوم است نگاشته شده است. از جمله ویژگی های آن می توان به حذف «ه» غیرملفوظ انتهای کلمه در صورت جمع بسته شدن کلمه (سینها، نظارها)، جدا نوشتن «ب» و «ن» امر و نهی اول فعل ها (به بین، به بندد)، نوشتن «ی» به صورت عربی (با دو نقطه در زیر حرف)، نوشتن «س» به همراه سه نقطه در زیر آن، حذف «و» در کلماتی مانند تو به همراه فعل «است» (توست)، چسباندن حروف اضافه در ابتدای کلمات (بفرض)، اتخاذ دو رسم الخط برای کلمات یکسان(همچنان و هم چنان)، نوشتن حرف «پ» به جای حرف «ب» و استفاده از «ه» غیرملفوظ در کلماتی مانند زندگی (زنده گی) اشاره کرد.

کاتب در حاشیه صفحات اصلاحیه هایی بر نسخه نگاشته؛ از جمله اینکه اشعاری را اضافه کرده و برخی را حذف کرده که سعی کردم همه را در پاورقی توضیح دهم.

 

شیوه تصحیح

همانگونه که گفته شد، نسخه اساس میکروفیلم دانشگاه تهران بود. پس از تصحیح متن، یک بار متن را به طور کامل با نسخه م(1) مقابله کردم و پس از آن در مواردی که نسخه ها متفاوت بودند، به نسخه م(2) مراجعه نمودم. در همین راستا درمواردی که نسخه های م(1)و(2) را ارجح می دانستم، آنان را در متن قرار دادم و در پاورقی عبارت نسخه اساس را تحت عنوان «اصل» ذکر کردم.

مواردی بود که اصلا موفق به خواندن آن نشدم که به جای هر کلمه از...(سه نقطه) استفاده کرده ام. کلمات و عباراتی هم که به نظرم فاقد معنی بوده اما در نسخه ها به وضوح همان کلمه دیده می شده، یا شکی از جانب مصحح بر آنها رفته، در جلوی آنها از علامت (؟)(علامت سؤال در بین دو پرانتز) استفاده کرده ام. موارد الحاقی مصحح نیز در میان دو قلاب[] آورده شده اند.

لازم به ذکر است از آنجا که متن چاپی مطابق با اصول ویراستاری در زمان ما تنظیم شده، ناچارا از علائم نگارشی در ابیات استفاده شده است؛ پس باید توجه داشت که مثلا استفاده از علامت سوال با علامت سوالی که در میان پرانتز است و نشانگر شک مصحح در خوانش کلمات بوده، خلط نگردد.

 

بررسی محتوایی

فهرست نویسان در توصیف این مثنوی نوشته اند که ناتمام است. آنچه که به نظر مصحح می رسد این است که نسخه کامل است اما توصیفات شاعر و تعداد ابیات از مراحل مختلف نبردهای اسکندر یکسان نیست. همچنین شاعر پس از بیان شکست دارا از اسکندر و ویرانی ایران، به توصبف نیزه، قلعه، اسب جنگی و مدح شاه می پردازد و مثنوی را این گونه تمام می کند.

در پایان نسخه کاتب می نویسد که این اشعار را از لطایف و ظرایف ثنایی برداشته که البته در تذکره ها نامی از چنین کتابی نیست. نگارنده از قضاوت در این باره معذور است.

 

سیر داستانی

داستان جنگ های اسکندر در اسکندرنامه های منظوم و منثور آمده است. نکته مشترک بسیاری از این داستان ها ارائه چهره ای محبوب از اسکندر است؛ کما اینکه در مثنوی ثنایی نیز با این مسئله روبروئیم. اسکندرنامه ثنایی با جنگ اسکندر و زنگیان آغاز می شود و سپس جنگ دارا و اسکندر را توصیف می کند. اما از سرنوشت اسکندر پیش و پس از این دو جنگ اطلاعی نمی دهد و مثنوی را در همین نقطه و با توصیفاتی از نیزه و قلعه و اسب جنگی و مدح شاه تمام می کند.

بررسی تطبیقی

قصه اسکندر که به روایت آن به کالیستنس دروغین منسوب است در زبان های مختلف رواج داشت و از تحریر های آن، ترجمه های لاتینی، بوهمی، هلندی، انگلیسی منظوم و منثور، فرانسوی منظوم، آلمانی، یونانی جدیدی، ایسلندی، ایرلندی، ایتالیایی، نروژی، رومانی، صربستانی، اسلاوی و اسپانیایی منتشر شده است. در زبان های شرقی روایات عبری، حبشی، سریانی و عربی مغربی انتشار یافته ولی تحریرهای هندی و مالایی و ترکی و جاوه ای آن هنوز به طبع نرسیده است.[7]

در زبان فارسی داستان اسکندر هم به نظم و هم به نثر روایت می شده است. اسکندرنامه های منظوم شامل نظم داستان اسکندر در شاهنامه فردوسی، اسکندرنامه(شرفنامه و اقبال نامه) نظامی، آیینه اسکندری از امیرخسرو دهلوی، خردنامه(قسمتی از هفت اورنگ) از عبدالرحمان جامی است. کسانی چون عتابی تکلو و ثنائی مشهدی هم به نظم اخبار اسکندر پرداخته اند.[8]

در زبان نثر اسکندرنامه ای داریم که بارها طبع شده و ظاهرا از آثار عصر صفوی است و به اسکندرنامه هفت جلدی مشهور است.(اسکندرنامه منوچهرخان حکیم) دیگر روایتی است از داراب نامه که به جنگ اسکندر و دارا مخصوص و از تألیفات طرسوسی است.[9] اسکندرنامه به روایت کالیستنس دروغین قدیم ترین روایت منثور از حکایات اسکندر در زبان فارسی است و به حیث عقاید و اخبار عامیانه در رابطه با اسکندر و همچنین تحقیق در سبک فارسی نویسی در قرون ششم تا هشتم اهمیت دارد.[10] آقای افشار در مقدمه روایت اسکندرنامه کالیستنس دروغین را با دیگر روایات مقایسه کرده اند.[11]

مشهورترین اسکندرنامه منظوم به فارسی، اسکندرنامه نظامی گنجوی است که در دو بخش شرفنامه و اقبالنامه(خردنامه) فراهم آمده است. این اسکندرنامه حدود 10500 بیت دارد که حدود سال 599ق. سروده شده و نظامی در سرودن آن از مآخذ مختلفی استفاده کرده است. او از متن منثور اسکندرنامه نیز بهره برده است.[12]

در متن منظوم اسکندر ابتدا به زنگ لشکرکشی می کند و پس از شکست زنگیان، به یونان باز می گردد. حکایت بازگشت اسکندر به یونان پس از جنگ با زنگیان و گرفتن غنایم و ارسال بخش عظیم از آنها برای دارا و به وجود آمدن کینه و دشمنی بین دارا و اسکندر و میگساری ها و مجلس آراستن های اسکندر به طور مفصل بیان شده است.[13]

در اسکندرنامه نظامی نخستین لشکرکشی اسکندر به زنگبار و بر اثر تظلم مصریان بود و جنگ او با دارا تنها یک بار رخ داد و محل آن موصل نزدیک اربل بود.[14] داستان اسکندر در منابعی که نظامی بدانها دسترس داشت با شاهنامه هم تفاوت هایی دارد و در گفتار او فقط محل جنگ دارا و اسکندر با اربل (یا گوکامل) یعنی آخرین محل جنگ دو طرف نزدیک است.[15] در اسکندرنامه نظامی ما از اسکندر چهره یک حکیم را می بینیم. مجالس گفت و شنود فلسفی که بر طبق روایت نظامی طی سال ها هرچند گاه یک بار برپا می شد و هفت فیلسوف یونان باستان حلقه اصلی آن را تشکیل می دادند و اسکندر نیز در آنها شرکت می جست.[16] مناظره اسکندر با حکیم هندی در این منظومه برای طرح آرای فلسفی نظامی مناسب بوده و او آیین حنفا و عقاید اسلامی را از زبان او مطرح می کند.[17] نظامی در ضمن داستان با پرداختن به داستان های فرعی و آوردن حکایات تمثیلی داستان را از ملال انگیزی بیرون می کشد و موفق به نقد اجتماعی و نشان دادن مدینه فاضله می شود.[18]

در روایت اسکندر در منظومه آیینه اسکندری پریشانی هایی به چشم می خورد. این منظومه با در نظر گرفتن حکایت‏های مستقل و اندرزها و پندهای شاعر و مطالب پایانی 2732 بیت است. با توجه به حکایت های گوناگون و پندهای متنوع و نبود انسجام کافی در میان مسیر حوادث و وقایع داستان، به نظر می رسد هدف اصلی امیرخسرو سرودن داستان اسکندر نبوده است و با در نظر گرفتن شخصیت او، بیشتر هدفش بیان موارد و نکات اخلاقی و معنوی بوده است.[19]

آنچه که ما در اسکندرنامه ثنائی می بینیم بسیار شبیه به روایت نظامی است. با این تفاوت که وقایع بسیار مختصرتر آمده اند و می توان گفت که سراینده تنها به بیان بدنه اصلی داستان پرداخته است. در روایت ثنائی مانند روایت طرسوسی در داراب نامه، کار اسکندر از مصر بالا می گیرد؛ اما این روایت اصلا به تفصیل روایات دیگر نیست. نامه نگاری هایی که پس از فتح مصر میان دارا و اسکندر صورت می گیرد و تمثیل هایی که در متن نامه ها گنجانده می شود، به گواه آقای افشار در اکثر روایات مشابه اند[20] اما در مثنوی ثنائی تفاوتی چشمگیر از این نظر مشاهده می کنیم. حتی محل جنگ دو لشکر که در دشت ارمن دانسته شده، منحصر به فرد است. در اسکندرنامه ثنائی از میان شخصیت ها ما تنها نام اسکندر و دارا را می دانیم و بقیه افراد به صورت تیپ هایی پرداخت نشده حضور می یابند. همچنین برخلاف روایات دیگر که اسکندر در آنها حکیم، پیامبر یا ولی خداست که نشانه هایی از معجزه و خرق عادت دارد، در این مثنوی تنها جنگجویی دلیر وصف شده است.

 

اهمیت انتشار این منظومه

به نظر نگارنده دو مسئله انتشار این مثنوی را حائز اهمیت می کند. نکته اول به کامل شدن حلقه داستانی «اسکندرنامه» باز می گردد. با داشتن تمامی ویرایش ها از داستان اسکندرـ چه در ادبیات مکتوب و چه در ادبیات شفاهی و عامیانه ـ می توان مطالعات تطبیقی بر این داستان فارسی را به صورت جدی پیگیر شد.

نکته دوم به پیکره متون داستانی عصر صفوی مربوط می شود. برای بررسی ادبیات داستانی کهن تلاش های اندکی صورت گرفته و هنوز تاریخ ادبیات داستانی فارسی تدوین نشده است. شناسایی منظومه های داستانی هر عصر و انتشار آنان می تواند گامی مؤثر در این زمینه باشد. به ویژه با توجه به اینکه عصر صفوی دوره شکوفایی قصه و قصه گویی محسوب می شود و می توان با استفاده از این منظومه های داستانی گفتمان حاکم بر عصر صفوی را روشن تر بررسی کرد.

 

سکندرنامه من کلام خواجه حسین ثنایی(تخلص)

بسم الله الرحمن الرحیم

 

به نام جهان بخش ملک آفرین
 

 

سراپرده افراز چرخ برین
 

به خاک افکن افسر سروری
 

 

سکندرده سعی اسکندری
 

تهور ازو سخت رو در ستیز
 

 

وزو ترس را زور پای گریز[21]
 

شکار افکن صید گاه وغا
 

 

به هم برزن عرصه گاه ریا
 

علم برکش شقه دلبری
 

 

به جولانگه آدمی و پری
 

تسلی ده شمع عشق از گداز
 

 

ز فیض نظر دَله[22]  بند نیاز
 

ز شمع بصر خامه افروز دل
 

 

به درک[23] سخن دانش آموز دل
 

در ایوان جودش دهد روشنی
 

 

چراغ توکّل ز بی روغنی[24]
 

دل باده از عفو او در نشاط
 

 

رخ توبه از کبر او بر بساط
 

ز احسان او، خواب غفلت پرست
 

 

ز[25] درمان او درد علّت پرست
 

به کام الم آتش افروز تب
 

 

به وقت طرب خنده آموز لب
 

ز ابر کرم چهره آرای گل[26]
 

 

به دست سخن کیسه پرداز گل
 

مطوّق کن گردن بندگی
 

 

منوّر کن چشم شرمندگی
 

به طبع هوس ذوق بخش طلب
 

 

ز اَکسون[27] غم پرده پوش طرب
 

مکیّف کن عاشق از جام ناز
 

 

به افتادگان کیف بخش نیاز
 

فلک را ازو چرخ[28] آزادگی
 

 

زمین را از او صبر افتادگی
 

به پای قدم ره نورد وفا
 

 

به آب کرم چهره شوی حیا
 

علاج آفرین دل دردناک
 

 

به حکمت دوا پرور از طبع خاک
 

ز پوشیده رازش زند کوس جوش
 

 

بسنجد سخن از دهان خموش
 

هم  او دوزد از پرده آب ]و[ گل
 

 

لباس فراست بر اندام دل
 

تواند نمودن به سوهان آب
 

 

گره سایی از بند پولاد ناب
 

به ذات قدیمش لب ابتدا
 

 

حدیث نهایت کند برملا
 

پی نقص اندیشه خواب آفرین
 

 

پی رقص دل اضطراب آفرین
 

فروزنده شمع راز از سخن
 

 

ز جان پرده افروز فانوس تن
 

دل آدمی را به غم رام ده
 

 

لب خرّمی را ز می کام ده
 

ازو باده صبر در جام دل
 

 

ازو شهد اندیشه در کام دل
 

به آشفته حالی جنون را دلیل
 

 

به آسوده داری خرد را کفیل
 

پی صرف نعمت کرم آفرین
 

 

پی قدر شادی الم آفرین
 

مهیّا کن بزم آیندگان
 

 

به هم برزن مجلس زندگان
 

گشادی ده عارض نیک خو
 

 

گره برزن ابروی آرزو
 

تبسّم  نمای لب زندگی
 

 

بهم درکش چهره ژندگی[29]
 

فروشنده رخت دانش به هوش
 

 

به دلالی دل تصوّر فروش
 

چو شد شاهد باغ را رونما[30]
 

 

به مشاطگی زد رقم بر هوا
 

فلک را ازو بیم درگشتگی
 

 

خلل را ازو پشت برگشتگی
 

زبان را سخن ساز گویندگی
 

 

نظر را قدم بخش پویندگی
 

 

 

مناجات دوم در خطاب به معبود بی نیاز ـ جل جلاله و عم نواله ـ و اظهار عجز و حقارت نمودن در ضمن آن[31]

کریما تمنّای جانم به توست
 

 

غم فاش، درد نهانم به توست
 

ز تو آتش بیم در سینه ام
 

 

ز تو داغ امید دیرینه ام
 

به شبهای محنت به تو زاریم
 

 

به تسکین آن از تو دلداریم
 

تو مستغنی و دل ز من کامجو
 

 

ببین تا چه آید ازینم بر او[32]
 

دلم کو چراغ ره یاد توست
 

 

به بیهوشی خواب با یاد توست
 

تو آری هجوم هوس بر دلم
 

 

تو بندی گره ز آرزو بر دلم
 

ز عفوت چو بی باکم اندر گناه
 

 

تو بی باکیم را ازو عذرخواه
 

ز غمخواری شفقتت، غفلتم
 

 

ز درمانده رحمتت، علّتم
 

بود صدق قول تو در وعده بس
 

 

حمایت کنم از علوی هوس
 

ز شهد غمت بافت چون کام بهر
 

 

نیم آرزومند لذّات دهر
 

تو امید ده، من سراپا امید
 

 

امیدم چو دادی مکن ناامید
 

تو آزرده جویی، من آزرده دل
 

 

چرا دور باشم ز تو متّصل
 

تو فریادرس، من سراسر فغان
 

 

ز حیرانی وصل، بندم زبان
 

تو غمگین نواز و مرا کار غم
 

 

مرانم چو کردی سزاوار غم
 

تو بیکس پناهی و من بیکسم
 

 

پناهم چو گشتی، مران واپسم
 

 

 

مجلس بزم آراستن اسکندر و داد خواستن مصریان ز بیداد زنگیان

دگر روز کاین لاله گون جام جم
 

 

فروشست از روی دل گرد غم
 

به می چهره خاک را غازه کرد
 

 

دگر باره رسم طرب تازه کرد
 

سکندر قد افراخت از خوابگاه
 

 

شد از غفلتِ خوابِ شب عذرخواه
 

چو از عذر شب گشت خاموش لب
 

 

محل دید ]و[ پر زد خروس طرب
 

ز شوق می همچو چشم خروس
 

 

جمال هوس را چو دل داده بوس
 

برآراست[33] بزمی سراسر نشاط
 

 

ز هر زشتی پردگی از بساط
 

چه بزمی که گردد از آن خوش سرشت
 

 

به شاگرد[34] استاد خوبی بهشت
 

مهیّا چنان جمله عیش و طرب
 

 

که در وی نرفتی پی خنده لب
 

حکیمان ز ابر سخن هوشیار
 

 

ندیمان ز تخم عمل خنده کار
 

ز بس ریخت هر گوشه شهد سخن
 

 

زمین بوس داد، کرد شیرین دمن
 

ز بس خنده افشاند لب برق وار
 

 

شد از نور دندان زمین برق دار
 

بزد در قدح باده موج نشاط
 

 

که افکند از خنده رنگین بساط[35]
 

دل از فکر بیهوده افشاند بال
 

 

وز آن پرده از بزم گرد[36] ملال
 

نشسته در آن شاه فیروزبخت
 

 

کزو کرده خورشید بی تاج و تخت[37]
 

که ناگه برآمد ز بیرون خروش
 

 

کزان خواب خوش خسرو آمد به هوش
 

بفرمود تا صاحبان نفیر
 

 

که آیند در پیشگاه سریر
 

برون رفت حاجب درون بردشان
 

 

مکدّر شد آن صافی از دردشان
 

همی خواست پرسید احوال را
 

 

که افشاند مرغ طرب بال را
 

دگرباره سرگرم شده شاه کی
 

 

به آواز طنبور و دستان نی
 

دل و عارض از باده رنگین و شاد
 

 

ز باد طرب غنچه لب گشاد
 

که کردیم از ذکر کلفت خمش
 

 

یک امروز باشیم خندان خوش
 

دهیم این ستم دیدگان را شراب
 

 

که هستند بر آتش غم کباب
 

چو مستی بسوزد بر ایشان نقاب
 

 

نیوشیم ازیشان سخن بی حجاب
 

به فرمان درآمد به گردش قدح
 

 

وزان شد لبالب جهان از فرح
 

چو آورد در دور ساقی شتاب
 

 

بر افتاد از آن شرمناکان نقاب
 

از ایشان یکی بود بس هوشمند
 

 

سخن را از او جا بطاق بلند[38]
 

زدی حرف اگر عمرها متصل
 

 

زبانش نخستی سخن را ز دل
 

چنان در زباندانی آن سحرساز
 

 

که پیشش نگفتی به هم مرغ راز
 

چو مهر فلک دهر گردیده ای
 

 

چو خواب آشنا روی هر دیده ای
 

جگر را نوازنده چون آب خوش
 

 

خوش آینده در دیده چون خواب خوش
 

زبان دان رسولی که در هر سخن
 

 

ز معنی برآراست صد انجمن
 

برافراخت قامت در آن انجمن
 

 

رخ از باده رنگین و لب پُر سخن[39]
 

گذارید آنگونه... خویش
 

 

ز آتش برافروزد.... خویش
 

کنی گر به حرفش(؟) بر آتش...
 

 

به هر نکته یابی دو صد...[40]
 

دعا گفت بر شاه کرد آفرین
 

 

که خالی مبادا ز بزمت زمین
 

میادا تهی دور فانی ز تو
 

 

همان خانه شادمانی ز تو
 

پس آنگه زبان تظلّم گشاد
 

 

حدیثِ ز لب رفته را کرد یاد
 

که فریاد از کثرت زنگیان
 

 

کز آشوبشان شد زمین آسمان
 

به مصر آنچنان آتش افروختند
 

 

کزان نایره نیل[41] را سوختند
 

چو بشنید آسوده غوغای زاغ
 

 

دگر باره هوش آمدش در دماغ
 

چو شد جمله تن گوش اندر شنو
 

 

بگفتا سخن را ادا کن ز نو
 

بگو رسم آیین و ترتیب شان
 

 

چگونه است و چون است ترکیب شان
 

       
 

در صفت زنگیان[42]

درآمد سخندان دانا به شرح
 

 

سوادی برآن سیم افکند طرح
 

که هستند قومی ز اندازه بیش
 

 

همه دیو کردار و تاریک کیش
 

نبیند ز بس لشکر زنگ بار
 

 

فلک صبح وش روز[43] را برکنار
 

سیاهان همچون شب ماتمی
 

 

ز دل دور همچون غم از خرّمی
 

کدورت در آن قوم طالع زحل
 

 

بود تا به حدّی که گر فی المثل
 

شود بر بدن شمع هر مویشان
 

 

نسازد مشخص نظر رویشان
 

به فرض ار ببندند بر رخ نقاب
 

 

تو گویی که رست از کسوف آفتاب
 

کند قهر از آن قوم تاریک کیش
 

 

شب تیره ترتیب اسباب خویش
 

از ایشان فروزنده آتش اگر
 

 

بود دود ]و[ آتش یکی در نظر
 

سفیدی بر اطراف روشان عیان
 

 

بود لیک از سایه زلفشان
 

کجا آتش از دو آید برون؟
 

 

مگر آن کزان قوم ریزند خون
 

به آب ار بشویند روی سیاه
 

 

سیه رنگ چون موی روید گیاه
 

نبینند از تیرگی روی هم
 

 

بیابند هم را هم از بوی هم
 

شوند ار بر اسرار هم رازدار
 

 

نهان تر شود گر کنند آشکار
 

چو گیرند بر طرف مشرق مقام
 

 

کنی تهمت صبح در حق شام
 

دبیران آن قوم تیره نهاد
 

 

گهِ نامه خواندنِ همه بی سواد
 

که چون صفحه آرند پیش نظر
 

 

نباشد دگر خطر کاغذ دگر
 

همه عیب پنهان ولیکن عیان
 

 

به تن جمله مبروص امّا نهان
 

به نسبت سیاهی ابروی شان
 

 

فروزان هلالی و شب رویشان
 

عروسان آن تیره قومِ تباه
 

 

سفیدآب عارض کنند از گناه[44]
 

شوند ار به مردم دری تیزچنگ[45]
 

 

کند روز[46] غیرت به ناخن پلنگ
 

به مردم خوری شان چنان خوش مذاق
 

 

که کام خسیسان ز طعم[47] نفاق
 

گهِ رزم شیران رویینه تن
 

 

به چنگال مردی همه کوهکن
 

بر اندامشان از زره موی به
 

 

که موشان بُدی[48] سخت تر از زره
 

چو از زنگیان راند دانا سخن
 

 

شدی[49] بزم همچون دل اهرمن
 

کدورت درآمد به دلها نهان[50]
 

 

کزان تیرگی بودشان بیم جان
 

سخنگو بترسید از آن خیرگی
 

 

صفا داد لب را از آن تیرگی
 

که شاها از آن قوم دل بد مدار
 

 

که ناید ز لشکر سیاهی بکار
 

چه باشد دلت را از آن شب هراس[51]
 

 

که سوزد ز نور چراغش لباس
 

تو خورشیدی از تیرگی رخ متاب
 

 

که خورشید از شب بود کامیاب
 

ببین کز خدنگ شهب شامگاه
 

 

چه مقدار گردد سیاهی تباه
 

چو روشنگرت ساخت یزدان پاک
 

 

گر آیینه ات تیره شد زان چه باک؟
 

چو سرمایه داری پی یک چراغ
 

 

ز تاریکی شب چه سوزی دماغ[52]
 

به جایی که شد دست موسی علم
 

 

ز تاریکی جادوان نیست غم
 

کدورت به خاطر بود آنقدر
 

 

که از نشأ می نشد گرم سر
 

چو گازر لباس کسان شست پاک
 

 

ز چرکینی رخت خویشش چه باک؟
 

سخن گو چو این گفت و خسرو شنود
 

 

به جا رفت پایی که لغزیده بود
 

هراسی که شد مار سوراخ گوش
 

 

برون برد دانا به افسون و هوش[53]
 

پس آنگه به فرمان شه پرده دار
 

 

برافکند پرده ز درگاه بار
 

صلا داد تا سروران سپاه
 

 

پراکندگی را ببندند راه
 

به فرمان شه سروران گروه
 

 

نشستند چون سبزه بر گرد کوه
 

پس آنگه شهنشه زبان برگشاد
 

 

که زنگی دهد پیل را هند یاد
 

شنیدم که شاهنشنه زنگ بار
 

 

به مصر و به مصری کند کارزار
 

نشاید[54] شما را کنون برنشست
 

 

که آسودگی از میان رخت بست
 

بسازید اکنون شما برگ راه
 

 

که شد روز مصری چو ایشان سیاه
 

مقرّر چنان شد که سازد سپاه
 

 

ز مقدونیه[55] مصر را عرصه گاه
 

چو لشگر برون راند شه زان مکان
 

 

ز نخل بدن بیشه ای شد جهان
 

ز لشکر جهان آنچنان گشت پُر
 

 

که از تنگی بحر بشکست دُر
 

به انبوهی ار سبزه گشت بیش
 

 

به نطعی فروشد از آن پوست[56]، میش
 

بشد خلق در گرد پنهان چنان
 

 

کاجل زنده را مرده بُردی گمان
 

ز باد نفس ها شتر بادپای
 

 

ز بانگ روارو زمین ره گرای
 

به اندک زمان شاه انجم سپاه
 

 

به دروازه مصر زد بارگاه
 

همه خیل مصرش ثناگر شدند
 

 

پی سجده اش جمله تن سر شدند
 

بیا ساقی آن شمع پروانه روح
 

 

چو شمع آفریننده[57] هر فتوح
 

به من ده کزان درگشایی کنم
 

 

به قصر سخن روشنایی کنم
 

 

برآمدن سکندر از مصر و رفتن به سرعت تمام به جنگ زنگیان

دگر روز کاین پیک پر در کلاه
 

 

به یک لحظه ناسوده از رنج راه
 

همان نیلگون لنگ زد بر کمر
 

 

شد از چابکی چون یکی رنگ زر
 

کمیت سکندر پی کارزار
 

 

گرو برده در سرعت از روزگار
 

برون رفت از مصر با صد شتاب
 

 

بیابان نشین گشت همچون سراب
 

سپه چون به کین در بیابان کشید
 

 

ز آوازه اش هوش زنگی پرید
 

چو دید آن دلیری شه زنگ بار
 

 

شد آن ترس بخشنده را ترس کار
 

به خود گفت تنگی به ما رو نهاد
 

 

که از هول شد چشم زنگی گشاد
 

به تزویر آراست یک انجمن
 

 

در آن کرده از حال رومی سخن
 

که نازک تنان اند همچون عروس
 

 

همه پنبه در گوش ز آواز کوس
 

تن آرای چون باغ آراسته
 

 

بدن سست چون خاک برخاسته
 

غبار ار چه آید قوی در نظر
 

 

به آسان توان کرد از وی گذر
 

که از رزمشان[58] پایداری مجوی
 

 

که آزرم هرگز نشد سخت روی
 

ز شربت بعید است تلخی زهر
 

 

ز رحمت نیاید درشتی قهر
 

کجا کار آتش برآید ز نم
 

 

کجا خرّمی را بود نیش غم
 

هراس زدن دل نیابد ز دفع
 

 

شرار مضرّت نخیزد ز نفع
 

ز قاقم نمی آید آزار خار
 

 

به فرض ار سراسر شود زهر مار
 

به تیغ زبان کس نینداخت سر
 

 

نیفکند صید از خدنگ نظر
 

که دیده است گرمی آتش ز نور
 

 

کجا آید آزار دل از سرور
 

بخار سر دیگ اگر ابروار
 

 

به گردون شود کی شود برق دار
 

مثل سبزه آمد برون گر ز سنگ
 

 

نگردد ازو خاروش پای لنگ
 

درخت کهن گر شود همچو خس
 

 

کجا کنده گردد ز باد نفس
 

شود چون ستون گر پری کمان[59]
 

 

به وقت تحمل بود سست ران
 

چو آیینه باشد پر از عکس نیش
 

 

هراسش[60] نسازد کف دست ریش
 

ندانم هراس شما بهر چیست؟
 

 

از این قوم نازک تن ناز زیست؟
 

به شیرافکنی بود زنگی مثل
 

 

به عهد شما گشت روباه شل
 

یگفت این ]و[ برتافت رخ زان گروه
 

 

گره بر دو ابرو، چو یک پاره کوه
 

چو زین گونه دل دادشان شاه زنگ
 

 

به هر سر درآمد غرور پلنگ
 

همه پیش سالار خود زان هراس
 

 

سرافکنده از شرم مانند داس
 

فتادند همچون لب خود به خاک
 

 

خوی شرم از رخ بدان گشت پاک
 

ز خوی خاک را نیلگون ساختند
 

 

وزان تیره گل رخ بپرداختند
 

نخستین چو ز ایشان مؤدب شدند
 

 

پی آفرینش همه لب شدند
 

که شاها فلک کارساز تو باد
 

 

سر سرکشان در نماز تو باد
 

زبونی چه دیدی ز ما پُر دلان؟
 

 

که هرگز مبیناد ازو کس نشان
 

مهابت ز ما زاد از این کن قیاس
 

 

که دل را رسد از سیاهی هراس
 

نترسند از روم شیران زنگ
 

 

ز صید افکنی چون هراسد پلنگ؟
 

خدایی که شیر و پلنگ آفرید
 

 

همان زنگی از بهر جنگ آفرید
 

زبونی به ما چون[61] سزاوار نیست
 

 

فلک را به افتادگی کار نیست
 

هراسیدن شیر و گرگ و پلنگ
 

 

شگفت است چون رزم روباه لنگ
 

تن زنگ از تیر رومی مخار
 

 

نظر کی کند در شب تیره کار؟
 

دگر باره آن خسرو پرفریب
 

 

سخن را به رنگ دگر داد زیب
 

کز اینها غرض آزمون شماست
 

 

وگرنه فلک را زبونی کجاست؟
 

دلیری ندانم ز زنگی عجب
 

 

که مرد افکنی آید از دست تب
 

در ابر سیه برق نبود نهان
 

 

اگر خود به جستن نگردد عیان
 

پس آنگه بفرمودشان تا ز بزم
 

 

روند از پی کارسازی رزم
 

برفتند آن وحشیان خیل خیل
 

 

هوای خرابی به سر همچو سیل
 

بیا ساقی آن شیشه آبدار
 

 

به روشنگری مصقل دل برآر
 

از آن صیقل آیینه ام برفروز
 

 

که همچون سکندر شوم زنگ سوز
 

که تاریک خاطر نباشد نکو
 

 

رخ لاله رنگ و می مشکبو
 

 

روبرو شدن لشکر زنگ با سکندر عالی تبار و فتح نمودن او

دم صبح که این شاه رومی نژاد
 

 

در جنگ بر روی عالم گشاد
 

ز کین سینه پُر جوش و در دیده زهر
 

 

ز آتش بپوشیده خفتان قهر
 

فروکوفت در حمله کوس غضب
 

 

همه تن شده تیغ در کین نسب
 

سر زنگی شب بریده فکند
 

 

به پای سکندر شه ارجمند
 

سکندر ز کین چهره افروخته
 

 

لباس خصومت به بر دوخته
 

ز خرگاه در خانه زین نشست
 

 

ز سجاده بر مسند کین نشست
 

ز سوی دگر شاه زنگی گروه
 

 

شد از گوشه تخت بر پشت کوه
 

دو لشکر سوی هم شتابنده شد
 

 

ز مردم، زمین جیب آکنده[62] شد
 

ز بس وسعت آن دو دریای کین
 

 

ز تنگی همی کرد نالش زمین
 

گهِ رفتن و آمدن پیک خور
 

 

نمی دید خود را ز لشکر به در
 

ز بس شیهه اسب و فریاد مرد
 

 

فلک پنبه مهر در گوش کرد[63]
 

زمین و زمان در تزلزل فتاد
 

 

بنا را فلک در توکّل نهاد
 

رسیدند در وعده گاه مصاف
 

 

یکی شد دو عالم، دو شد کوه قاف
 

فشردند پا آن دو البرز کین
 

 

به تاب زمین چرخ گفت آفرین
 

علم چون پری بال را کرده باز
 

 

به دیوان جنگی شده عشوه ساز
 

چو زآرایش صف بپرداختند
 

 

نظر سوی یکدیگر انداختند
 

دواندند زان گونه بر یکدگر
 

 

که از پشت سر زد خدنگ نظر
 

چنان دست در ضرب بی اختیار
 

 

که دست فتاده نماندی ز کار
 

بریدن بدانگونه شد رسم سر
 

 

که بی تیغ سر می بریدی دگر
 

چنان نا گریزنده مرد درشت
 

 

که چون کشته افتاده، بنمود پشت
 

به سرها ز بس کرده مأوا خروش
 

 

شنیدی خروش از سر مرده گوش
 

فراغت سراسیمه هر سو دوید
 

 

به جز قالب کشته جایی ندید
 

ببردن چنان سیل چون سرفراز
 

 

که از قله کوه شد گوی باز
 

بریده طمع دل ز امن و امان
 

 

هوس منحصر[64] گشته در ترک جان
 

ز افغان شده گوش آزرده دل
 

 

فغان گشته از روی لب منفعل
 

ز بس ماند پا در رکاب از بلا
 

 

زمین وار پامال می شد هوا
 

چنان از کشاکش کمان شد به تاب
 

 

که در تیر می شد کمان شهاب
 

ز بس بر زمین نقش می بست روی
 

 

مصوّر بساطی شد آن خاک کوی
 

بخوردی[65] ز بس گرد آن روز غم
 

 

علم دار از بهر حفظ علم
 

ز بس خاک از گرد می شد به حلق
 

 

شد انباشته چشمه طبع خلق
 

نمودی چنان انبوه اندر نظر
 

 

که چون گل توان کندش از یکدگر[66]
 

ز بس گرمی مرد پُردلان روز کین
 

 

روانی در آمد به جرم زمین
 

چنان فتنه در خاک آمد عیان
 

 

که شد بیمناک از زمین آسمان
 

شد از آسمان تیرها بیشه  یاب
 

 

ولی بیشه ای کو نماید در آب
 

شدی دست در خون دلیر آنچنان
 

 

که در کشتن خویش بودی روان
 

ز بس دست افتاد بر خاک کین
 

 

ز سیلی شد آزرده روی زمین[67]
 

دلیری ز اسب اوفتادی به زیر
 

 

بدی همچنان در فتادن دلیر
 

فتادی چو دست از تن خشمناک
 

 

ز غیرت گرفتی گریبان خاک
 

چو از تن فتادی سر مرد کین
 

 

ز اعراض کندی به دندان زمین[68]
 

بلا در زمین شد فراوان چنان
 

 

کزو قرض جوید دگر آسمان
 

چنان گرم میدان ز نعل سمند
 

 

که می جست از جای سر چون سپند
 

ز گرزی که می کرد زنگی مصاف
 

 

سبک گشت در دیده ها کوه قاف
 

به هر حمله زنگیِ تیره چهر
 

 

به خون دست شستی ز روی سپهر
 

هزبری گر از زنگیان دلیر
 

 

به صید افکنی درفتادی به زیر
 

دویدی همان درپی صیر خویش
 

 

ز آزار مرکب دل ریش ریش
 

سکندر چو از دامن لب برد
 

 

کزان پای از طوق غبغب برد
 

به صد جهد خود را رساندی بدو
 

 

گریبان در آتش کشیدی فرو[69]
 

سرش را بکندی و انداختی
 

 

پس آنگه ز آتش[70] خورش ساختی
 

دگر سخت پایی ز رومی دلیر
 

 

به میدان زنگی برفتی چو شیر
 

چو زنگی بدیدی در او خشمناک
 

 

به یک تاب خشمش فکندی به خاک
 

ز بس در نظر علم کشتیش بود
 

 

به مقراضه نور چشمش ربود
 

ز تاریکی آن روان پلید
 

 

درخشیدن تیغ را کس ندید
 

نبودی خبر سرکشان را ز تیغ
 

 

جز آن دم که بر فرق خوردی دریغ
 

چو جز نعره زیشان نشانی نبود
 

 

در آن داوری گوش چشمی نبود[71]
 

تردد چنان برد تاب از بدن
 

 

که گویی فلک اندر آن انجمن
 

ز رومی مصوِّر بساطی نگاشت
 

 

که هم کشته هم قاتلش جان نداشت
 

زبون گشت رومی ز زنگی به کار
 

 

چو نور بصر از هجوم غبار
 

چو از حد برون رفت آن داوری
 

 

تهوّر بزد طبل اسکندری
 

برآشفت، توسن به کین کرده تیز
 

 

مروت ازو ترس وش در گریز[72]
 

به صید افکنی کرد بازو دلیر
 

 

عقاب اجل گشت از طعمه سیر[73]
 

به جایی که بر فرق زد تیغ کین
 

 

به دل کرد جا مرده زیر زمین
 

چو زیر بغل تیغ را رفتی دلیر
 

 

حمایل فتادی ز جوزا به زیر
 

دهانی که از زخم خنجر گشود
 

 

ز خونی[74] زبانش آفرین ها شنود
 

بیفکند بر خاک چندان بدن
 

 

که کرد آسمان کوتهی از کفن
 

به مردافکنی گرم دارای روم
 

 

به نظاره اش کرد غیرت هجوم[75]
 

اجل کرده دربوزه از ضربتش
 

 

بلا گشته مشاطه غیرتش
 

چو زین گونه کوشید سالار روم
 

 

شد از آتش بیم زنگی چو موم
 

دل زنگیان گشت زیر و زبر
 

 

به تسکین پی یأس[76] آمد حذر
 

درِ بیم و امید بست و گشاد
 

 

ز دستی که هرگز شکستش مباد
 

دل و دست رومی درآمد به کار
 

 

نهادند رو جمله در کارزار
 

ز جان آنکه از ضعف تن دور شد
 

 

ز قوت دگرباره محشور شد
 

دگرباره شد آسمان مرگ ریز
 

 

بشد گرد ارواح بر چرخ تیز
 

درآمد چنان در فغان کوس کین
 

 

که چون نبض می جست از جا زمین
 

ز باریدن تیغ آتش فشان
 

 

نمی شد برون از تن کشته جان
 

ز غریدن کوس غیرت سروش
 

 

تهوّر همی ریخت در دل ز گوش
 

فتادند بر هم ز بس کشتگان
 

 

بدن پوش شد ابره[77] آسمان
 

در آن عرصه رومی چنان هول ریز
 

 

که کردی در آن کشته فکر گریز
 

ز بس فتنه چون شد زبون آسمان
 

 

زبونی ببارید بر زنگیان[78]
 

مهابت به دلها چنان کرد زور
 

 

که شد بازوش(؟) ترس بخشنده مور
 

بپیچید دست تهوّر هراس
 

 

بپوشید غیرت زبونی لباس
 

دلیری چنان تافت رخ بی درنگ
 

 

که دیگر ندید آینه روی زنگ
 

گریزنده زنگی چو دزدان راه
 

 

ز تاریکی یکدگر در پناه
 

گریزنده زنگی ز مرد سپاه
 

 

ز آتش گریزد چو دود سیاه[79]
 

ز قوت تهی مرد بازو دلیر
 

 

ز بار[80] زبونی سر افکنده زیر
 

نموده دماغ از غرور احتراز
 

 

تکبّر به دل کرد جا با نیاز
 

زبونی چو بر زنگی آورد زور
 

 

شه زنگیان حمله زد بر ستور
 

بغرّید مانند ابر سیاه
 

 

به کین بر شه شیر دل بست راه
 

برافراخته تیغ پرورده رنج
 

 

جگر لخت لخت و جبین پرشکنج
 

چو شه دید کان مار نوشیده زهر
 

 

کفن پوش آمد به میدان قهر
 

پی رزم او بست[81] صد جا میان
 

 

ز هر بستنش خون خلقی روان
 

عنان کرد بر جانب او رها
 

 

ظفر پشت دار و بلا پیشوا
 

درآویختند آن دو رستم به هم
 

 

نگنجید اندر میانِ حرف کم
 

دو برنده خنجر به کین در ستیز
 

 

شده تیز با کندی اندر گریز
 

دو الماس کو دشته آب زهر
 

 

به هم گشته مقراض در قطع قهر
 

دو البرز کین گشته سرکوب هم
 

 

نه این را جفا و نه آن را ستم
 

دو برق بلا گشته پیچان کمند
 

 

ولی کنگره آرزوشان بلند
 

ستیزنده با هم بلا و اجل
 

 

قضا با فلک در اثر زان جدل[82]
 

ز اندازه چون شد فزون آن جدل
 

 

ز خورشید شد احتراق زحل
 

سکندر ز شمشیر آتش اثر
 

 

ز زنگی برافروخت شمع ظفر
 

اگر دود زنگی جهان سوز شد
 

 

ولی باز خونش شب افروز شد[83]
 

شنیدم که هر شمع پروانه سوز
 

 

به هنگام رفتن شود جان فروز
 

ز بهر چه این سهمگین تیره دود
 

 

به وقت شدن خانه روشن نمود[84]
 

چو آن مجرم از شه نشد عذرخواه[85]
 

 

ز بهر چه برخاست نور از گناه
 

ز شمعی که افروختش از کلاه
 

 

به زنگی عیان کرد روز سیاه
 

سیاهان از آن شمع بنشانده تاب
 

 

گریزنده چون شب پر از آفتاب
 

چو یک باره گردید زنگی تباه
 

 

سکندر پی فتح شد عذرخواه
 

فرود اند از کوه بر پشته رُست
 

 

پرستش گری را کمر کرده چست
 

ز احسان بخشنده خود خجل
 

 

وزان خون فشانی بسی منفعل
 

بسی عذر بنمود و زاری گرفت
 

 

جهان را از آن خاکساری گرفت
 

بر آن پشته بنشست دارای دهر
 

 

دلش کینه پرداز و لب نوش بهر
 

چو برداشت رخ از زمین شرمناک
 

 

برآراست از آب خوی روی خاک[86]
 

رسیدند یکسر نهنگان روس[87]
 

 

جمال زمین را بفرمود بوس
 

چنان سر فشاندند در پای شاه
 

 

که شد بسته بر روز[88] سرهای راه
 

ز بس بنده و بندی اندر جهان
 

 

کس آزادی خود نبردی گمان
 

ز بس گفته ام[89] نام بندی و بند
 

 

ز خاصیت آن زبان گشت بند[90]
 

جهان از اسیران لبالب چنان
 

 

که کردی محیط عدم حفظشان
 

زمین را به کین میل آمد پدید
 

 

ز بس آلت حرب بر خویش دید
 

کسان از غنیمت چنان مالناک
 

 

که بردی به خود مرده زیور به خاک
 

غنیمت چنان ریخت[91] بر خاک کین
 

 

که شد کشته از بار زیور زمین
 

درآمد غنیمت ز بس در نظر
 

 

چو سرگشته[92] در دیده ها خار زر
 

ز صد خرمن زر، جویی[93] برنداشت
 

 

غنیمت به صاحب غنیمت گذاشت
 

ز زیوردهی کی هراسد کسی
 

 

که از جانفشانی نترسد بسی
 

بیا ساقی آن کهربای[94] وجود
 

 

که از جذب طبعش نمایم صعود
 

زنم خیمه بیرون از این جای بست
 

 

چو همّت کنم زیر پا هرچه هست
 

 

در تعریف همّت گوید

بیا ای سخا پیشه فکر[95] شگرف
 

 

ز همّت بزن سکه بر نقد حرف
 

ز گنج سخن شو جواهر نثار
 

 

که همّت نبوده است گنجینه دار
 

سخن را ز همّت به جایی رسان
 

 

که نرخش بود نزد همّت گران
 

سر چرخ آزاده همّت است
 

 

تن خاک افتاده منّت است[96]
 

مبادا سر کس ز همّت بری
 

 

به منّت مبیناد کس سروری
 

ز همّت شود بی قصور آفتاب
 

 

ز منّت شود خانه مه خراب
 

مجو نور همّت در این تیره خاک
 

 

که باشد تهی از بلندی مغاک
 

به معدن رسد نم ز همّت اگر
 

 

تراود ز سیرابی کان[97] گهر
 

زنی سکه همّت ار بر درم
 

 

سزد گر شود گنج صاحب کرم
 

بیابد هوا گر ز همّت اثر
 

 

نباشد ز سردی و گرمی ضرر
 

چراغی که همّت کند روشنش
 

 

نباشد دگر منّت از روغنش
 

ز همّت زند صبح صادق نفس
 

 

بهر کار از آن است فریادرس
 

از آن از نظر آب حیوان فتاد
 

 

که در دادن عمر منّت نهاد
 

بود خاک بر فرق آن بی هنر
 

 

که از تاج منّت دهد زیب سر
 

سرافراز باد آن پُر اندیشه مرد
 

 

که از همّت آرایش خویش کرد
 

تهی کرد سر ز افسر آرزو
 

 

که در خاک بادا سر آرزو
 

لباس هوس بر تن دل درید
 

 

تمنّای جان را قلم درکشید
 

دلی روز و شب در تمنّا دوان[98]
 

 

نه از بهر خود از پی دیگران
 

چه باشد از آن بهترت حاصلی
 

 

که از حاصل خود کنی خوشدلی
 

سر ابر از آن است خورشیدسای
 

 

که از بهر رزق کسان شد گدای
 

از آن شد جهانگیر تابنده مهر
 

 

که در کام خود خوی ریزد ز چهر
 

می از آب از آن رو به عزّت به است
 

 

که با تلخیِ کام، شادی ده است
 

درخت از پی آن کشد سر به ماه
 

 

که از حاصل خود نشد قوت خواه
 

از آن شد زمین پایمال از ازل
 

 

که آبادی خویش جست از عمل
 

ثنایی از این گفتگو لب ببند
 

 

که از ذکر همّت نشد کس بلند
 

تهی دست را لاف همّت زدن
 

 

بود سر به دیوار حسرت زدن
 

 

تحفه فرستادن سکندر نزد دارا و انشا نمودن نامه از فتح زنگیان

گشاینده قفل این گنج راز
 

 

در گنج دیرین چنین کرد باز
 

که شد چون سکندر غنیمت شمار
 

 

به هر خار و گل همچو ابر بهار
 

فرستاد از بهر هر کس که بود
 

 

به خروار مشک و شتروار عود
 

چو شد بهر دارا غنیمت شناس
 

 

زمین را ز حمّالی آمد هراس[99]
 

دگر نامه ای بهرش املا نمود
 

 

در[100] آن دولت و فتح خود را ستود
 

همان از توانایی خیل زنگ
 

 

که بودند در بحر مردی نهنگ
 

چو شد گوهر افشان بر آن تخت و تاج
 

 

بفرسود لب را ز بهر[101] خراج
 

فرستاد آن تحفه چون نزد شاه
 

 

از آنجا روان شد سوی تختگاه
 

چو بر مصر بارید باران جود
 

 

از آن نیل را بحر گوهر نمود
 

از آنجا چو بر طرف دریا گذشت
 

 

یکی شهر بر نام خود نقش بست
 

شکارافکن و سرخوش و شادکام
 

 

همی کرد منزل به منزل خرام
 

از آن سو فرستاده[102] تحفه بر
 

 

به صحرانوردی برآورده پر
 

به اندک زمان ابر گنجینه دار
 

 

در شاه را بوسه زد بهر یار
 

نخستین چو آراست لب از سپاس
 

 

پی عرض آن تحفه کرد التماس
 

به فرمان چو آن تحفه ها را سپرد
 

 

حسد آمد و رخت دارا ببرد
 

فرستاده شاه را خواند پیش
 

 

زبانی به تندی ز الماس بیش
 

که آن طفل دیوانه خیره سر
 

 

ز اقبال خویشم کند با خبر
 

حکایت کند با من از زنگ بار
 

 

کزان بخشد آیینه ام را غبار
 

ز عذر خراجم بگوید سخن
 

 

ز حرف تواضع ببندد دهن[103]
 

امان بخشدم گر فروزنده نار[104]
 

 

بپردازم این ره ز نم دیده خار
 

ز نصرت چنانش دهم گوشمال
 

 

که نصرت دهد چون شکستش هلال
 

زنم آنچنانش چو(؟) دولت لگد
 

 

که باشد به بی دولتانش حسد[105]
 

به رزمش چنان سازم از فتح بست
 

 

که داند که از فتح خیزد شکست
 

نمایم بدو زور بازو چنان
 

 

که با جا رود پنجه زنگیان
 

ور از کرده خود پشیمان شود
 

 

همان رسم و راه نیاکان رود
 

سرافرازدش افسر تاج ما[106]
 

 

بگرداند از خویش تاراج ما
 

سرش را رسانم به چرخ اثیر
 

 

به شاهنشهی سازمش بی نظیر
 

وزان پس بفرمود تا یک دلیر
 

 

رود از پی تاج[107] جستن چو شیر
 

گذارد بدانگونه پیغام کو
 

 

که از پردلی پر شود ماه نو
 

رسول آمد و گشت رخصت طلب
 

 

زمین بوس شه کرد همچون ادب
 

چو گردن برافراخت از سجده گاه
 

 

شنید آن سخن ها یکایک ز شاه
 

چو رفت آن شتاینده پُر خطر
 

 

ز دارا همی کرد دولت حذر[108]
 

همان رخصت قاصد شاه داد
 

 

یکی مرغ پر بسته را پر گشاد
 

فرستاد تاج[109] از سکندر بخواست
 

 

ازآن ماه وش تاج دولت بکاست
 

ز تاج تکبّر مکن سرخوشی
 

 

که آخر از آن رنج گردن کشی
 

به دولت حدیث تکبّر مگوی
 

 

ز دیوانه گنجینه داری[110] مجوی
 

تکبّر شکن شو، نه لشکر پرست[111]
 

 

که باشد درستی فتح از شکست
 

سری کز تکبّر شده پایمال
 

 

بود روز محشر همان پایمال
 

بیا ساقی آن مهر پرداز لب
 

 

که شد شعله شرم و شمعِ ادب[112]
 

به من ده که گویم سخن بی حجاب
 

 

که مستم لبالب ز در خوشاب
 

 

بزم آراستن سکندر بعد از فتح زنگ و رسیدن قاصد دارا و طلب نمودن تاج

مصفّا کن این می لعل فام
 

 

چنین گفت از آیینه صاف جام
 

که چون روی رومی ز ناورد[113] زنگ
 

 

برافروخت از باده یود رنگ[114]
 

سکندر شهنشاه فیروزبخت
 

 

سروری درافکند[115] در پای تخت
 

ز سرگرمی فتح و حب وطن[116]
 

 

به جز حرف عشرت نگفتی سخن
 

تذرو هوس صید اندیشه کرد
 

 

تماشای جام طرب پیشه کرد
 

چنان داد بنیاد کلفت به باد
 

 

که غم ماتمی را نیامد به یاد
 

شب و روز، روز و شبش چون[117] بهار
 

 

نبودی جز آرایش بزم کار[118]
 

بدانگونه شد انده از دل برون
 

 

که از مردن غم نشد دل زبون
 

شد آمیزش عیش با دل چنان
 

 

که منفک نشد عشرت از مردگان[119]
 

فراغت چنان در به دلها نشست
 

 

که از ریش، آزردگی رخت بست
 

شکفته چنان چهره ها در طرب
 

 

که در خنده بودند استاد لب
 

شکفته حدیث طرب آنچنان[120]
 

 

که شد عشرت آموز دلها زبان
 

درون ها لبالب چنان از حضور
 

 

که کردی تراوش ز تن ها سرور
 

جهان بس که اسباب عشرت نمود
 

 

نظر چون هوس عشرت انگیز بود
 

چنان آرزوها برون شد ز دل
 

 

که شد عاشق از روی جانان خجل
 

بهین روز از روزهای چنین
 

 

سکندر به می گشت مجلس نشین
 

برآراست بزمی سراسر سرور
 

 

ز غم دور چون نیکویی از قصور
 

خوش آینده بزمی چو رخسار یار
 

 

زمینش حلی بند روی بهار[121]
 

بهار[122] از بساطش چنان جامه زیب
 

 

که خوردی ازو نازوش دلفریب
 

ز آوازه آن بهشتی جمال
 

 

بود دیده از گوش در گوشمال
 

ز کیفیّتش رفته مطرب ز هوش
 

 

ولی سازها همچنان در خروش
 

زمینش بساط افکن بی غمی[123]
 

 

هوایش طراوت ده خرّمی
 

لبالب ز اسباب عشرت چنان
 

 

که آیینه از عکس نازک تنان
 

ازو غافل و مست چون یکدگر
 

 

ولی عاقل از مست افتاده تر[124]
 

سکندر درآن بزم جنّت مثال
 

 

لبالب ز عشرت تهی از ملال
 

ز باران حکمت سحاب بخور
 

 

فروشسته از مغز گَرد قصور
 

نشسته ز خورشید دلگرم تر
 

 

که ناگاه مردی درآمد ز در
 

که با قاصد شه ز دارای دهر[125]
 

 

فرستادگان اند مانند زهر
 

غضبناک چون اژدهای سیاه
 

 

زمانه ز آسیبشان دادخواه
 

رسیدند بر درگه شهریار
 

 

چو صرصر کنند اشتلم بر بهار
 

برآشفت از آن پیلوش تاجور
 

 

که نیش سخن چنگلش زد به سر
 

چو از پیش ساقی و مطرب براند
 

 

سران سپه را به مجلس بخواند
 

رسیدند مجلس نشینان کین
 

 

زمین سرخ شد از لب آتشین
 

چو آرایش بزم کین کرد ساز
 

 

ببردند[126] پیشش رسولان نماز
 

ز[127] دارا همه کرده سر پُر غرور
 

 

چو اندیشه او سراسر قصور
 

به فرمان نشستند نابخردان
 

 

دل از فکر پرحشو و از دل زبان
 

یکی بود از ایشان تهی مغزتر
 

 

دلیر و زبان آور و بی حذر
 

به پیغام از آن سان زبان برگشاد
 

 

کزان رفت اورنگ دارا به باد
 

سکندر چو آن سخت رویی بدید
 

 

لبش رخت نرمی به سختی کشید
 

یکی بانگ برزد بر آن بی حذر
 

 

که در جَستن افسر فتادش ز سر
 

که گشتی به دارا مگر روبروی
 

 

که بی دهشت[128] آری چنین گفت گوی؟
 

بود مغز آن شه تهی از خرد
 

 

که همچون تویی را رسالت دهد؟
 

دهد گر امانم خدای جهان
 

 

به دارا چنان گردم آتش فشان
 

که گر شرح آن را دهد با نیا[129]
 

 

کند خصمی اژدها را رها
 

از آن پس بفرمود شه کز[130] شتاب
 

 

بسازند لوحی ز پولاد ناب
 

که آن نامه نام دارا شود
 

 

وزان چند چیز آشکارا شود
 

نخست آنکه ذات من آیینه دان
 

 

که هر چیز بینم نمایم همان
 

وزان خوبیتر آنکه اندر ستیز
 

 

چو این سخت رویم ندارم گریز
 

وزان طرفه تر اینکه بر لوح خاک
 

 

کنم سخت پایی چو این نقش پاک
 

که گر صد چو عمان بریزی بر آن
 

 

کمین نقطه ای را نشویی از آن
 

چو آن ساده پیکر بیاراستند
 

 

هم از جنس او خامه[131]]ای[ خواستند
 

دبیر خردپیشه را خواند پیش
 

 

که از حرف کن روی این روح ریش
 

ز من نامه ای کن به دارای کی
 

 

که شوید به خونابه عارض چو می
 

دبیر هنرپیشه هوشمند
 

 

به هر چیز شه گفت شد نقشبند
 

چو آن لوح محفوظ شد ساخته
 

 

هم از سکه مهر پرداخته
 

ز دست سکندر به دارا رسید
 

 

یکی قلزم کین به دریا رسید
 

خیال سکندر نشد زو به در
 

 

که شد عکس دارا درو جلوه گر
 

دبیر آمد و شد بران شرح ساز
 

 

از آن گفتگو فتنه می کرد باز
 

 

نامه فرستادن سکندر نزد دارا و سر اطاعت پیچیدن از خراج

به نام نگارنده تاج و تخت
 

 

به نیکی رساننده تاج و تخت
 

کسی را که بدبختی آرد به پیش
 

 

کند بی تمیزش ز هر نوش و نیش
 

خداوند خلق است، دارای دهر
 

 

ازو جمله ذرات را نفع و بهر
 

هم او پیک اندیشه را آفرید
 

 

ز تیغ خطر، نای حیرت برید
 

به معماری قصر تن هوش داد
 

 

به خوناب دل لذت نوش داد
 

ازو دید این بیش بینی ادب
 

 

ازو یافت این سخت رویی طلب
 

ز بیمش دل بیخودی در عذاب
 

 

امیدش شده بسترانداز خواب
 

فلک کارفرمای دیوان اوست
 

 

زمین خشت افتاده ز ایوان اوست
 

خرد را هم او داده شاهی تن
 

 

حسام زبان را به دست سخن[132]
 

فلک را به سر تاج عزّت نهاد
 

 

زمین را به پا بند عزلت[133] نهاد
 

بود کبرافکن ز ایوان شاه
 

 

برازنده[134] عجز بر اوج ماه
 

سرانداز درد از شراب علاج
 

 

تهی ساز پیمانه احتیاج
 

کریم است و مدخل(؟)نوازی کند
 

 

پی راندگان کارسازی کند
 

از اینها غرض آنکه یزدان شناس
 

 

نماید به یزدان ازینها سپاس[135]
 

وگر آنکه دانای با هوش ]و[ هنگ
 

 

ز دانش کند حفظ ناموس و ننگ
 

نه چون سست رایان دیوانه کیش
 

 

زند از هوس تیشه بر پای خویش
 

تو ای شاه دانادل دادرس
 

 

مخور همچو طفلان فریب هوس
 

هوس شحنه ملک بدنامی است
 

 

هوس باده جام خودکامی است
 

خرابی شود از هوس آشکار
 

 

خرابی نباشد عجب[136] در بهار
 

شنیدم که داری تمنّای تاج
 

 

مرا هم بود نیز سودای تاج
 

چه باشی به امداد آن باامید
 

 

که دانی که گردی ازآن ناامید
 

رسد زان کبوتر دلت را شکست
 

 

که از تار مهرش کنی بال[137] بست
 

چراغی که در زیر دامان نهی
 

 

از آن بر جگر داغ پنهان نهی
 

ز الماس سازی مفرّح اگر
 

 

ز کیفش خوری دشنه ها بر جگر
 

ز آتش پی زیب اگر بر زنی
 

 

پی کشتنش خاک بر سر کنی
 

وگر رخنه[138] زخم بندی به نیش
 

 

کنی زان چو صد رخنه در جان خویش
 

به خواب ار نهی سر به دامان گنج
 

 

از آن بیهشی آخر افتی به رنج
 

نهاد آنکه لب بر لب تیزداس
 

 

جفا کرد ازآن دستبوس التماس
 

به سودا نپرّی به بال پری
 

 

که ترسم ز پیش عزیزان پری
 

شود ریسمان باز اگر بادخواه
 

 

برافتد به نادانی از اوج ماه
 

به راحت کنی تکیه گر بر هوا
 

 

به بالین محنت نهی متّکا
 

کنی گر پی خواب بستر ز آب
 

 

دگر تا قیامت نخیزی ز خواب
 

چو کان زر[139] نبارد به بارندگی
 

 

شود چهره اش ابر شرمندگی
 

کسی را که فکر این شده غول راه[140]
 

 

بباید دوال از پی بوس[141] ماه
 

نصیحت شنو باش خودرا مشو
 

 

به کردار بد مجلس آرا مشو
 

ز من گر نگردی نصیحت نیوش
 

 

نصیحت شنو سازمش[142] همچو گوش
 

به امر ار دهد گوش هیچ از پدر
 

 

پس از بند کس سر نپیچد دگر
 

ز آیینه تیغ من رخ مپیچ
 

 

که بینی در او خویشتن را چو هیچ
 

فکندن پی مرغ خود را ز اوج
 

 

طلب کردن ماهی از دام موج
 

سزد گر دهد منفعت بیشتر
 

 

ز چون من کسی خواستن تاج سر
 

سری را که پیشش سران سر نهند
 

 

ز خاک نیازش کی افسر نهند
 

ز برقی که آتش به گردون فکند
 

 

پی چشم زخمی نسوزی سپند
 

که ترسم بخندانمت، ضحک آن
 

 

بسوزد به یک خنده خان و مان
 

زبانی که حرفش بود زهر ناب
 

 

به افسانه اش کی توان کرد خواب؟
 

ز مستی که شد رخنه بند[143] حضور
 

 

مرمّت نیابد سرای شعور
 

ز سیلی کزو بیشه ها شد خراب
 

 

شوی خوشه چین گر دهی کشت آب
 

ز بادی که پشت درختان شکست
 

 

دهی باد خرمن، کَنی پشت دست
 

برانم میاور که از یک عتاب
 

 

جهان سوز گردم چو برق سحاب
 

به کینت چنان گردم آتش فشان
 

 

که زَردُشت تابد ز آتش عنان
 

به جانت چنان افکنم تاب را
 

 

کزین پس پرستش کنی آب را
 

عقاب خدنگم گه کارزار
 

 

تواند نمودن سمندر شکار
 

چو شه خواند آن نامه کینه جوی
 

 

فروشست شه دست از آب روی
 

تنش ز آب خجلت گدازان چو قند
 

 

زبان کرده چون افعی از زهرخند
 

دبیر خرد پیشه را خواند پیش
 

 

دل از نیش اسکندری ریش ریش
 

که بنویس یک نامه از من به روم
 

 

که از تابش آهن شود همچو موم
 

دبیر گهرسنج مانی قلم
 

 

به کف صفحه آورده بهر رقم
 

شهنشه به گفتن زبان برگشاد
 

 

یکی درج الماس را درگشاد
 

نخستین که آن درج گوهرشکست
 

 

سخن را ز توحید پیرایه بست
 

 

نامه نوشتن دارا به سکندر و جمع نمودن لشکر جهت جنگ سکندر

به نام فروزنده نار پاک
 

 

مصفّا کن آب در جام خاک
 

نشد خلق ازو چیزها همچو هم
 

 

بود آفریننده بیش و کم
 

دهد دست ها را رسایی به زور
 

 

ازو قوت پیلی و ضعف مور[144]
 

تفاوت نِهِ نیک و بدهای خاک
 

 

مشرّف کن قالب از جان پاک
 

زمین افکن و آسمان برکش است
 

 

فرازنده گردنِ آتش است
 

یکی از تظلّم کَند پشت دست
 

 

یکی را کند حاکم هرچه هست
 

از اینها غرض اینکه از حدّ خویش
 

 

نیارد نهادن کسی پای بیش
 

حذر کن تو ای بیوه پرور(؟)[145] یتیم
 

 

که بنهاده ای پا برون از گلیم[146]
 

فلک را ببین رسم و آیین ]و[ کیش
 

 

ز گستاخ گویی[147] بشو روی خویش
 

که را زهره اینکه با آل کِی
 

 

کند دعوی پیش رفتن ز پی؟
 

خدایی که روز نخست آفرید
 

 

قطار مرا پیش محمل کشید
 

چنین پیشوا شد ز روز نخست
 

 

کسی از قفا پیشوایی نجست
 

شگفت است این ماجرا بر فلک
 

 

که خواند گل شوره خود را نمک
 

نباشد سری افسرآرای ما
 

 

شد آرایش هر سر از پای ما
 

در آل سلیمان به پا نسپری
 

 

که شد فرش راهش ز بال پری
 

مرو بی ادب بر دری کآسمان
 

 

به هر کار همّت بجوید از آن
 

درین چهره گستاخ بینی مکن
 

 

که مردافکن آمد شراب کهن
 

نظر گر رود سوی خورشید تیز
 

 

نیابد ز خود هیچ بهر گریز
 

به نوکیسه ای همچو خود مال سنج
 

 

نه با اژدری کوست دارای گنج
 

سحابی که هر گوشه اش سیل هاست
 

 

به او دعوی گریه کردن خطاست
 

نباشی ز خاقان سرافرازتر
 

 

چو شاه خطایت نباشد حشر
 

ز چیپال هندی نبردی گرو
 

 

به جز کِشته خود نکردی درو
 

به سر این غرورت ز امداد کیست؟
 

 

خرابی به مغزت ز بیداد کیست؟
 

به جایی که آهن شود نرم روی
 

 

چه سختی کند قاقم نرم خوی؟
 

نگه کن که آن صاحبان سریر
 

 

به ما بر چه سانند فرمان پذیر
 

مجو ملک عالم به یک فتح زنگ
 

 

چو پای روانی[148] ندانی پلنگ
 

چنانت ز جا برد آن جام لای
 

 

که از بیخودی سر ندانی ز پای
 

نگهدار چندان ز من جای خویش
 

 

که شاهی نمایی[149] ز یغمای خویش
 

امان گر بجویی ز یغمای من
 

 

شود این سخن نقل هر انجمن
 

زنی بی هنر خانه سود کرد
 

 

ز نابخرید آتش اندوده کرد
 

سر از خاک درگاه ما بر مگیر
 

 

کزین در سرافراخت چرخ[150] اثیر
 

کن آرایش روی خود زین بساط
 

 

که هم غم ازو خیزد و هم نشاط
 

به آنکس تو را دشمنی بهر چیست
 

 

که بر دشمن او بباید گریست؟
 

مبادا که بُرّم ز رحمت نیاز
 

 

یه کینت نمایم یکی ترکتاز
 

شوم آتش افشان در آن مرز و بوم
 

 

مکان سمندر کنم بحر روم
 

ببارم[151] چنان ز ابر غیرت تگرگ
 

 

که جای گیا خیزد از خاک مرگ
 

به قصدت چو فرمان دهم خاک را
 

 

کند نیش کین خار نمناک را
 

هوا را دهم[152] گر فسون مصادف
 

 

شود سرفشان[153] تیغ ها در غلاف
 

کنم حکم سر ریختن گر به کین
 

 

بریزد سر مرده بیرون[154] زمین
 

برآرم چو گرز فریدون گو
 

 

نشیند زمین همچو بنیاد نو
 

چو در سینه خنجر کشم از ستیز
 

 

کند پشت را رخنه جان در گریز
 

تو دانی که شمشیر خون ریز من
 

 

که ریزد[155] ز برقش سپهر کهن
 

بود بی محاباتر اندر مصاف
 

 

بسی از زبان خداوند لاف
 

چو آن سهمگین نامه اتمام یافت
 

 

سکندر ز امید خود کام یافت
 

ز هر سطر کآمد بدایت پدید
 

 

نهایت به دوران دارا رسید
 

چو آن عاج مانند سودا مزاج
 

 

سر دست جمشید را گشت تاج
 

به خشم تمیزش بسی بنگرید
 

 

سراسر فرو خواند ]و[ عیبش ندید
 

بپیچید و افکند پیش رسول
 

 

که از من سپارش[156] بدان بوالفضول
 

بگویش بکن زودتر فکر خویش
 

 

که برخاست غوغای مهمان ز پیش
 

از آن پس به فرمان شاه جهان
 

 

بهر کشوری شد رسولی روان
 

که در روز دارای آن مرز و بوم
 

 

کند ساز لشکر به آهنگ روم
 

چو فرمان به فرمان پذیران رسید
 

 

خرابی ز کوه بیابان رسید
 

بدانگونه گردید رسم حشر
 

 

که زاهد شد از کنج خلوت به در
 

چنان سخت ز آمدشد این خاک سست
 

 

که دیگر گیاه از دل خاره رست
 

به اندک زمان لشکری جمع گشت
 

 

که از طول اندیشه عرضش گذشت
 

چه لشکر جهانی پر از ترک و تیغ
 

 

به کثرت فزونتر ز باران و میغ
 

چنان بر زمین بی حد استاد مرد
 

 

که جز زیر پا جا نمی یافت گرد
 

جهان را ز بس تنگی آمد پدید
 

 

فراخی دل تنگ در خویش دید[157]
 

چنان تنگ شد این جهان فراخ
 

 

که شد بر نفس دل مکان فراخ
 

ز بسیاری مرد و تنگی جا
 

 

ضعیفی درآمد به جسم گیا
 

ز تنگی مأوا ز بس مرد کین
 

 

فرو برد سر رستنی بر زمین
 

ز کثرت چنان تنگ صحرا و کوی
 

 

که بی عرض زایند طفلان چو موی
 

ز کثرت چنان گشت تنگی جا
 

 

که شد راه خون بسته بر زخم ها[158]
 

دبیر خرد پیشه چون عرض دید
 

 

شمار هزارش به نهصد رسید
 

چو دانست دانای گردون سریر
 

 

که گردید لشکر نهایت پذیر
 

سراپرده کین برون زد ز شهر
 

 

زمین و زمان گشت آلوده زهر
 

فرو کوفت طبل روارو چنان
 

 

که شد مرده با زندگان همعنان
 

بغرّید چون ابر کوس از دوال
 

 

به بالش درآمد علم چون نهال
 

بدانگونه پر گشت عالم ز گرد
 

 

که هنگام تب نبضِ جَستن نکرد
 

چنان گرد بر فرق ها پی فشرد
 

 

که چین جبین شادمانی نبرد
 

ز گرد سیه تیره عالم چنان
 

 

که تابنده شد همچو آتش دخان
 

ز بس ناله نای و افغان کوس
 

 

به صبر زمین چرخ خوردی فسوس
 

به اندک زمان مسند آرای دهر
 

 

ز محشر به ارمن زمین داد بهر
 

سراپرده در[159] دشت ارمن کشید
 

 

شد از دشت ارمن جهان ناپدید
 

بیا ساقی آن خانه پرداز کین
 

 

بَنا کرده دوستی بر زمین
 

که این پندم آمد ز دارا به گوش
 

 

که چیزی به جز دوست گامی[160] منوش
 

 

رسیدن قاصد دارا نزد سکندر و انجمن ساختن پی مشورت

مهیّا کن مجلس اهل کین
 

 

بساط خصومت فکند اینچنین
 

که چون قاصد از پیش دارا رسید
 

 

به شه نامه نام دارا رسید[161]
 

سکندر شهنشاه لشکرشکن
 

 

پی مشورت ساخت[162] یک انجمن
 

ز درج دهن بر سر بخردان
 

 

به دست سخن شد جواهر  فشان
 

که دانم که دارای[163] نا اعتمید
 

 

شتاید سویم چون به مقصد امید
 

ببینم که[164] تدبیر این کار چیست
 

 

که بر کار بی فکر باید گریست
 

سران سپه جمله روی نیاز
 

 

نهادند بر خاک آن سرفراز
 

چو شد شخص مقصود را دلربا
 

 

ز مشاطه لب جمال دعا
 

سخن را شدند از ادب حلّه پوش
 

 

حلی بند گوش تواضع ز هوش
 

که در بسته باشد دل کامیاب
 

 

چو دولت ز اندیشه ناصواب
 

فلک را تو آموزگاری به کار
 

 

نیازت نباشد به آموزگار
 

چو شه دید زاین گونه فرمانبری
 

 

هنربخش لب شد به گوهرگری
 

سخن را نماید[165] چنین رای من
 

 

که نبود به دارا مدارای من
 

در کین گشاییم تا روزگار
 

 

کرا رخت بر در نهد حلقه وار
 

کرا سرفرازد سپهر برین
 

 

کرا فرق یکسان شود بر زمین
 

که جا بر فلک سازد از دوش خاک
 

 

که خسبد به خواری در آغوش خاک
 

کرا آسمان کارسازی کند
 

 

به خون که گل رخ نمازی کند
 

کرا مهد عزّت شود آسمان
 

 

که غلطد به خواری در این خاکدان
 

چو زین رهگذر شد فراوان سخن
 

 

فروبست شوق جوابش دهن
 

دگر باره گشتند گردان[166] روم
 

 

پذیرای نقش مرادش چو موم
 

که هر چیز فرمان دهد تاجور
 

 

پذیریم اگر خود بود ترک[167] سر
 

وزان پس به فرمان سالار روم
 

 

در افتاد شورش به هر مرز و بوم
 

ز آمدشد لشکر بیشمار
 

 

گیاه ار نماناد فصل بهار
 

ز یونان ز بس لشکر آمد به هم
 

 

سر مو نماندی زمین بی قدم
 

زمین بی قرار از تزلزل چنان
 

 

که تمکین همی جست از آسمان
 

ز بس نعره کوس و فریاد مرد
 

 

نمی آمد آزرده را یاد درد
 

ز بس تنگ بر لشکر آمد زمین
 

 

فضای عدم گشت مردم نشین[168]
 

جهان تنگ زانگونه بر آن گروه
 

 

که تنگی فرو کرد پهلوی کوه
 

چنان تنگ این منبع آب و گل
 

 

که از دیده مور گشتی خجل
 

چنان بر جهان تنگی آورد زور
 

 

که تنگی برون رفت از جسم مور
 

طپش[169] جای یک قطره خالی ندید
 

 

عرق بود از آن رو برو ناپدید
 

ز بسیاری لشکر بی هراس
 

 

ز عالم برافتاد رسم قیاس
 

ز کثرت زمین در عذاب آنچنان
 

 

که محشر طلب بود چون مردگان
 

چو عارض بفرمود کردی شمار
 

 

رسیدی شمارش به سیصد هزار
 

چنان لشکری برد بیرون ز روم
 

 

که آسان شد از وی شمار نجوم
 

به نیکوترین طالع آن نیک بخت
 

 

به تاراج ایرانیان بست رخت[170]
 

فرود آمد از تخت و بر زین نشست
 

 

درآورده از کین در ابرو شکست
 

برون آمد از شهر و صحرا گرفت
 

 

علم از ثری تا ثریا گرفت
 

به غریدن کوس غیرت اثر
 

 

به جنبش فلک از زمین بیشتر[171]
 

جهان آنچنان پر ز گرد سپاه
 

 

که از دل نمی زد[172] علم دود آه
 

چنان گرد پر شد که در رستخیز
 

 

شود عرصه آسمان مرده خیز
 

ز دریا گذر کرد آن سیل کین
 

 

خرابی درآمد به ایران زمین
 

وطن کرد در کوه ها خانگی
 

 

دمید از وطن بوی بیگانگی
 

بدانگونه شد رسم دشتی گریز
 

 

که شد رستنی از وطن کنده نیز[173]
 

چو گردید آن شور و غوغا بلند
 

 

عمارت قد افراخت از شهر بند[174]
 

بدانگونه شد سخت دیوار و در
 

 

که سختی برون شد ز کوه ]و[کمر
 

رسید این خبر چون به دارا نخست
 

 

پی کین رومی کمر کرد چُست
 

به فرمان چو شد کنده خرگاه خاص
 

 

ز پیوند خاک آسمان شد خلاص
 

تن نقره آیین در آهن گرفت
 

 

صنمخانه زین نشیمن گرفت
 

به جولان درآورده پوینده را
 

 

ز حیرت زبان بست گوینده را
 

کلاه شهی[175] از سرش زیب گیر
 

 

به گرد سرش گشته چرخ[176] اثیر
 

کمرگاه از ترکش آراسته
 

 

چو دیرین چنار نپیراسته
 

حمایل یکی تیغ آذر به دست
 

 

که نارد چو او شعله آذرپرست[177]
 

به کف سی اَرَش نیزه بَرزَه[178] دار
 

 

چو بازوی سیمین بران از خمار
 

یکی گرزه گاو سر زیر ران
 

 

که بودی سبک هر گرانی از آن
 

به فتراک بربسته زورین[179] کمند
 

 

که اندیشه اش سردرآرد به بند
 

به این زیب و فرّ شد روان آن جناب
 

 

طلاطم کنان همچو دریای آب
 

مسافت چو کم شد میان دو شاه
 

 

ز هر سو فرود آمدند آن سپاه
 

شبانگاه کین آتشین آفتاب
 

 

فرو برد سر زیر دریای آب[180]
 

بشد آشکارا نهان از بخار[181]
 

 

ولی هیچ نه در میان آشکار
 

شب تیره از روزن[182] آمد برون
 

 

چو دودی که از شعله لاله گون
 

شبی در درازی چو خواب قتیل
 

 

به راحت دهی چون قیامت نخیل
 

سیاهی به حدی که مانند قیر
 

 

شدی تیره رخسار ما فی الضمیر
 

ز بس ظلمت از پرتو خود چراغ
 

 

ز تاریکی دیده جستی سراغ
 

ز بس هول شب اشتلم کرده بود
 

 

ره دیده را خواب گم کرده بود
 

به زشتی بدانگونه دمساز شد
 

 

که نظاره با دیده ناساز شد[183]
 

چو هنگام مردن به سختی علم
 

 

به اطوار ظالم[184] قدم بر قدم
 

شب هول بخشنده تر از بلا
 

 

سیه رو تر از روزگار گدا
 

طلایه برون شد ز هر دو سپاه
 

 

ز صد میل شد بسته بر خواب راه
 

ز بس شد سراسیمه زان انقلاب
 

 

نمی یافت اصلا ره دیده خواب
 

ز فریاد و افغان در آن تیره شب
 

 

شده خواب از دیده دوری طلب
 

ز افغان گردان شب زنده دار
 

 

گرفتی همی غفلت از شب کنار[185]
 

بیا ساقی آن تلخ نادیده غم
 

 

به من ده کزان کام شیرین کنم
 

مگر بگذرانم شبی در طرب
 

 

که داریم در پیش روز عجب
 

 

جنگ دارا و سکندر و فتح نمودن سکندر دارا را

دگر روز کاین آتش تابناک
 

 

سرآورده بیرون ز کانون خاک
 

فروزنده شد شمع هش در دماغ
 

 

وزان سوخت غلغل به صد درد و داغ
 

به جنبش درآمد دو دریای تیغ
 

 

زمین[186] گشت گویا به ذکر دریغ
 

سکندر به آرایش تن ز خواب
 

 

قد افراخت چون شعله آفتاب
 

بدانگونه آراست بر تن سلاح
 

 

که گشتی برو جانفشانی مباح
 

به بر کرد درعی به خوبی[187] چنان
 

 

که پوشد به شب درع[188] ازو آسمان
 

تن آن کس که از وی برآراستی
 

 

تن خویشتن را هدف خواستی
 

کلاهی به فرقش ز فولاد ناب
 

 

که از دیدنش لرزه زد آفتاب
 

کمر ترکشی همچو طاووس مست
 

 

که طاووس را جلوه اش پر شکست
 

حمایل یکی تیغ آتش اثر
 

 

که می کرد از خشمش آتش حذر
 

کمندی فروهشته از روی ران
 

 

به قیمت گرامی تر از تار جان
 

به دستش یکی نیزه دل پسند
 

 

چو روز قیامت به قامت بلند
 

زده در کمر گرزه پُر شکوه
 

 

برو دسته نخلی که روید ز کوه
 

به حدی مؤثّر گرانی در آن
 

 

که گشتی ز نظاره اش سر گران
 

بدانسان سلیحی[189]چو بر خویش بست
 

 

برون شد ز خرگاه و بر زین نشست
 

به غریدن کوس دستور داد
 

 

وزان گوش را نیش زنبور داد
 

ز نالیدن نای زرّین بدن
 

 

دریدی همی مرده بر تن کفن
 

وز آن سو چو خور شاه[190] ایران گروه
 

 

برآراست از خُودِ زر، فرق کوه
 

به بر در فکند آسمان گون زره
 

 

که گفتی به او توأمان زا و زه
 

کمرگاه آراسته از خدنگ
 

 

که در مویه[191] بدشان گذرگاه ننگ
 

سنانی چو اندوه عاشق دراز
 

 

وطن گیر در سینه ها همچو راز
 

به دستش مسلسل کمند بلا
 

 

چو بازوش زورین[192]، چو دستش رسا
 

به بستن ز حیله هنرمندتر
 

 

خوش آینده تر دست را از هنر
 

نهاده یکی گرز بر گردنش
 

 

که پیل دمان ماندی از بردنش
 

چنان سر بزرگی که از شرح آن
 

 

ز پُرّی نگردد زبان در دهان
 

یکی سبز تیغی حمایل ز دوش
 

 

خوش آینده تلخی ازو همچو لوش[193]
 

چو شد ز آلت کین تنش بهره مند
 

 

درآورد پا در رکاب سمند
 

چو خور سوی میدان شتابنده شد
 

 

ز برقش تن خاک تابنده شد
 

ز غریدن کوس قالب تهی
 

 

درآمد به سر مور را فربهی
 

ز بس تیز آوازه نای زر
 

 

به گوش صدف سفته می شد گهر
 

قوی کرد مانند بازوی خویش
 

 

یمین و یسار و پس و قلب و پیش
 

به دست چپ و راست مردان مرد
 

 

فرستاده خود در میان جای کرد
 

بیاراست در پیش و پس صد گروه
 

 

به تندی سیلاب و تسکین کوه
 

ز بس ناله نای و کوس و نفیر
 

 

پریدند از جا عقابان تیر
 

شکارافکنان سوی هم تاختند
 

 

ز امیدها خانه پرداختند
 

برآمد به خورشید تابنده گرد
 

 

ز بس گشت هر سو شتابنده مرد
 

جهان تیره گردید چون زوربد
 

 

فلک فتنه گر چون بدآموز بد
 

چنان تنگ شد بر نفس زور کرد
 

 

که آمد شدن از‏بن‏ موی مرد[194]
 

چو ماری که از کینه پیچان شده
 

 

نفس در دل و سینه پیچان[195] شده
 

ز بس بستن اندر نظرها نشست
 

 

توان از کمند نظر دست بست
 

ز بس بود از تیغ کین قطع ]و[ فصل
 

 

نمی شد به هم تار خورشید وصل
 

زمین شد چنان غرقه در خون ناب
 

 

که با خفت تن فرو رفت چو آب
 

برآمیخت چندان به گِل خون مرد
 

 

که از صفحه خاک خون نشر کرد
 

چنان مرد آمد مهابت شعار
 

 

که دام و دد از کشته کردی کنار[196]
 

ز نظاره تیغ الماس فر
 

 

تحقق پذیرفت قطع نظر
 

ز گردیدن ژنده پیلان مست
 

 

یکی شد زمین بس که در هم شکست
 

چنان شیهه زد ابرش دیوزاد
 

 

که حسِّ شنو یافت در خود جماد
 

چنان شد جهان پر ز گرد سپاه
 

 

که از دل نمی زد علم دود آه[197]
 

بدانگونه شد آدمی خوار و زار
 

 

که خاک از جسدها گرفتی کنار
 

چنان راست بر سینه ها شد سنان
 

 

که بیند کسی گردران از کران[198]
 

ز انبوهی آن فتد بی گزاف
 

 

خطوط نظر را به سر صد شکاف
 

ز نوک سنان های بالابلند
 

 

ز حمل سواران پیچان کمند
 

فروشد چنان پشت گاو زمین
 

 

به حد کمیت فلک ناف چین
 

کزان هر یکی را کنون بی گزاف
 

 

به نوعی بدل شد به هم پشت و ناف[199]
 

ز بس نعره و شیون خشمناک
 

 

تهی گشت همچون فلک مغز خاک[200]
 

سکندر درآمد به میدان کین
 

 

درافکند از کین در ابروی چین
 

یکی تیغ الماس گون در کفش
 

 

که هفت آسمان سوختی از تفش
 

به وقت بریدن به سرعت چنان
 

 

که بر فرق خصمش چو سازد روان
 

 

در مذمت قاتل دارا[201]

قوی پنجه همچو بازوی مرگ
 

 

به سنگین دلی هم ترازوی مرگ
 

بدی همچو ناسازی آسمان
 

 

کریهی چو آزردن دوستان
 

به دستش شود خاک سیم روان
 

 

چو زور سخن لال را بر زبان
 

بری قامتی از هنر چون خطب
 

 

تهی عارضِِ[202] از حیا چون طلب
 

به ناحق شناسی بدآموز کفر
 

 

بسی تیره تر دانَش از روز کفر
 

به سان دم واپسین بی وفا
 

 

چو آغاز هر کار ناآشنا
 

جهان گر شود چون دل مور تنگ
 

 

نیفتد برو پرتو خور ز ننگ
 

گر آیینه رو در جمالش کند
 

 

عجب گر قبول خیالش کند
 

مه عید اگر بیندش مهروار
 

 

شود خوار در دیده روزه دار
 

شنیدم که پوری از آن بدسیَر
 

 

بشد کشته از دست آن تاجور
 

ستمگر مشو گر شوی با کسی
 

 

ازو چشم تنگی نداری بسی
 

که گر دست یابد کند با تو آن
 

 

که گرید به حال تو نامهربان
 

کنی دست را گر به قاقم درشت
 

 

به پاداش آن یابی اش خارپشت
 

 

در تعریف نیزه گوید[203]

طویل القدی همچو طول امید
 

 

تن از ضعف لرزان تر از برگ بید
 

به صورت ضعیف و به سیرت مریض
 

 

به نزد تنش مو سطبر و عریض
 

گرش آتش افتد به تن چون گیای
 

 

ز ضعف تن آتش نخیزد ز جای
 

به فرض ار زند دست در تار[204] مهر
 

 

ز هم نگسلد گر رود تا سپهر
 

نه دستش به برداشتن رنجه شد
 

 

که با دعویش پیچه در پیچه شد
 

ز چشم ار فتد چون به رویش نظر
 

 

نیاید به نظاره بیرون دگر[205]
 

 

در تعریف قلعه گوید[206]

حصاری ز مردی سرافرازتر
 

 

ز مغرور در صلح ناسازتر
 

اگر تا به آتش بکاوی زمین
 

 

نبینی درو جز بلندی دفین
 

ز چاهش بلندی مه ناامید
 

 

بلندی ز اوجش چو چَه ناامید
 

نه افکنده سایه چو همّت به خاک
 

 

مبرّا زمینش چو عرش از مغاک
 

مگر روزگارش به سختی گذشت
 

 

که پیرامنش آشنایی نگشت
 

ز سختی مگر آمدش این به سر
 

 

که زد خیمه از آفرینش به در
 

بُدی[207] بر سخن اعتماد آنچنان
 

 

که گفتند و رفتند بر آسمان
 

به سر فکر بالا شدن شد چنان[208]
 

 

که شد کنده سر هر که شد تن گران
 

به بالا شدن از نگه چُست تر
 

 

همه قلعه گیر از کمند نظر
 

 

تعریف دلیران قلعه گیر[209]

بدن محض آتش شده از غضب
 

 

که با طبع گردد بلندی طلب
 

فتادی ز بازو اگر دست کار
 

 

به دیوار بالا شدی همچو مار
 

مگر شد فلک سنگ آهن ربا
 

 

که شد آسمان پر ز آهن قبا
 

ز گرد آنچنان شد هوا پای گیر
 

 

که رفتی یلان سوی بالا چو تیر
 

 

گفتار در مذمت اسب[210]

چو اندیشه اهل حیرت، حرون
 

 

چو معراج عیش لئیمان نگون
 

تنش از هوا سست تر زیر بار
 

 

به سختی علم با وجودش غبار[211]
 

ز پیموده راهی دگر یک قدم
 

 

جز این کآمده در وجود از عدم
 

میانش فزونتر ز قانون[212] بسی
 

 

همانا برو برده بار خسی
 

چنان کاهلی در تنش کرده جا
 

 

که نقش ار کنی صورتش بر هوا
 

نباشد عجب کز ثبات قدم
 

 

نریزد ز هم تا به حشر آن رقم
 

ندیده است استاده اش روزگار
 

 

به زیر هوا از گرانی بار
 

به واپس[213] شدن آنچنان راه جو
 

 

که ایام ماضی شدی[214] حال او
 

ز هر جا که خواهی گریزی چو دود
 

 

بر آن جانبش حمله باید نمود
 

گرش رهنمای نهایت شوی
 

 

سزد گر برون از بدایت شوی
 

نهد گر قدم را ز جا بیشتر
 

 

خورد از هوایش به دیوار سر
 

امیدم برو شد مگر راهبر
 

 

که هر دم ز لطفت شود دورتر
 

روا نیست شاها که با این کلام
 

 

ز غیرت چو رخشت بخایم لجام[215]
 

مرا پای معنی ز حسرت ببند
 

 

جهانی ز تو داد جولان سمند
 

چو طفلان به چوبین سمندم نتاز
 

 

خران کرده جا خانه زین ناز[216]
 

چو مرکب مرا پر ز مسمار پا
 

 

سگان بسته از ناز در پا[217] حنا
 

ثنائی ازین ره عنان باز پیچ
 

 

که از وی نیابی جز الماس هیچ
 

تهی پا چو یابی ز رفتن گزند
 

 

بر اسب سخن نعل مقصود بند
 

مرا سرفرازی دهد شهریار
 

 

به یک خنگ[218] چوگانی شاهوار
 

کمر کوته و بر فراخ و بلند
 

 

که گر صورتش را کشد نقشبند
 

نکرده قلم شکل دستش تمام
 

 

ز دست افکند پیش چون برق گام[219]
 

کشی گر عنانش در اندیشه اش[220]
 

 

نیابی به غیر از سکون پیشه اش
 

جهنده به حدی که گر دیده ور
 

 

به پایش ببندد کمند نظر
 

جهد گر ز گرمی ز جا چون سپند
 

 

شود پاره از کوتهی آن کمند
 

نکردند اجزای تمثال او
 

 

به هم متصل همچو دنبال او
 

که هر عضو از اعضاش گاه رقم
 

 

نه استند از ره به اتمام هم[221]
 

چو سازم بر آن باد صرصر وطن
 

 

سلیمان شوم در جهان سخن
 

به مدحت بساط آنچنان گسترم
 

 

که در آفرینش نگنجد سرم[222]
 

زهی همتّت بر فلک سرفراز
 

 

میادت چو همت به چیزی نیاز
 

ارم[223] نزد بزم تو ای تاجور
 

 

بود نطفه ای کو نبسته صور[224]
 

به دربانی همّتت لامکان
 

 

زده تکیه بر کرسی آسمان[225]
 

]ز[ رزمت نمی گردم افسانه گوی
 

 

که ترسم طبیعت شود جنگ جوی
 

گشاید به غورت نظر هولناک
 

 

خرد همچو طفلی که بیند مغاک
 

الا تا ببینند[226] بالا و پست
 

 

کنی رخش اندیشه را پای بست
 

روان جهان باش ]و[حکمت روان
 

 

به سان قضا بر زمین و زمان
 

 

در احوال خود و مدح جلال الدین اکبرشاه[227]

یکی روز کین چرخ فیروزه رنگ
 

 

که هم شهد ازو خیزد و هم شرنگ
 

جهان بر زمین شادمانی فشاند
 

 

که شادی در اجرام علوی نماند
 

چنان بهره ور شد جهان از طرب
 

 

که بیرون نیامد کدورت به شب
 

برآن روز میمون خرّم سرشت
 

 

که بردی نکویی[228] گرو از بهشت
 

چنان آسمان عیش بخشنده شد
 

 

که شب از پی روز آینده شد
 

فراغت بساط آنچنان گسترید
 

 

که اندیشه بی عیش جایی ندید
 

چو من دیدم آن روز آراسته
 

 

که گویی نکویی ازو خواسته
 

ز شادی چراغ دلم برفروخت
 

 

ولی تاب حیرت دماغم بسوخت
 

که این خوش دلی یارب از بهر کیست؟
 

 

ز گردون خلاف طبیعت ز چیست؟
 

چرا آسمان غمگساری کند؟
 

 

زمانه چرا سازگاری کند؟
 

که ناگه سروشی رسیدم به گوش
 

 

که ای حیرت اندوز حیرت فروش
 

مر این شادمانی طلبکار توست
 

 

کمین مایه روز بازار توست
 

گذشت آن کزین چرخ نا اعتمید
 

 

چو شب دور باشی ز روز سفید
 

برون آی ازین کنج کلفت سرشت
 

 

چو طوبی[229] قدم نه به باغ بهشت
 

مشو زینت یک محل گنج وار
 

 

یکن[230] عالم آرای چون ]نو[بهار
 

چو این حرفم آمد ز هاتف به گوش
 

 

دگر باره حیرت درآمد به جوش[231]
 

بدو گفتم ای واقف هر نهان
 

 

به تصریح این راز بگشا زبان
 

که بهر چه گشتم چنین ارجمند؟
 

 

چرا کوکب طالعم شد بلند؟
 

ز فیض که گشتم چنین دلپذیر؟
 

 

به بال که گشتم چنین اوج گیر؟
 

بگفتا که ای ابر باران هنر
 

 

ز باران ابرت هنر بیشتر
 

از آن ایزدت داد این برتری
 

 

که رخ سوی آن[232] آستان آوری
 

چو اقبال بر رویت این در گشاد
 

 

بنه زینِ دولت بر اسب مراد
 

چو خورشید خاور رها کن عنان
 

 

بجو مطلع قدر از آن آستان
 

دلم چون ز هاتف شنید این سخن
 

 

ببالید قدرم چو سرو چمن
 

سوی پایه خود چو بشتافتم
 

 

فلک را به تحت الثّری یافتم
 

چو جُستم بسسیج از پی انتقال
 

 

مهیّاتر آمد ز سیر خیال
 

نهادم قدم چون در آن جست و جوی[233]
 

 

بزد موج از خنده ام آب روی
 

رهی پیشم آمد چو راه خدای
 

 

که از قدر آن ره سرم گشت پای[234]
 

خرامم در آن راه خوشتر از آن
 

 

که سیر نظر در رخ نیکوان
 

چو پیموده شد آن ره دل پسند
 

 

رسیدم بر آن آستان[235] بلند
 

فلک هیئتی آمدم در نظر[236]
 

 

که تا گشته اندیشه را پای سر[237]
 

برو جا نمودم هم از گرد راه
 

 

برآراستم آسمانی به ماه
 

پی سجده اش چون قدم گشت خم
 

 

سرم سود بر لامکان چون قدم
 

به حرمت چو سودم بر آن خاک چهر
 

 

شد آرایش چهره ام همچو مهر
 

نشستم بر آن چون به خاطر سخن
 

 

دلی پر ز گفتار خوش چون دهن
 

ببستم میان و گشادم زبان
 

 

به مدح شهنشاه گیتی ستان
 

فلک قدر خاقان مالک رقاب
 

 

که آموخت دوزخ ز خشمش عذاب
 

شهنشاه اکبر که چرخ کبود
 

 

کند روز و شب بنده وارش سجود
 

شفاعت سرشتی که در بندگی
 

 

به کرّوبیان داده شرمندگی
 

جهانی سراسر خضوع ]و[خشوع
 

 

سپهری پی بندگی در رکوع
 

ملایک ز اشکش بود دانه بر
 

 

چو خورشید زاینده با چشم تر
 

زبان کرده عادت به شکرش چنان
 

 

که کوه است در کام آتش زبان
 

به فرض از نهد بر سها بار هوش
 

 

نیارد کشیدن سپهرش به دوش
 

چو دستش به تیغ درخشان رسد
 

 

ز دامن، به گردن گریبان رسد[238]
 

کند حکم سر ریختن گر به کین
 

 

بریزد سر مرده بیرون زمین[239]
 

زمین آسمانی کند بر درت
 

 

کلاه[240] آفتابی کند بر سرت[241]
 

خوش آینده بزمی چو رخسار یار
 

 

زمینش حلی بند روی بهار[242]
 

بهار از بساطش چنان جامه زیب
 

 

که خوردی ازو نازوش دل فریب
 

ز آوازه آن بهشتی جمال
 

 

بود دیده از گوش در گوشمال
 

ز کیفش رفته مطرب ز هوش
 

 

ولی سازها همچنان در خروش
 

هوایش بساط افکن بی غمی
 

 

زمینش طراوت ده خرّمی
 

درو عاقل و مست چون یکدگر
 

 

ولی عاقل از مست افتاده تر
 

لبالب ز اسباب عشرت چنان
 

 

که آیینه از عکس نازک تنان[243]
 

شبش از سیاهی چنان ناامید
 

 

که زاید درو دود آتش سفید
 

نشسته در آن شاه با فر و هنگ
 

 

به فرّ فریدون و هنگ پشنگ
 

جهانی چو آتش همه خشم و تاب
 

 

سپهر نجومش همه آفتاب
 

چو بر سینه خنجرکشی از ستیز
 

 

کند پشت را رخنه در جان گریز[244]
 

چو[245] عکس تو آیینه دارنده هوش
 

 

ز رای تو مالیده اندیشه[246] گوش
 

اگر سایه یابد ز قدرت اثر
 

 

کند همچو مو جای بر فرق سر
 

شود گر ز حلمت هوا پرده دار
 

 

فتد سایه وش دود در پای نار
 

سرانگشت حفظت به وقت ستیز
 

 

گره بندد از رسته بر نار تیز
 

اگر تفّ تیغت به دل پی برد
 

 

ز تندی عرق موی را بسترد
 

چنان شد به عهد تو وارستگی
 

 

که در[247] لفظ شد بیم پیوستگی
 

کشد ار صلب[248] بر رحم از دو سوی
 

 

دگر طفل زاید ز مادر دو روی
 

مگر رشحه دست توست آفتاب
 

 

که شوید جهان را به یک قطره آب
 

اگر پاس حفظ تو گردد کفیل
 

 

نمیرد شراری ز دریای نیل
 

]ز[ رزمت نمی گردم افسانه گوی
 

 

که ترسم طبیعت شود جنگ جوی[249]
 

بداری به خدمت اگر شعله را
 

 

نیفتد دگر تا قیامت ز پا
 

مگر چرخ دارد خلافت به پیش
 

 

که از مه زند تیشه بر پای خویش
 

به نوک سنانت چو افتد نظر
 

 

کند کار سوهان[250] خطوط بصر
 

کسی را که تیغت کند خون جگر
 

 

ز رگ جای خون ریزدش نیشتر
 

اگر شعله ساید به خاکت جبین[251]
 

 

جبین بر ندارد چو آب از زمین
 

رسد گر ز حکت به آتش اثر
 

 

نهد خاک وش سرکشی را ز سر
 

مگر تیغ تیرت سپردش به خاک
 

 

که شد چتر گل با تن چاک چاک[252]
 

اگر شرح بزمت کند نکته دان
 

 

به هر حرف صد رنگ بندد زبان
 

شد آبستن آتش ز قهرت مگر
 

 

که آید برون طفل دودش ز سر
 

چنان ریزد از دست جودت درم[253]
 

 

که در دادنش عاجز آمد کرم
 

کشد آتش ار بر خلاف تو سر
 

 

بود سرنگون شعله چون نور خور
 

به دانش طلسمی چو درج هنر
 

 

به بینندگی همچو چشم قدر
 

تمتّع رسانی چو ابر بهار
 

 

فراغت سرشتی چو بوس و کنار
 

سرورآوری همچو آواز خوش
 

 

ملالت بری همچو دمساز خوش
 

شکر چاشنی گیر جام لبش
 

 

زبان کرده شیرین به نام لبش
 

هوس چون مگس واله قند اوست
 

 

طرب خانه خیز[254]از شکرخند اوست
 

چو دیدار جانان سراسر سرور
 

 

چو آغوش دلبر تمامی حضور
 

رسایی دستش بود آنچنان
 

 

که خارد سر هفتمین آسمان
 

ز روی سلیح ار کند گرد پاک
 

 

کند آسمان بر سر خویش خاک
 

اگر برکشد ختجر تابناک
 

 

کند کوه سر در گریبان خاک
 

بر آب ار زند تاج خود آفتاب
 

 

جهد همچو برق آتش از روی آب[255]
 

اگر برکشد تیغ آیینه فام
 

 

جهان کسوت صبح پوشد به شام[256]
 

یه کین چون درآرد تکاور ز جا[257]
 

 

زمین آسمانی کند چون هوا
 

برآرد اگر از سر کین خروش
 

 

زمین را چو دریا در آرد به جوش
 

چنان دهر از او روشنایی گرفت
 

 

که ظلمت هم از شب جدایی گرفت[258]
 

ز تیغش هراسان سر آفتاب
 

 

نگاهش کند زهره شیر آب
 

چنان داد عدلت قرار زمین
 

 

که بنهاد صورت ز کف تیغ کین
 

ز عدل تو گردد جهان بارور
 

 

نه از آب و خاک و نه از ماه ]و[خور
 

فلک گیرد از آستان تو پند
 

 

زمین گردد از آسمان بهره مند
 

به قهر تو آب حیات آتش است
 

 

به لطف تو سوزنده آتش خوش است
 

جهان را رخت عید آراسته
 

 

زمین را قدت نخل پیراسته
 

به وصفت براند[259] زبان پای لنگ
 

 

فضای سخن چون دل مور تنگ
 

به مستی برازنده[260] چون خواب خوش
 

 

بهشتی نوازنده چون آب خوش
 

به کشت گیا مرزبانی کند
 

 

قلم در بنانت زبانی کند
 

به اندیشه برتر ز هفت آسمان
 

 

به گرمی فزون تر ز شمعت[261] زبان[262]
 

چو اندیشه دلبران دلنواز
 

 

چو وصل سهی قامتان چاره ساز[263]
 

به رحمت فزونتر ز ابر بهار
 

 

به خشم آتشین تر ز سوزنده نار
 

کند آسمان گریه بر حال خویش
 

 

ترا گر ببیند به دنبال خویش
 

زهی از رخت گرم بازار مهر
 

 

غبار رهت زیب رخسار مهر
 

الا تا نبینی به بالا و پست
 

 

کسی رخش اندیشه را پای بست
 

روان جهان باش و حکمت روان
 

 

به سان قضا بر زمین و زمان[264]
 

پس آنگه به صنعت که در آفتاب
 

 

برآمیخت از لطف آتش به آب
 

به شب زنده داران با سوز و ناز
 

 

... شادمانی به دل در گداز
 

به آتش پرستان دل سوخته
 

 

به محراب و قندیل افروخته
 

که پاینده بادا شه شه نشان
 

 

برازنده تاج و تخت کیان
 

قوی باد پشتش به شهزادگان
 

 

که شمع دلند و چراغ روان
 

چراغت که بادا... نفخ صور
 

 

چو صبح دوم باد پاینده نور[265]
 

 

تمّت هذا الکتاب بعون الملک الوهاب من تصنیفات مجموعه اللطایف و الظرایف /قدوه الشعرا و السلفا، الحسین ثنائی من ید الضعیف النحیف الراجی /الی رحمه الله عبادالله، فی شهر الربیع الاول سنه الف و ثمانیه مایه من الهجره /المصطفویه6 /اللهم ینجی(؟) من العلایق الصوری و یهدی الی تحریر المعنوی/تمت سنه 1109[266]

 

مثنوی دوم: سوز و گداز / نورس دماوندی

محمدحسین دماوندی که به نورس متخلص بوده، از شاگردان و هم نشینان صائب تبریزی در قرن یازدهم هجری است.[267] او که به خوشنویسی هم شهره بوده، به توصیه صائب به ملازمت محمدزمان خان درآمد.[268]

ذبیح الله صفا با مراجعه به نسخه دیوان او در کتابخانه موزه بریتانیا تعداد اشعار او را متجاوز از 3500 بیت دانسته است. از منظومه های او قضا و قدر و حاتمیه نام برده شده است.[269]

اين شاعر خلاف بسيارى از معاصران خود تمايلى شديد به بازگشت به شيوه شاعران قديم نشان داده است، چه در قصيده و چه در غزل، بنحوى كه بايد او را در اين راه بازگشت از جمله پيشتازان شمرد، اگرچه از آغاز آن راه چندان تجاوز نكرده باشد.

 

نسخه شناسی

این مثنوی (سوز و گداز) به نام رکنی نیشابوری و در ذیل مجموعه 9661 کتابخانه مرکزی دانشگاه تهران و به همراه 5 مجموعه دیگر ثبت شده است. از این مثنوی همین یک نسخه باقی مانده است. پس از تصحیح نسخه متوجه شدم که در حین مثنوی چند جا از تخلص نورس استفاده می شود و همچنین با مراجعه به تذکره ها دریافتم که رکنی نیشابوری از معماگویان قرن نُه هجری و از ملازمان جامی بوده است و احتمالا این مثنوی نمی توان از آن او باشد.[270]

ویژگی های کتابتی

نسخه مانند خیلی از نسخ مشابه با رسم الخطی متفاوت از آنچه اکنون مرسوم است نگاشته شده است. از جمله ویژگی های آن می توان به حذف «ه» غیرملفوظ انتهای کلمه در صورت جمع بسته شدن کلمه (دیباچها)، جدا نوشتن «ب» و «ن» امر و نهی اول فعل ها (به بین، به بندد)، نوشتن «ی» به صورت عربی (با دو نقطه در زیر حرف)، چسباندن «را» به انتهای کلمات قبلی، چسباندن حروف اضافه در ابتدای کلمات، متصل نوشتن «ای» ندا به منادی و استفاده از اعراب گذاری در سطح وسیع اشاره کرد.

منظومه به خط نستعلیق خوش نوشته شده و تنها چند کلمه را به صورت غلط نوشته است. در برخی موارد بیت هایی در حاشیه اضافه شده است که آنان را در پاورقی توضیح داده ام.

نکته جالب آن است که در میانه مثنوی، ترکیب بندی مدحی در نعت و منقبت حضرت رسول6 سروده و آورده است.

 

بررسی محتوایی

داستان سوز و گداز به مانند دیگر داستان های غنایی با حمد خدا، نعت و منقبت رسول و اصحاب او آغاز می شود و سپس به داستان گویی درمورد دو عاشق دلباخته سخن می گوید. چنان که رسم داستان گویی قدیم بوده است، این قصه در جمعی از دوستان شاعر بیان شده و او با تفصیل آن را نقل می کند.

با اینکه این مثنوی بسیار شبیه به مثنوی سوز و گداز نوعی خبوشانی از معاصران نورس است، و به نظر می رسد که هر دو یک منبع داشته اند، تفاوت هایی در نحوه روایت با آن دارد. همچنین این مثنوی تقریبا بسیار خلاصه روایت شده و پس از اولین دیدار دو دلداده، و اولین تلاش هام ناکام آن دو برای وصل، تمام می شود. نکته جالب تر آنکه مثنوی انجامه دارد و از این حیث می توان در شیوه داستان پردازی عصر صفوی از این حیث تحقیق به عمل آورد.

البته به طور کلی منظومه های پس از نظامی یا تقلیدی از نظامی است یا متأثر از داستان های ایرانی و یا برگرفته از داستان های قرآنی. در تمامی اینها خصایص و بن مایه های مشترکی می توان یافت. در اغلب این داستان ها عشق دوسویه و مساوی است. عشاق معمولا به لحاظ طبقه اجتماعی و همسطح و بیشتر از میان شاهزادگان وزیران امیران و بزرگان هستند.[271] چنان که در مثنوی حاضر نیز چنین است.

سیر داستانی

شاعر در جمعی از دوستان خود داستان عاشقی پسر بازرگانی ایرانی با شاهزاده ای هندی در بنارس را می شنود و آن را روایت می کند. این دو در کنار رود گنگ با هم آشنا می شوند، و پس از مدتی دختر از غم عشق می میرد و داستان اینگونه پایان می پذیرد. روایت در کمال کوتاهی بیان می شود و این گمان را در ما به وجود می آورد که داستان نیمه تمام رها شده است.

 

بررسی ساختاری

با بررسی نظام و نشانه های یک ساختار مشترک مانند منظومه های عاشقانه، می توان به گفتمانی دست یافت که در اجزای مختلف این گونه متون شکل می گیرد. اصول شکل داستانی و همچنین جنبه های ادبی این داستان ها از پیش وجود داشته است و بن مایه های ملاقات اولیه، دل باختن در یک نظر، سودازدگی و سر به بیابان گذاشتن یا پشت پا زدن به همه چیز تا هجران، سفر، ربودن، رقیب، وصال، وداع و.. نیز در انواع دیگر و هم در روایت های پیشین وجود داشته است. همین نقش ها در منظومه ها به شاکله ای بدل می شود که زنجیره ای بینامتنی در طول زمان ایجاد می کند و در آثار بعدی می توان آن را پی گرفت. حتی قالب مثنوی که در سرودن منظوم ابیات شان مشترک است، و بیشتر هم از دو بحر متقارب و هزج استفاده شده، به نوعی پیوند این زنجیره را در خلق فضاهای مشترک تقویت می کند.[272]

اوج داستان عاشقانه قرن نهم تا دوازدهم است. در قرن نهم نوعی خاص از داستان های عاشقانه را با عنوان داستان های عاشقانه رمزی، تمثیلی و استعاری بنیان می نهند. در قرن دهم به لحاظ کمی تعداد منظومه ها و نظیره ها به طور چشمگیری افزایش می یابد. درکنار داستان های که علی  رغم تنوع نام ها، اسامی، ماجراها و اشتراکات بسیار فراوان در بن مایه ها دارند، برخی تفنن ها و گونه های حاشیه ای نیز چون منظومه های «سوز و گداز»، «راز و نیاز»، «قضا و قدر» و «سراپا نامه» با مضامین عاشقانه نیز شکل می گیرد. [273]

 

اهمیت انتشار این منظومه

جدای از کامل شدن انتشار پیکره متون داستانی عصر صفوی، می توان از انتشار این مجموعه در راستای بررسی ادبیات غنایی در عصر صفوی بهره برد. با توجه به کوتاهی منظومه، استفاده از داستانی بسیار مکرّر و متواتر در ادبیات غنایی فارسی و ناکامی عشق در وصال عاشق و معشوق، بررسی این منظومه خالی از لطف نخواهد بود.

«سوز و گداز» نورس دماوندی

سر این نامه نامی به نامی
 

 

که بی نامش نگردد نامه نامی
 

ستایش بر چنان جان آفرین باد
 

 

که آدم آفرید از خاک و جان داد
 

به صنع از خاک بنیادی چنین ساخت
 

 

خداوندی سزای او که این ساخت
 

به معنی صورت اشیا بیاراست
 

 

زمین و آسمان بنشست برخواست
 

قلم پیرای و نقش آرای عالم
 

 

درون بند و برون پیوند آدم
 

چراغ افروز و بزم آرای گیتی
 

 

به هم ساز و به هم پرداز گیتی[274]
 

از او در کون جانی نیست خالی
 

 

تعالی قدرت الباری تعالی
 

توانا ایزدی، برتر خدایی
 

 

که بی او می نجنبد دست و پایی
 

از او تاب و بساط اندر پی وی
 

 

از او آواز و رنگ اندر می و نی
 

جهان را پاک کرد از نیستی هست
 

 

ز هم اجزای گیتی را هم به هم بست
 

عمارت کرد چارم دیر مینا
 

 

در او افروخت قندیل مسیحا
 

از او این آب و گل تاج شهی یافت
 

 

وزو روی زمین فرّ مهی یافت
 

نه بی فرمان او جنبد دهانی
 

 

نه بی الهام او گوید زبانی
 

توانایی کزو شد راست هستی
 

 

چپ و پیش و پس و بالا و پستی
 

همه زان وی اند این بود و نابود
 

 

وجودی غیر واحد نیست موجود
 

ز ماهی تا مه از مه تا به ماهی
 

 

همه اعیان مرآت الهی
 

حکیمی کز طلسم لا و الّا
 

 

به حکمت گنج هو را کرد پیدا
 

نیاید عقل افلاطون به او راه
 

 

به کنه او کمند وهم کوتاه
 

چه جویی یار را در هفت پرده
 

 

که او بیرون ز پرده جای کرده
 

کلیدش نه به دست چار و پنج است
 

 

کز آن سوی طلسم هفت گنج است
 

نه آن وهمی که گنجد در گمان اوست
 

 

نه آن ذکری که آید در زبان اوست
 

نداند حلّ این مشکل فلاطون
 

 

نیارد دفع این مخموری افیون
 

نیابد جالینوس این کیمیا را
 

 

نبیند بوعلی این سیمیا را
 

مگر خود خویشتن را بازداند
 

 

هر آنکش بیش جوید باز ماند
 

منجّم لاف زد کاخترشناسم
 

 

مهندس دم که برگیر از قیاسم
 

منجّم کی شناسد آن دغل باز
 

 

که چون باشد ورای پرده راز
 

مهندس نقطه چون پیدا کند چون
 

 

که هست از مرکز پرگار بیرون
 

نه از یونانیان نقش بیان زد
 

 

نه از منطق درین جا دم توان زد
 

مه اینجا نحو در کار آید و صرف
 

 

کلام از محویان است و دگر حرف
 

رسید این جلوه حال صوفیان را
 

 

نه قال بصریان کوفیان را
 

خرد اینجا ندارد پی مگر عشق
 

 

که اصل اصل پنهان است در عشق
 

ندیدم در جهان جایی که بی اوست
 

 

که او در قالب آدم سخن گوست
 

مخالف کیست اینجا تا که چون موم
 

 

بدین پاسخ کنم نرمش دل شوم
 

که در گلشن نه بوی اوست در گل
 

 

کزو آتش گرفته جان بلبل
 

نه از هر قطره پیدا جوی آبی است
 

 

نه در هر ذره پنهان آفتابی است
 

نه در هر حسن زیبا جلوه گر اوست
 

 

کزو بیننده بر تن می درد پوست
 

نه از هر تن چو آن خود ستاند
 

 

نشان از هستی او می نماند
 

نه شمع جان ز نور اوست روشن
 

 

نه صحن دل ز بوی اوست گلشن
 

نه میرانشاه(؟) مستی ز بویش
 

 

نه نی را ناله گرم از آرزویش
 

هزاران سال ازو گر راز گویم
 

 

همان اندیشه خود بازگویم
 

کسی اوصاف او گفتن نیارد
 

 

که صحرای سخن پایان ندارد
 

همان به کز سخن بندم لب خویش
 

 

که نتوان گفت اوصافش از این بیش
 

نیارد وصف او نورس زبان گفت
 

 

مگر باز از زبان او توان گفت
 

 

 

 

خداوندا دلم را دیده بگشای
 

 

به خلوتگاه انسم راه بنمای
 

زبانم را کلید راز خود کن
 

 

دهانم را ترنّم ساز خود کن
 

به نور خود چراغ دل بیفروز
 

 

وزین روی مجازم دیده بر دوز
 

بشو چشم دل از گرد مجازم
 

 

به ایوان حقیقت برفرازم
 

غبارآلوده شده آیینه دل
 

 

تو رادیدن به این آیینه مشکل
 

دلم را شور شیدایی فزون کن
 

 

خدیو کشورستان جنون کن
 

سرم را روشن از نور خرد کن
 

 

هر آنچت بر خدایی می سزد کن
 

عمل بنگ هوس در جامم انداخت
 

 

کز آن مست از شراب غفلتم ساخت
 

به احسان از زبانم عقده واکن
 

 

به مدح خویشتن دستان سرا کن
 

بکار از عشق تخمی در دل من
 

 

محبت خیز کن آب و گل من
 

ز وحدانیّتت بنمای راهی
 

 

به طوف کعبه توحید الهی
 

به نور عشق روشن کن چراغم
 

 

به طیب حسن مشکین کن دماغم
 

مرا جرعه کش دیر مغان کن
 

 

به آن درگاه خاک آستان کن
 

نمای از باده توحید مستم
 

 

وزان مستی بگردان می پرستم
 

از او باده که گر قطره بنوشد
 

 

از او یک قطره چون دریا بجوشد
 

برون کن پنبه غفلت ز گوشم
 

 

روان آگه کن از وحی سروشم
 

به گوش دل رسان آهنگ توحید
 

 

نهم تا رو به خلوتگاه تجرید
 

شمار از بندگان می فروشم
 

 

که پیر عشق را حلقه به گوشم
 

رهی ده در حریم انسیانم
 

 

کزین ناآشنا مردم به جانم
 

مرا از رنگ وحدت پر بیارای
 

 

به اوج قدسیانم بال بگشای
 

بده پایی که صحرای تو پوید
 

 

زبانی ده که اوصاف تو گوید
 

مرا دستی بده تا دلق هستی
 

 

زنم چاک و نمایم چیره دستی
 

مرا گوشی بده کر ناله نی
 

 

نیوشد نعره یا هو و یا حی
 

دلی ده آگه و نفسی بده پاک
 

 

سری ده خالی از من پر ز ادراک
 

بده چشمی درو از مشک خالی
 

 

که آن خال(؟) از دو بینی باد خالی
 

تنم آلوده روی و ریا شد
 

 

به خیل خودفروشان آشنا شد
 

ره میخانه بنمای تا که از می
 

 

بشویم تن به پاکی ره کنم طی
 

مرا ای پای کج ره رو نباید
 

 

یکی پا ده که تا سوی تو آید
 

به زندان هوای نفس اسیرم
 

 

به دام قید اهریمن به گیرم
 

مرا آزاد از این قید بلا کن
 

 

به لطف خویش از این زندان رها کن
 

رهایی بخش هر در دام اسیری
 

 

ز پای افتادگان را دستگیری
 

تو دستم گیر و آزادی ببخشای
 

 

که در دام هوا افتادم از پای
 

ز طاعت مایه ای در کف ندارم
 

 

به بدکاری سرآمد روزگارم
 

ندارم جز گنه عذر گناهی
 

 

ببخشا بر من عاصی الهی
 

ز کردار بد خود شرمسارم
 

 

گنه کردم به عفو امیدوارم
 

یکی طوق عبودیت به گردن
 

 

نکردم وای بر من وای بر من
 

مران از در که این مست[275] گنهکار
 

 

که بد کرده پشیمان شد ز کردار
 

اگر کاهم ولی کوه گناهم
 

 

چو روی خویشتن نامه سیاهم
 

ز کیف و کم منزّه ذات پاکت
 

 

کجا یارد سپاس این مشت خاکت
 

ببخش از لطف یارای زبان را
 

 

رساند تا به پایان داستان را
 

نه انجامی تو را یا رب نه آغاز
 

 

نه مانندی تو را یارب نه انباز
 

همان به کز سخن لب بازبندم
 

 

در انجام بر آغاز بندم
 

بیا ای خامه مشکین رقم زن
 

 

رقم بر صفحه لوح قدم زن
 

بیا ای آشنای پرده راز
 

 

همای انس و باز قدس پرواز
 

تو را هست آب حیوان در سیاهی
 

 

حیات و عمر خضر اینک گواهی
 

بیا ای خوش خرام عنبرین مو
 

 

که از رشک تو شد خون ناف آهو
 

بیا ای نقش بند لوح جان ها
 

 

که در وصف تو سرگردان زبان ها
 

بیا ای چنگ معنی را تو مضراب
 

 

شب تاریکِ مضمون را تو مهتاب
 

تو خیل بی زبانان را زبانی
 

 

زبان بی زبانان را تو دانی
 

تو آنی کز سوادت دیده روشن
 

 

فضای دل ز روضات تو گلشن
 

سوادت جانفزای چون گیسوی حور
 

 

که از رشک تو آتش در دل نور
 

صفیر مژده رحمت صریرت
 

 

عجب بالا گرفته بانگ زیرت
 

تو را مشک از دهن می ریزد ای کلک
 

 

ز نوکت بوی جان می خیزد از کلک
 

تو در دست کلیمِ جان عصایی
 

 

طلسم گنج دل را اژدهایی
 

گلت خورده است آب از چشم آهو
 

 

که می آید ز نوکت عنبرین بو
 

تو را دیباچه ها در نامه عشق
 

 

تو چیز دیگری ای خامه عشق
 

بیا عنبرفشانی کن زمانی
 

 

زمانی کن بتا عنبرفشانی
 

زبان بگشای در وصف محمّد
 

 

نبیّ کان فخر الاب و الجد
 

حبیبی خوانده در مدحت جلیلش
 

 

کمینه بنده در جبرئیلش
 

نبی بود آن شه طاها و یاسین
 

 

و آدم کان بین الماء و الطّین
 

محمّد اشرف اولاد آدم
 

 

وجودش باعث ایجاد عالم
 

حریم کبریایی جلوه گاهش
 

 

گزیده بر همه عالم الهش
 

محمّد آنکه سر خیل رسل شد
 

 

شفیع امت و شمع سبل شد
 

چه شده گسترده معجزنامه وی
 

 

بساط انبیا یکباره شد طی
 

زمین گردی ز دشت شوکت او
 

 

فلک خشتی ز قصر رفعت او
 

ملایک خیل خیل از آسمانش
 

 

نهاده سر به خاک آستانش
 

همای راز هو را آشیان اوست
 

 

مه سرّ اَحَد را آسمان اوست
 

مه و خورشید باز عجز بر دوش
 

 

محمّد را غلام حلقه در گوش
 

سپهر و انجم و عرش و زمین پاک
 

 

به درگاه محمّد روی بر خاک
 

ز پای او که بر خاکش روان شد
 

 

زمین را فخرها بر آسمان شد
 

ملایک در حریم بی نیازی
 

 

ستایندش به آهنگ حجازی
 

که ای نقد روان ما نثارت
 

 

سرافرازان عالم خاکسارت[276]
 

به گوناگون زبان قدرت خویش
 

 

ستایش می کند پروردگارت
 

ز اجم صد هزاران چشم روشن
 

 

گشاده آسمان در انتظارت
 

سرشک چشم ها مانند یاران
 

 

به یاد گلشن روی بهارت
 

سرافرازان اقلیم نبوت
 

 

ز خان خاتمیت ریزه خوارت
 

چو پنهان بود اسرار الهی
 

 

پی اظهار او کرد آشکارت[277]
 

تو آن شهباز لولاک آشیانی
 

 

که شد سیمرغ او ادنی شکارت
 

تو آن پاکی که کرد ایزد تعالی
 

 

به اقلیم نبوت شهریارت
 

جهان از نشاء(؟) نام تو جان یافت
 

 

که جان قربان نام نامدارت
 

ز آغاز تو دم چون می توان زد
 

 

که حیرانیم در انجام کارت
 

زمین بک ذرّه است از دشتگاهت
 

 

فلک یک سنبل است از سبزه زارت
 

به گلشن لاله و گل را شد از عشق
 

 

جگرها خون و دلها داغدارت
 

فلک طومار زنگاری گشوده
 

 

به طرز هاشمی طبع آزموده
 

که ای در آتش از روی تو جانم
 

 

ز ابروی تو قامت چون کمانم
 

به گیتی خود سرافرازم ولیکن
 

 

به درگاه تو سر بر آستانم
 

به خاک آستانت سر نهادم
 

 

از آن رو نام کردند آسمانم
 

فرو بارد ز چشمم اشک انجم
 

 

به درگاه تو گوهر می فشانم
 

ز هجران تو ای عنقای همت
 

 

همه آتش گرفته است آشیانم
 

ز ماه نو نهادم حلقه در گوش
 

 

غلام درگه پیر مغانم
 

ببخشا بر مرید ای حضرت پیر
 

 

که خشک است از تف هجران دهانم
 

به جامی مستم از درد کهن کن
 

 

که تا جاوید از او بی خود بمانم
 

صدای نوبت خاتم شنیدم
 

 

ز شادی در سماع آمد روانم
 

زمین بر آستانش سر نهاده
 

 

به آیین قریشی لب گشاده
 

که ای برتر خدیو تخت لولاک
 

 

کمینه پایه قدر تو افلاک
 

تو نور مطلقی ای پاک بر حق
 

 

نه از آب و باد و آتش و خاک[278]
 

تو آن معنی که در میزان صورت
 

 

نسنجد گوهر ذات تو ادراک
 

مرا فخر این به گردن بس که گاهی
 

 

سر من بود پامال تو ای پاک
 

تو آن چالاکی و چابک سواری
 

 

که این نُه آسمان بستی به فتراک
 

گر از رخ برگشایی پرده نور
 

 

ز خجلت پرده گردون شود چاک
 

من و گردون تو را کمتر غلامیم
 

 

نداریم از حوادث در جهان باک
 

زهی ممدوح پاک و پاک ممدوح
 

 

سراپا جوهر و سر تا قدم روح[279]
 

زبانش آب بخش کِشت دین شد
 

 

وجودش رحمه للعالمین شد
 

خدای از نور پاکش آفریده
 

 

ز خیل انبیایش برگزیده
 

محمّد نام کردش پاک دادر
 

 

که نام خویش بود او نام برتر
 

زبان القصه نتوان از وصف او گفت
 

 

در مدحش به الماس سخن سفت
 

دم از مدح محمّد چون زنم چون
 

 

برآید قطره چون با رود جیحون
 

پس ای طبع بلند، ای خامه خاموش
 

 

که کردم آنچه می دانم فراموش
 

همان بهتر که عجز آریم در پیش
 

 

که نطق ما نیارد گفت از این بیش
 

تو را نورس به مدح او چه یاراست
 

 

که طومار مدیحش خواهی آراست
 

که این بحث دراز آخر ندارد
 

 

کسی این رشته را کوته نیارد
 

زبان چون نام برد از چار یارش
 

 

سخن آغاز کرد از یار غارش
 

ابوبکر اول آن .... ... اکبر
 

 

به اقلیم خلافت گشته سرور
 

کریم الطبعی صحب عطایی
 

 

که می بخشید گنجی بر گدایی
 

دوم ... ...  اعظم آنکه از داد
 

 

جهان را کرد سر تا پای آباد
 

شد ایران سینه چاک از خنجر او
 

 

درخشان مرز روم از گوهر او
 

سیم عثمان ذی النورین کز وی
 

 

جهان را نامه بیداد شد طی
 

ملک شرمنده بود از وی به گردون
 

 

جهان بود از وی به قانون[280]
 

چهارم آن عدو بند جهان گیر
 

 

که روشن کرد گیتی را به شمشیر
 

علی المرتضی زوج البتول
 

 

ولیت(؟) الله تایید الرسول
 

دلاور مرد جنگ آن شیر چالاک
 

 

که کرد از کفر تیغ او جهان پاک
 

زمین در قبضه نیرو شکارش
 

 

زمان سایه نشین ذوالفقارش
 

دگر اصحاب پاکش هرچه بودند
 

 

همه مردانه حصن دین گشودند
 

ره هر پاک از ایشان پیش گیری
 

 

مراد خویش بیش از پیش گیری
 

 

 

 

سخن گنجی است بشناس ای سخن سنج
 

 

که می سنجد سخن سنج این گران گنج
 

سخن دربان درگاه امید است
 

 

طلسم گنج هستی را کلید است
 

سخن صبح طرب را بامداد است
 

 

شب نومید را شام مراد است
 

سخن سرمایه عیش و نشاط است
 

 

به شاخ قبض برگ انبساط است
 

سخن آدم سخن جسم و سخن روح
 

 

سخن طوفان سخن کشتی سخن نوح
 

سخن را پایه معنی بلند است
 

 

سخن بر آتش صورت سپند است
 

سخن در کشور معنی است سرور
 

 

سخن را هرچه گویی پایه برتر
 

سخن در جنبش آورد آسمان را
 

 

سخن شد باعث هستی جهان را
 

سخن از روی معنی پرده برداشت
 

 

بساط صورت هستی بیفراشت
 

سخن گر طره مشکین گشاید
 

 

ز آهوی ختن دل می رباید
 

سخن را گر لب شیرین بخندد
 

 

دکان مصریان را در ببندد
 

سخن گر شمع غیرت برفروزد
 

 

پر پروانه هستی بسوزد
 

سخن گر بار بندد کاروانش
 

 

کند محمل نشینی آسمانش
 

سخن را گر نبودی پای در پیش
 

 

نبودی گر ز صورت معنی اندیش
 

سخن از روی خود تا برد نگشاد
 

 

نشد نزهت[281] سرای عشق آباد
 

از او روشن شده است آیینه دل
 

 

وزو آب روان آغشته در گل
 

سخن چون جامه پوشید از عناصر
 

 

ز واجب نقش ممکن گشت ظاهر
 

سخن آیینه روشن چو خورشید
 

 

که هر بیننده در وی خویشتن دید
 

سخن بر لوح هستی چون رقم زد
 

 

که جان بر عرصه هستی قدم زد
 

به آسانی سخن دان کی توان بود
 

 

که سر مشکل بود بر آسمان سود
 

سخن تا بازگیرد رنگ مضمون
 

 

سخن دان را دل از معنی شود خون
 

سخن بر تخت معنی پادشاهی است
 

 

به اوج معرفت رخشنده ماهی است
 

جهان مرده جان، جان از سخن یافت
 

 

وزو شمع خرد بر انجمن تافت
 

چراغ بزم دانش روشن از وی
 

 

به ابراهیم آتش گلشن از وی
 

سخن را نیست نیکو مدح کردن
 

 

که زشت آید به کرمان زیره بردن
 

سخن گر جلوه صورت نبودی
 

 

کسی لب بر لب معنی نسودی
 

گلی باغ بهشت از سبزه زارش
 

 

تف گرمی دوزخ از شرارش
 

درخت از بارش ابر سخن تر
 

 

گرفته رنگ روی از بوی او بر
 

ازو آسان به گیتی هر چه مشکل
 

 

وزو آباد هر ویرانه منزل
 

سخن آموختن کاری است مشکل
 

 

سخن دان بودن آسان نیست ای دل
 

سخن خود می ستاید چون سخن را
 

 

من آن بهتر که بر بندم دهن را
 

شبی در شهر غم بنیاد بغداد
 

 

گذر در منزل یارانم افتاد
 

درو گرد آمده خیلی ز یاران
 

 

همه مست از شراب و هوشیاران
 

همه از باده توحید سرمست
 

 

الهی نامه عطّار در دست
 

سخن گفتندی از تحقیق و تقلید
 

 

زدندی آتش اندر بیم و امید
 

یکی از پادشاهان قصّه راندی
 

 

یکی از عشق بازی نغمه خواندی
 

سراپا صوفیان وجد و حالی
 

 

قلندر مشربان لاابالی
 

همه مست از پی پیمانه عشق
 

 

مقیم درگه میخانه عشق
 

یکی از دیر راهب داستان گفت
 

 

یکی راز از می و پیر مغان گفت
 

سخن بود از که ومه تا زمانی
 

 

که ناگه زان میان روشن روانی
 

فناء الحاجی عبدالله نامی
 

 

مهین داناتر آن بزم نامی
 

زبانش عندلیب گلشن راز
 

 

جمالش نور شمع بزم شیراز
 

به شیراز از قدح نوشان هفت تن
 

 

دلش رخشنده چون وادی ایمن
 

مقیم اندر جهان رنگ و بی رنگ
 

 

ز بیرنگی او در آسمان رنگ
 

سماعی کرد و با یاران چنین گفت
 

 

که ای دانشوران با خرد جفت
 

شنیدستم من از یک مرد درویش
 

 

که در هندوستان سی سال از این پیش
 

به شهر افسانه شد نو داستانی
 

 

که شد آشفته دختی، جوانی
 

مرا آن داستان در جان اثر کرد
 

 

به سیلاب محبت دیده تر کرد
 

چو نظماو به خود واجب شمردم
 

 

نخست از پاک ایزد نام بردم
 

گشادم بند خاموشی زبان را
 

 

در آوردم به نظم این داستان را
 

بدو گفتند یاران کی خردمند
 

 

یکی بگشای از این نو داستان بند
 

بدین گفت کهن نو کن دل ما
 

 

گره بگشا ز بند مشکل ما
 

از این نو داستان گر راز گویی
 

 

دل ما دردمندان بازجویی
 

به گفتار جوانان پیر دلجوی
 

 

از آن نوداستان شد داستان گوی
 

به دست اندر گرفت آن تازه دفتر
 

 

زبان بگشاد و گفت و سفت گوهر
 

سراپا آن محبّت نامه برخواند
 

 

که یاران را سر از حیرت فروماند
 

مرا این گفتِ نو، حیرت بیفزود
 

 

برآورد آتش عشق از سرم دود
 

ز مجلس بازگشتم با دل ریش
 

 

نهادم رو به محنت خانه خویش
 

نبرد آن شب ز حیرت دیده را خواب
 

 

همی زد تا سحرگه نقش بر آب
 

که ناگاه از درون دل بانگ برزد
 

 

که ای نورس سخن آرای بخرد
 

خوش است این داستان آشنایی
 

 

به اوج نظم او گر پر گشایی
 

حدیث روشن از گوینده بشنو
 

 

به گفتار من ای شوریده یک رو
 

به داس نظم کشت نو درو کن
 

 

کهن افسانه فرهاد نو کن
 

به گوش آمدچواین بانگ از دل مست
 

 

زدم در دم به دامان قلم دست
 

به سر فهرست عشق آغاز کردم
 

 

گره از رشته دل باز کردم
 

مهین شهباز سیمرغ کهنسال
 

 

چنین بگشاد بر اوج سخن بال
 

که در هندوستان آن ملک اعظم
 

 

بنارس نام شهری بود خرّم
 

به خوبی شهره مانند بهشتی
 

 

که حور از دیدنش مینو بهشتی
 

تر از باران ابر حسن خاکش
 

 

نسیم از آتش آسیب پاکش
 

محبت خیز مهرآیین زمینش
 

 

نشاط جان نسیم عنبرینش
 

بهر سو تازه باغی چون بهشتش
 

 

ز رنگی چهره حورا سرشتش
 

 

 

 

میانش گَنگ نام آزاده آبی
 

 

به پاکی ماه و صافی آفتابی
 

سراپا شهر را بر رسم هندو
 

 

پرستشگاه بود آن جوی دلجو
 

همه بهر پرستش از که و مه
 

 

شدندی بر کنارش هر سحرگه
 

یکی زان خیل اگر مرگش رسیدی
 

 

که پای از ورطه هستی کشیدی
 

یکی آتش به آیین بر فروزند
 

 

تن آن مرده را در وی بسوزند
 

درو بود آشنا بازارگانی
 

 

توانگر مردی و بسیار دانی
 

به اصل از خاک ایران آن جوانمرد
 

 

خردوند و جوان بخت و جهانگرد
 

همی بازارگانی بود کارش
 

 

به روم و ترک و چین می رفت بارش
 

نماندش چون به ایران آب و دانه
 

 

سوی هندوستان پرداخت خانه
 

یکی فرزند بودش پاک و دلکش
 

 

به رویش خال هندویی بر آتش
 

خرامان چون تذرو آن سرو قامت
 

 

که در گیتی از آن قامت قیامت
 

قضا را صبحی آن مه با دل تنگ
 

 

برون آمد خرامان بر لب گنگ
 

به هر سو پست و بالا دیده بگشود
 

 

فراخی دید و از تنگی بیاسود
 

به شادی پی زدی غافل چو آهوی
 

 

کمین بگشاد ناگه شیر از آن سوی
 

پریزادی چو آتش، دخت نواب
 

 

برون شد با کنیزی بر لب آب
 

سهی بالا یکی نازنده لچمن[282]
 

 

بلای کیش آیین برهمن
 

پری ز اندام سیمین جامه برکند
 

 

ز سیمابش به آب آتش در افکند
 

تن رخشنده آن رشک مهتاب
 

 

تو گفتی عکس خورشید است در آب
 

شد از اندام سیم اندام سیم آب
 

 

بجنبیدن درآمد موج سیماب
 

چو گیسو شد پریشان روی آبش
 

 

بسی گرداب پیدا شد ز تابش
 

بشست اندام خویش آن نازنین پاک
 

 

به پوجا(؟) پس جبین بنهاد بر خاک
 

جوان چون پاک دید آن سیم تن را
 

 

بجست و بر زمین زد خویشتن را
 

به جانش سوز عشق او اثر کرد
 

 

محبّت هستیش زیر و زبر کرد
 

جوان را حال دیگرگون شد از عشق
 

 

ستم کش را جگر پرخون شد از عشق
 

چنان از دیده جوی خون روان کرد
 

 

که بالادستی از رود روان کرد
 

خرابش کرد سیل عشق بنیاد
 

 

به منزلگاه خود برگشت ناچار
 

 

 

 

کهن دستان سرای رازپیرای
 

 

چنین در داستان شد نکته پیرای
 

که چون بردند دختان آن پری روی
 

 

خلیده چهره و ژولیده گیسوی
 

جوان ناچار از آنجا با غم و درد
 

 

بتفت و رو به منزلگاه خود کرد
 

سرشکش در هوای یار جو شد
 

 

به چندین درد و محنت یارجو شد
 

ز تاب عشق، سروِ راست خم شد
 

 

به یاد درد برگ تر دژک شد
 

رقم زد مهر مهر اندر خیالش
 

 

دو هفته ماه شد همچون هلالش
 

رخ گل زرد شد چون زعفرانش
 

 

تن پاکیزه لاغر چون میانش
 

سلیمانِ محبّت کرده زورش
 

 

تن از غم گشته[283] چون مژگان مورش
 

پدر چون دید زین سان حال فرزند
 

 

ز غم پیوستگی بگسسته پیوند
 

کمین بگشاده ترک آسمانش
 

 

به غارت برده جنس کاربانش
 

ز جام عشق بازی کرده می نوش
 

 

به مستی کرده گیتی را فراموش
 

به نرمی گفتش ای سختی کشیده
 

 

ز دست عشق زهر غم چشیده
 

چه پیش آمد ز رنگ آسمانت
 

 

که چون من پیر شد بخت جوانت
 

چه دارو ریخت در هوش تو گردون
 

 

که خواهی پیشه کرد آیین مجنون
 

چه کیفر دیدی از تابنده اختر
 

 

که خاک آلوده کردی پاک گوهر[284]
 

چه غم دیدی ز ایام غم آیین
 

 

که گشتی تلخ کام از جان شیرین[285]
 

که کرد ای نور دیده بر تو بیداد
 

 

دل شاد تو زآن بیداد ناشاد
 

کژی بگذار و راز دل بگو راست
 

 

چرا گرد از بیابان تو برخاست[286]
 

جوان زین گفته ناخوش بیاشفت
 

 

بنالید از دل شوریده و گفت
 

چه جای بحث گردون و ستاره
 

 

گریبان من از عشق است پاره
 

به کار عشق گردون را چه کار است
 

 

که او باز اندرین محنت دچارست[287]
 

ستاره نیست شیری یا پلنگی
 

 

که با مردم نماید تیزچنگی
 

ستاره بنده، گردون چاکر عشق
 

 

جهان و خلق او فرمانبر عشق
 

فلک یک جنبش ازسیماب عشق است
 

 

زمین یک گردش از دولاب عشق است
 

به گلشن گل ز فیض عشق خندان
 

 

وزو بلبل به درد عشق گریان
 

نه بی او تاب جنبیدن دهان را
 

 

نه بی او طاقت گفتن زبان را
 

همان عشقم چنین دیوانه کرده است
 

 

بدین دیوانگی افسانه کرده است
 

مرا آن شیر دست و پا شکست است
 

 

مرا آن تیر بال و پر بخست است
 

یکی را دوست می دارم پریروی
 

 

سیه خال و سیه چشم و سیه موی
 

شب است وزلف ورخسارست وماهست
 

 

جوان بخت است و دخت پادشاه است
 

چه گل رویی که گر سنبل گشاید
 

 

چه مهرویی که گر پروین نماید
 

خم زلفش دل عنقا ببندد
 

 

لبش بر شکر مصری بخندد
 

سیه چشمی که هنگام دویدن
 

 

از او آموخته آهو رمیدن
 

ز می مست آن شکر لب رند قلّاش
 

 

به ریش سینه یاران نمک پاش
 

غم آن لاله دارم داغ بر دل
 

 

سر آن سرو دارم پای در گل
 

مرا جز عاشقی کار دگر نیست
 

 

به غیر او ز کس هیچم خبر نیست
 

نخستین جلوه عشقم کرد مجنون
 

 

نمی دانم به آخر چون کند چون
 

 

 

 

شنیدم محرمانِ پرده راز
 

 

چنین از رشته کردند این گره باز
 

که چون این طوطی پیروزه شهپر
 

 

گرفت آیینه خورشید در بر
 

فرو بستند دم مرغان انجم
 

 

خروس صبح آمد در ترنّم
 

همای آتشین شهپر بر افشاند
 

 

یه گیتی شعله زان آتش در افشاند
 

سپهر اسپید شد چون بیضه زاغ
 

 

ز شادی نغمه خوان شد بلبل باغ
 

پری با چند زیبا چینیِ شنگ
 

 

چو سروی شد خرامان بر لب گنگ
 

جوانی دید گریان دیده پُر خون
 

 

نشسته بر کنار گنگ محزون
 

به دوش افکنده زلف عنبرین را
 

 

کشیده در کمند آهوی چین را
 

پریشان کرده بر خورشید سنبل
 

 

ز سنبل سایه بان افکنده بر گل
 

جوانی بود چون آزاده سروی
 

 

که بودی روح سیمرغش تذروی
 

درونش پُر ز آتش، دیده پُر نَم
 

 

شکنج گیسوانش رفته در هم
 

ز دردش دید چون گریان چنین گفت
 

 

که ای در دلبری طاق و به غم جفت
 

چرا سرو سهی افکنده داری
 

 

ز نرگس ژاله بر خورشید باری
 

در شادی که بر روی تو بسته است
 

 

تن پاک تو پیکان که خسته است
 

چنانش داد پاسخ کای پریزاد
 

 

مرا دارد غم عشق تو ناشاد
 

دلم در حلقه گیسو اسیرت
 

 

درونم خسته پیکان تیرت
 

چو بشنیداین سخن شوریده زد جوش
 

 

بلرزید و به خاک افتاد بی هوش
 

چنان پیوسته بود ابرو به تیرش
 

 

که شد دخت خدیو هند اسیرش
 

نشست[288] اندر دل آن ماه پیکر
 

 

از آن یک جلوه تیر عشق تا پر
 

به صد فریاد سوی خانه برگشت
 

 

ز سیل دیدگانش راه تر گشت
 

پری را عشق در جان کارگر شد
 

 

چو گنجشکی ز سختی سست پر شد
 

رخ یاقوت رنگش نیلگون شد
 

 

دل از درد غمش یک پاره خون شد
 

زحسرت هردو تن را دیده چون جوی
 

 

ز سختی هر دو را دل در تک و پوی
 

به هر صبح آمدندی بر لب آب
 

 

بت بازارگان، شوخ نواب
 

به دورادور از بیم رقیبان
 

 

به چشم و غمزه چون خیل ادیبان
 

سخن گفتندی از دور آشنایی
 

 

گله کردندی از روز جدایی
 

به پاکی هر دو دل را روی بر روی
 

 

زبان خاموش بود ابرو سخن گو]ی[
 

بپژمرد از ستم گلبرگ ترشان
 

 

بشورید از جنون عشق سرشان
 

شد از دست اختیار آن هر دو تن را
 

 

به گیتی نو شد آیین کوهکن را
 

عقاب از چنگ شاهین سست پر شد
 

 

ز سختی بود سست و سست تر شد
 

به آخر عشق زور آورد چون شیر
 

 

ز بالا هر دو را افکند در زیر
 

درختی را اگر عشق آورد زور
 

 

در آرد گر ز فولاد است از او شور
 

به کوهی عشق اگر زور آزماید
 

 

گر از آهن بود از جا رباید
 

زمانی ماند بر خاک اوفتاده
 

 

به حیرت دیده در جانان گشاده
 

کنیزی هر طرف از گوشه ای جست
 

 

گرفتند آن ز پای افتاده را دست
 

گریبان چاک زد دیوانه بر تن
 

 

کشید آهی کزو شد نرم آهن
 

به کار انجام شد راز نهان فاش
 

 

به هر جا گفته شد این داستان فاش
 

گرفتندش کنیزی چند بر دوش
 

 

پری خود کرده گیتی را فراموش
 

به سختی صد هزاران درد خوردند
 

 

که آن دلخسته را در خانه بردند
 

یکایک پیش مادر راز گفتند
 

 

به الماس سخن در باز سفتند
 

که بانو با جوانی میل دارد
 

 

به یاد او ز دیده سیل بارد
 

چو مادر دید نور دیده خویش
 

 

به میزان وفا سنجیده خویش
 

خلیده خار غم گلبرگ رویش
 

 

به پیچ و تاب در هم رفته مویش
 

سموم عشق تاب افکنده در وی
 

 

زده هر سو شرر در خانه نی
 

بدو گفت ای چراغ چشم مادر
 

 

ز شور کیست سودای تو در سر
 

دژم داری به محنت نرگس مست
 

 

بلند این نازنین سرو سهی پست
 

پری بشنید چون بانگ سخن گوی
 

 

سرشکی سیل کرد از دیده چون جوی
 

بگفت ای جان فرزند ستم کش
 

 

مرا جان خسته شد جان شما خوش
 

مرا خم شد سهی سرو جوانی
 

 

سرآمد روزگار زندگانی
 

ندارد در جهان درد مرا کس
 

 

مرا مشکل که مانم زنده زین پس
 

مرا عشق آتش اندر جان فکنده است
 

 

به نیرو ریشه و بیخم بکنده است
 

مرا تاریک شد تابنده اختر
 

 

به خاک آلوده شد رخشنده گوهر
 

مرا دردی است در دل گر بگویم
 

 

ز جان خویش باید دست شویم
 

غم درد مرا درمان مجویید
 

 

بیاسایید و وزمن دست شویید
 

مرا برعکسِ عادت گشت دولاب
 

 

که سیل غم رسید، از سر گذشت اب
 

بدین آیین ز درد دل سخن راند
 

 

که مادر زین شکایت در عجب ماند
 

زمانی را به دلتنگی بنالید
 

 

رخ افتادگی بر خاک مالید
 

همی زارید و چون آتش همی تفت
 

 

که تا درماند باز از خویشتن رفت
 

به آن آشفته حیران ماند مادر
 

 

کنیزان خاک ها کردند بر سر
 

نه هرکس بربتابد این گران بار
 

 

که کار هر که آمد نیست این کار
 

مگیر آسان بلای عشق ای دل
 

 

که کار عاشقی کاری است مشکل
 

نگیری تا تو کار عشق بازی
 

 

که بازی نیست کار عشق بازی
 

 

 

 

بس است ای آسمان این است بنیاد
 

 

ستم تا کی کنی تا چند بیداد
 

به بد مهری شکستی پر و بالم
 

 

ز بیداد تو در پیش که نالم
 

همی دارم امید از پاک یزدان
 

 

کند بنیاد آباد تو ویران
 

به تیره آه باد ای زال گستاخ
 

 

تنت مانند نی سوراخ سوراخ
 

نه با رستم تو را مهری نه با زال
 

 

چرا بدمهری ای زال کهن سال
 

به گیتی نز تو خوشدل میهمانی
 

 

مگر این است رسم میزبانی
 

مرا گر دیده خون گرید عجب نیست
 

 

که نتوان بی تو یارا در جهان زیست
 

فراق دوست آتش زد به جانم
 

 

چنین سرشعله چون دوزخ از آنم
 

چه سازم چون کنم چون زنده مانم
 

 

که هجران تاخت از هر سو به جانم
 

به دلبند که بگشایم غم دل
 

 

که هست ای دردمندان محرم دل
 

شکست از سنگ هجران شیشه دل
 

 

مرا زین پس به گیتی عیش مشکل
 

که را شرح دل غمدیده گویم
 

 

کجا درمان درد خویش جویم
 

کسی را خوش نخواهی در جهان یاد
 

 

ز بیداد[289] تو داد ای آسمان داد
 

 

 

 

 

منابع و مآخذ

 

  1. آذر بیگدلی، لطفعلی بیگ، آتشکده، به کوشش حسن سادات ناصری، تهران: امیر کبیر 1338.
  2. حدادی، ندا، «واپسین گفت و گوی دلدادگان در منظومه های عاشقانه فارسی»، پژوهش نامه فرهنگ و ادب، شماره سیزدهم، سال هشتم، بهار و تابستان 1391، ص 9 ـ 26.
  3. حسام پور، سعید، «بررسی چهره اسکندر در آیینه اسکندری امیرخسرو و کهن ترین اسکندرنامه منثور فارسی»، قند پارسی، بهار و تابستان 1385، شماره 33 و 34، صص69 ـ 90.
  4. زرین کوب، عبدالحسین، «فلسفه یونان در بزم اسکندر: نظری به اسکندرنامه نظامی»، مجله ایران شناسی، سال سوم، صص482 ـ 498.
  5. صادقی کتابدار، تذکره مجمع الخواص، تصحیح عبدالرسول خیامپور، تبریز: بی نام، 1327.
  6. صبا، محمد مظفر حسین، تذکره روز روشن، تصحیح محمد رکن زاده آدمیت، کتابخانه طهوری، 1343.
  7. صفا، ذبیح الله، تاريخ ادبيات در ايران، تهران: انتشارات فردوس، 1378.
  8. صفا، ذبیح الله، «ملاحظاتی درباره داستان اسکندر مقدونی و اسکندرنامه های فردوسی و نظامی»، مجله ایران شناسی، سال سوم، ص 469 ـ 481.
  9. عبدالکافی‏بن‏ ابی البرکات، اسکندرنامه: روایت فارسی از کالیستنس دروغین، تصحیح ایرج افشار، تهران: نشر چشمه، 1386.
  10. فخرالزمانی قزوینی، عبدالنبی، تذکره میخانه، به تصحیح احمد گلچین معانی، تهران: شرکت نسبی حاج حسین اقبال و شرکا، 1340.
  11. کهدویی، محمدکاظم و نصر آزادانی، ناهید، «نگاهی به اسکندرنامه منظوم و منثور»، مجله زبان وادبیات فارسی دانشگاه سیستان و بلوچستان، سال اول، پاییز و زمستان 1382، ص 133 ـ 146.
  12. نیشابوری، فتاحی، حسن و دل، تصحیح حسن ذوالفقاری و پرویز ارسطو، تهران: چشمه، 1386.

هدایت، محمود، گلزار جاویدان، تهران: بی نام، 1369.

 

[1]. آذر بیگدلی، لطفعلی بیگ، آتشکده، به کوشش حسن سادات ناصری، تهران: امیر کبیر 1338. بخش دوم، ذیل شاعران خراسان، طوس،  ص 463

[2]. صفا، ذبیح الله، تاريخ ادبيات در ايران، تهران: انتشارات فردوس، 1378، ج‏5بخش‏2،ص 779

[3]. بیگدلی، ص 464

[4]. صادقی کتابدار، تذکره مجمع الخواص، به تصحیح عبدالرسول خیامپور، تبریز: بی نام، 1327. ص 149-150

[5]. آذر بیگدلی، ص 464

[6]. فخرالزمانی قزوینی، عبدالنبی، تذکره میخانه، به تصحیح احمد گلچین معانی، تهران: شرکت نسبی حاج حسین اقبال و شرکا،1340، ص 206.

[7]. عبدالکافی‏بن‏ ابی‌البرکات، اسکندرنامه: روایت فارسی از کالیستنس دروغین، تصحیح ایرج افشار، تهران: نشر چشمه، 1386. مقدمه، ص 21

[8]. همان، ص 17 پاورقی

[9]. همان، ص 18، پاورفی

[10]. همان، ص15

[11]. همان، ص 27

[12]. کهدویی، محمدکاظم و نصر آزادانی، ناهید، نگاهی به اسکندرنامه منظوم و منثور، مجله زبان وادبیات فارسی دانشگاه سیستان و بلوچستان، سال اول، پاییز و زمستان 1382، ص 133-146. ص 139-140

[13]. همان، ص 142

[14]. صفا، ذبیح الله، ملاحظاتی درباره داستان اسکندر مقدونی و اسکندرنامه‌های فردوسی و نظامی، مجله ایران‌شناسیف سال سوم، ص 469-481. ص 476

[15]. همان، ص 477

[16]. زرین کوب، عبدالحسین، فلسفه یونان در بزم اسکندر: نظری به اسکندرنامه نظامی، مجله ایران شناسی، سال سوم، ص482- 498. ص 485

[17]. همان. ص 491

[18]. همان، ص 492

[19]. حسام‌پور، سعید، بررسی چهره اسکندر در آیینه اسکندری امیرخسرو و کهن‌ترین اسکندرنامه منثور فارسی، قند پارسی، بهار و تابستان 1385، شماره 33 و 34، ص69-90. ص 73

[20]. عبدالکافی‏بن‏ ابی‌البرکات، ص 27

[21]. م(1): وزو ترس با زور پا، کی گریز؟

[22]. تسلی یافتن از اندوه و عشق

[23]. م(2): به ذکر

[24]. در نسخه م(1) این بیت و بیت قبلی جابجا آمده‌اند.

[25]. م(1): ز

[26]. در اصل: ز ابر کف چهره آز گل

[27]. جامه سیاه قیمتی که بزرگان جهت تفاخر پوشند.

[28]. م(1)و(2): رقص

[29]. م(1)و(2): بندگی

[30]. م(1): رهنما

[31]. م(1)و(2)

[32]. بیت در حاشیه است.

[33]. م(1): بیاراست

[34]. م(1)و(2): شاگردی

[35]. م(1): که افکنده از باده رنگین بساط

[36]. م(2): گردون

[37]. م(2)/  اصل: کزو کرده خوشدلی تاج و تخت/ م(1): کزو خوشدلی کرده چون تاج تخت

[38]. چنین است در هر سه نسخه.

[39]. در نسخه م(1) جا افتاده

[40]. این بیت و بیت قبلی در حاشیه آمده است و در دو نسخه م(1)و(2) نیست.

[41]. م(1)و(2): ابره و نیل/ اِبرَه: رودی در اسپانیا

[42]. م(1)

[43]. م(2): شام

[44]. م(1): گناه

[45]. م(1): شوند ار به مردم به کین تیزچنگ

[46]. م(2): زور

[47]. م(1): طبعم

[48]. م(1)و(2): بود

[49]. م(1)و(2): شد آن

[50]. م(1)و(2): چنان

[51]. م(1)و(2): چه باشد از آن شب دلت را هراس

[52]. م(1)و(2): به داغ

[53]. در اصل: نیوش

[54]. در اصل: نیامد

[55]. در اصل: مقدوسیه

[56]. م(1): کشت.

[57]. م(1)و(2): آن فروزنده.

[58]. م(1)و(2): گهِ رزمشان

[59]. در نسخه اساس افتادگی دارد. براساس م(1)و(2)

[60]. در اصل: مماسش

[61]. م(1)و(2): خود

[62]. م(2): وحشت‌آکنده

[63]. م(1)و(2): فلک مهر را پنبه در گوش کرد

[64]. م(1): مختصر

[65]. م(1)و(2): نخوردی

[66]. این چهار بیت در هر سه نسخه جابجا آمده است.

[67]. م(1): ز اعراض کندی به دندان زمین/م(2): ز سیلی سیه گشت روی زمین

[68]. م(1):ز سبلی شد آزرده روی زمین

[69]. بیت و بیت قبلی براساس م(2)

[70]. م(2): آنش

[71]. م(1)و(2): نمود

[72]. م(1): مروت ازو ترس و رو در گریز

[73]. م(1): حمایل فتادی چو جوزا به زیر

[74]. م(1)و(2): خونین

[75]. م(1): نجوم

[76]. م(1)و(2): بی باکی

[77]. م(1): دایره

[78]. بیت و بیت قبلی در حاشیه است.

[79]. بیت در حاشیه آمده است و در م(1)و(2) نیست.

[80]. م(1)و(2): باد

[81]. م(1): بربسن

[82]. م(1)و(2): قضا با فلک زان اثر در جدل

[83]. ولی نار شب خوش شب‌افروز شد

[84]. م(1): نبود

[85]. چو آن جرم از شه بشد عفوخواه

[86]. در م(1)و(2) بعد از این بیت آمده: بر آن پشته بنشست دارای دهر/ دلش کینه پرداز و لب نوش‌بهر

[87]. مخفف روپاس پهلوی، روباه

[88]. م(1): روی

[89]. م(2): گفته شد

[90]. در م(1) این بیت نیست.

[91]. شد

[92]. م(1)و(2): سر گشت

[93]. م(1): یکی

[94]. م(2): کیمیای

[95]. م(1)و(2): شخص

[96]. بیت در حاشیه آمده است.

[97]. م(1)و(2): از کان

[98]. از آن

[99]. بیت و بیت قبلی در حاشیه آمده است.

[100]. در اصل: از

[101]. م(1)و(2): عذر

[102]. در اصل: فرستاده را

[103]. مصراع در حاشیه است.

[104]. مصراع در حاشیه است.

[105]. بیت در حاشیه آمده است.

[106]. سرافرازی و افسر و تاج ما/ م(1)و(2): سرافرازد از افسر و تاج ما.

[107]. م(2): باج.

[108]. م(1): اثر.

[109]. م(1)و(2): باج.

[110]. دارا.

[111]. م(1)و(2): دولت‌پرست.

[112]. م(1): طرب.

[113]. م(1)و(2): نابود.

[114]. چنین است در هر سه نسخه.

[115]. م(1)و(2): سر دوری افکند.

[116]. م(1): ز گرمی فتح و ز حب وطن.

[117]. مثال.

[118]. در م(1)و(2) این بیت و بیت قبلی جابجا آمده‌اند.

[119]. بیت در حاشیه آمده است.

[120]. م(1)و(2): حدیث طرب شد فراوان چنان.

[121]. در م(1) قافیه‌خا ناز و نیاز آمده‌اند.

[122]. م(1)و(2): نیاز.

[123]. شبنمی.

[124]. م(1): ولی عاقل افتاده از مست‏تر.

[125]. م(1)و(2): که اینک هم از پیش دارای دهر.

[126]. در اصل: سپردند.

[127]. م(1): چو.

[128]. م(1): بی‌وحشت.

[129]. در اصل: دهم با بها.

[130]. م(1)و(2): با.

[131]. م(1)و(2): خانه.

[132]. م(1): حسام زبان را شده در سخن.

[133]. م(1): ذلت.

[134]. م(1): برآرنده.

[135]. م(1): هراس.

[136]. م(1): مگر.

[137]. م(1): پای.

[138]. م(1): زخمه.

[139]. چنین است در م(1)و(2).

[140]. م(1)و(2): کسی را که این فکر شد غول راه.

[141]. م(2): کوس.

[142]. م(1)و(2): سازمت.

[143]. م(1): سد.

[144]. م(1): ازو قوت پیل و هم ضعف مور.

[145]. م(1): بیوه درّ.

[146]. بیت در حاشیه آمده است.

[147]. م(1)و(2): گستاخ‌رویی.

[148]. م(1): روایی.

[149]. م(2): شامی نمایم.

[150]. م(1): سرافراخته شد.

[151]. م(1): ببارد.

[152]. م(1)و(2): دمم.

[153]. م(1): سرفکن.

[154]. م(1)و(2): زیر.

[155]. م(1)و(2): سوزد.

[156]. م(1): بیارد.

[157]. بیت در حاشیه آمده است.

[158]. بیت در حاشیه آمده است.

[159]. م(1)و(2): بر.

[160]. م(1):دوستگانی.

[161]. م(1): به سر نامه نام دارا کشید.

[162]. م(1)و(2): کرد.

[163]. در اصل: دانای.

[164]. م(1)و(2): ببینیم.

[165]. م(1)و(2): که راهم نماید.

[166]. م(1): گردون.

[167]. م(1): درد.

[168]. بیت در حاشیه آمده است. همچنین بیتی که در متن، سه بیت پس از این قرار گرفته، در حاشیه آمده اما خط خورده است. چنین است در م(1)و(2).

[169]. م(1)و(2): تنش.

[170]. م(1): رخت بست.

[171]. م(1)و(2): به جنبش زمین از فلک بیشتر.

[172]. م(1)و(2): نیارد.

[173]. این بیت در م(1)و(2) نبامده است.

[174]. این بیت در م(1) نبامده است.

[175]. م(1)و(2): کی‌ای.

[176]. م(1): خنجر.

[177]. قافیه‌ها در م(1)و(2) جابجا آمده‌اند.

[178]. شاخ درخت.

[179]. م(1): زرّین.

[180]. بیت و بیت قبلی در م(1) جا افتاده است.

[181]. م(1): کنار.

[182]. م(1)و(2): روز.

[183]. این بیت در م(1)و(2) نیامده است.

[184]. م(1): طالم: نانوا / م(2): عالم.

[185]. بیت در حاشیه آمده است. در م(1) این بیت و بیت قبلی جابجا آمده‌اند و در م(2) بیت قبلی جا افتاده است.

[186]. م(1)" زبان.

[187]. م(1): نکویی.

[188]. م(1): داغ.

[189]. م(1)و(2): سلاحی.

[190]. م(1): خورشید.

[191]. م(1):دریوزه/ این بیت در م(2) جا افتاده است.

[192]. م(1)و(2): زوری.

[193]. لجن.

[194]. بیت در حاشیه آمده است.

[195]. م(2): پنهان.

[196]. بیت و بیت قبلی در م(1) نبامده است.

[197]. بیت و بیت قبلی در حاشیه آمده است.

[198]. م(1): که بیند کسی گردن از گردران.

[199]. م(1): خطوط نظر را به سر شد شکاف.

[200]. م(1): تهی گشت مغز فلک همچو خاک.

[201]. عنوان از م(1).

[202]. م(1): عارضش.

[203]. در م(1) این عنوان با عنوان قبلی جابجا آمده است. در م(2) این دو عنوان اصلاً نیامده‌اند.

[204]. م(1): تاب.

[205]. م(1): ز در.

[206]. در م(2) در آخر مثنوی و بسیار مختصر آمده است.

[207]. م(1): بری.

[208]. م(1): آنچنان.

[209]. عنوان از م(2).

[210]. عنوان از م(1)و(2).

[211]. م(1): عیار.

[212]. م(1): قارون.

[213]. م(2): توانش.

[214]. م(1)و(2): شود.

[215]. این بیت در م(2) نیامده است.

[216]. این بیت در م(2) نبامده است.

[217]. م(1)و(2)پاد در حنا.

[218]. م(1): چنگ.

[219]. م(1): زد ست افکند میخ چون دستکام(؟).

[220]. در اصل: کشی کس عنان بس در اندیشه‌اش.

[221]. بیت و بیت قبل در حاشیه آمده است. در م(2) این ابیات جا افتاده.

[222]. م(1)و(2): برم

[223]. در اصل و م(2): درم.

[224]. م(2): کمر/ در م(1) این بیت نیامده است.

[225]. باقی ابیات از اینجا در م(2) نیست.

[226]. م(1): دلا تا نبیند

[227]. عنوان از م(2) این عنوان در این نسخه دقیقا بعد از توصیف جنگ و شکست ایرانیان و پیش از توصیف قاتل دارا آمده است./ در م(1) بدین‌صورت است: رفتن فقیر به جانب هند و طیران نمودن طوطی سخن به شکرستان مدح خاقان اعظم جلال‌الدین محمد اکبر پادشه خاری خلدالله تعالی ملکه و سلطانه.

[228]. م(1)و(2): به خوبی.

[229]. م(2): طوطی.

[230]. م(1): بشو.

[231]. این بیت در م(1) جا افتاده است.

[232]. م(1): این.

[233]. م(1): نهادم قدم در پی جست‌و‌جو/ م(2): نهادم قدم را در آن جست‌و‌جوی.

[234]. م(1)و(2): که از قدر آن رشک سر گشت پای.

[235]. م(2): آسمان.

[236]. نگاه.

[237]. مصراع در حاشیه آمده است. این بیت در م(2) نیامده است.

[238]. ردیف‌ها در م(1): رسید.

[239]. این بیت در م(1) نیامده است.

[240]. م(1): کله

[241]. در م(1)و(2) بعد از این بیت آمده: ارم نزد بزم تو این تاجور/ بود نطفه‌ای که نبسته صور

[242]. از اینجا به بعد در نسخه م(2) نیست.

[243]. این هفت بیت عیناً تکرار ابیاتی در بخش بزم اسکندر پس از فتح زنگیان است.

[244]. این بیت در م(1) نیست. از اینجا باز در نسخه م(2) آمده است.

[245]. م(1)و(2): ز.

[246]. م(1)و(2): اندیشه مالیده.

[247]. م(1)و(2): از.

[248]. م(1): از پیت/ این بیت در م(2) نیامده است.

[249]. بیت قبلا در گفتار در مذمت اسب آمده است. در م(1) نیست.

[250]. م(1)و(2): سوزن.

[251]. م(1): اگر شعله زاید به خاکت چنین.

[252]. این بیت در م(2) نیامده است.

[253]. م(2): چنان ریخت دست جوادت درم.

[254]. شهرکی است خرم و آبدان و با نعمت از ناحیت پارس/ م(1): چین.

[255]. بیت در حاشیه آمده است.

[256]. این بیت در م(1) نبامده و در م(2) جابجا آمده است.

[257]. م(1): پا.

[258]. بیت و بیت قبل در حاشیه آمده است.

[259]. م(1)و(2): بریدن

[260]. م(1): برآرنده.

[261]. م(2): تیغ.

[262]. بیت و بیت قبل در حاشیه آمده است.

[263]. این بیت در م(1) نیامده است.

[264]. این دو بیت در گفتار در مذمت اسب هم آمده است.

[265]. شش بیت اخیر در حاشیه آمده است و در م(1)و(2) نیست. بعد از اسکندرنامه در م(1) و نسخه اساس، ساقی‌نامه ثنایی آمده که ما اینجا از ذکر آن خودداری می‌کنیم.

[266]. این دو بیت در حاشیه و پس از ختم کتاب نوشته شده است: بر هر که هزار کامرانی داری/ معشوق و می بی‌چونی دارنی/ نه ز جگر آهی و نه آبی در چشم /خاکت بر سر چه زندگانی داری

[267]. صبا، محمد مظفر حسین، تذکره روز روشن، تصحیح محمد رکن زاده آدمیت، کتابخانه طهوری، 1343، ص 852.

[268]. هدایت، محمود، گلزار جاویدان، تهران: بی نام، 1369، مجلد سوم، ص 1665.

[269]. صفا، ذبیح‌الله، تاریخ ادبیات در ایران، تهران: انتشارات فردوس، 1378، ج 5، بخش 2، ص 1331.

[270]. هدایت، ص 1421.

[271]. نیشابوری، فتاحی، حسن و دل، تصحیح حسن ذوالفقاری و پرویز ارسطو، تهران: چشمه، 1386. مقدمه، ص17-19.

[272]. حدادی، ندا، واپسین گفت‌و‌گوی دلدادگان در منظومه‌های عاشقانه فارسی، پژوهش‌نامه فرهنگ و ادب، شماره سیزدهم، سال هشتم، بهار و تابستان 1391، ص 9-26. ص 10.

[273]. فتاحی نیشابوری. مقدمه، ص17-19.

[274]. بیت در حاشیه آمده است.

[275]. اصل: مشت.

[276]. از اینجا در میانه مثنوی یک ترکیب‌بند مدحی می‌آید.

[277]. بیت در حاشیه آمده است.

[278]. مصراع ایراد وزنی دارد.

[279]. ترکیب‌بند در اینجا تمام می‌شود.

[280]. مصراع ایراد وزنی دارد.

[281]. اصل: نضحت.

[282]. نام برادر رام یا رامچند و این رام پسر و ولیعهد محبوب راجه جسرت و یکی از اوتاد یعنی مظاهر پروردگار یا خود پروردگار که بصورت شیر برای تنبیه دیوان مردم خوار به زمین آمد

[283]. کرده.

[284]. بیت در متن نسخه خط خورده است.

[285]. که داری تلخ کام این جان شیرین.

[286]. اصل: برخواست.

[287]. اصل: دوچارست.

[288]. اصل: نشستند.

[289]. که از دست.

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

شیخ محمد خالصی و افکار انقلابی او در سال 1301 ش

رسول جعفریان

زمانی که علمای عراق از جمله محمد مهدی خالصی ـ پدر شیخ محمد ـ به ایران تبعید شدند، مرحوم خالصی با پدر

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ