۵۲۶۵
۰
۱۳۹۴/۱۲/۰۱

دیوانِ غزلیّاتِ طالب جاجرمی(م 854 ق)[1] بازخوانیِ زندگی و شعرِ او

پدیدآور: علی حیـــدری یســاولی

خلاصه

دستنویسِ شمــارۀ 7996 کتابخانۀ حضرت آیة الله العظمی مرعشی نجفی؟رح؟، دیوان طالب جاجرمی، سَرایندۀ قرن نهم هجری می­باشد که در زمانِ حیاتِ وی نوشته شده است و شمــارِ قابلِ توجّهی از غزلیاتِ وی را در بَردارد. اهمیّتِ دستنویسِ مزبور آنگاه رخ می نماید که بدانیم از سروده ها و شرحِ احوالِ این شاعرِ عهدِ تیموری، بیتهایی انگشت شمــار و آگاهی‌هایی اندک در کُتبِ تذکِره ضبط و عرضه شده است. در نوشتارِ پیشِ رو، پس از بررسی و شناساندنِ دستنویسِ مورد نظر، اطلاعات بیشتری دربارۀ زندگی و شعر این غزلپردازِ جاجرمیّ المولد و شیرازیّ المدفن رونمایی می شود

مقدمـه

دستنویسِ شمــارۀ 7996 کتابخانۀ حضرت آیة الله العظمی  مرعشی نجفی؟رح؟، دیوان طالب جاجرمی، سَرایندۀ قرن نهم هجری می­باشد که در زمانِ حیاتِ وی نوشته شده است و شمــارِ قابلِ توجّهی از غزلیاتِ وی را در بَردارد. اهمیّتِ دستنویسِ مزبور آنگاه رخ می نماید که بدانیم از سروده ها و شرحِ احوالِ این شاعرِ عهدِ تیموری، بیتهایی انگشت شمــار و آگاهی‌هایی اندک در کُتبِ تذکِره ضبط و عرضه شده است. در نوشتارِ پیشِ رو، پس از بررسی و شناساندنِ دستنویسِ مورد نظر، اطلاعات بیشتری دربارۀ زندگی و شعر این غزلپردازِ جاجرمیّ المولد و شیرازیّ المدفن رونمایی می شود.[2]

hg

دربارۀ دستنویس

تا به امروز، به جز دستنویسِ شمــارۀ 4326 موجود در موزۀ ملی ایران[3]، تنها دستنویسِ طالبِ جاجرمی، در کتابخان آیۀ الله العظمی مرعشی؟رح؟ نگهداری می شود. این دستنویسِ 72 بر گی که به خطِّ نستعلیق کتابت شده است، شامل 332 غزل در 1783 بیت می باشد؛ مع الأسف بخش‌هایی چون برگ‌های آغازین و به طور پراکنده، از میانه و از نیمه­های حرفِ «میم» تا پایان را دارا نیست؛ برگ‌های افتاده از میانۀ دستنویس، ازین قرارند (بینِ شمــاره های ذیل):

1) 7 – ب و 8 – الف؛ چندین برگ افتاده که شامل همۀ غزلیّاتِ بخشِ حرفِ «ب» است؛ 2) 8 – ب و 9 – الف؛ 3) 9 – ب و 10 – الف؛ 4) 10 – ب و 11 – الف؛ 5) 15 – ب و 16 – الف؛ 6) 16 – ب و 17 – الف؛ 7) 18 – ب و 19 – الف؛ 8) 20 – ب و 21 – الف؛ 9) 21 – ب و 22 – الف؛ 10) 25 – ب و 26 – الف؛ 11) 27 – ب و 28 – الف؛ 12) 30 – ب و 31 – الف؛ 13) 49 – ب و 50 – الف؛ 14) 55 – ب و 56 – الف؛ 15) 64 – ب و 65 – الف؛ 16) 66 – ب و 67 – الف.

بنابراین، از 332 غزلِ به دست رسیده، 18 غزل ناقص است که ابیاتِ برجای مانده از آنها عبارت است از: غزلِ 24 ! یک بیتِ مطلع[4]؛ غزلِ 29 ! یک بیتِ مطلع[5]؛ غزلِ 30 ! دو بیت پایانی؛ غزلِ 39 ! یک بیتِ مطلع[6]؛ غزلِ 63 ! یک بیتِ مطلع[7]؛ غزل 78 ! سه بیت نخست؛ غزلِ 79 ! دو بیتِ پایانی؛ غزلِ 89 ! چهار بیت نخست؛ غزل 120 ! یک بیت مقطع؛ غزلِ 134 ! سه بیت نخست؛ غزلِ 219 ! دو بیتِ نخست؛ غزلِ 246 ! یک بیتِ مطلع[8]؛ غزلِ 286 ! یازده بیت (گویا بیتِ پایانی که تخلّصِ شاعر را هم در برداشته، در برگِ افتاده، بوده است) ؛ غزلِ 287 ! چهار بیتِ پایانی؛ غزلِ 296 ! چهار بیتِ نخست؛ غزل 297 ! سه بیتِ پایانی.

در برگِ 2 – ب، یادداشتِ مالکِ پیشینِ دستنویس به چشم می خورد؛ «این نسخه از دیوانِ طالبِ جاجرمی که به حکایتِ اسلوبِ خط و بعضی از سر غزلها که به عبارتِ زید توفیقه و امثالِ آن مزیّن است، در زمانِ حیاتِ خود شاعر نوشته شده، ولی افسوس که ناقص است، و با این وصف، به مبلغِ چهل تومان خریده شد؛ شهریور 1332، عبدالحسین بیات». نکتۀ قابل توجّه شادروان بیات، درین چند جمله، اشاره به عباراتی در شمــاری از سرغزلهاست که همزمانیِ کتابتِ دستنویس با حیاتِ شاعر را اثبات می کنند؛ این عبارات یا جملاتِ دعایی، بدین صورت آمده اند: «وَله زید توفیقه» (برگهای 5 – الف و 17 – الف)؛ «و له زید طربه» (برگ 5 – ب)؛ «و له زید تحقیقه» (برگ 17 – الف)؛ «و له زید عشرته» ( برگ 5 – الف و 47 – الف)؛ «و له زید عیشه» (برگ 47 – الف)؛ «و له زید دقته» (برگ 50 – ب).

طالب جاجرمی

مجالس­النفائس، تنها منبعی است که نامِ طالبِ جاجرمی را «محمد» گزارش کرده است[9] و دیگر کُتب تذکِره و تراجم احوال، به ذکرِ تخلّصِ شعری و نسبتِ وی به جاجرم(جاجرمی) بسنده کرده اند. در این میان، آشکار نیست که چرا و بر چه اساسی، هدیة العارفین، نامِ وی و پدرش را «علی بن عبدالله» ضبط کرده است[10]! طالب، در خانۀ یکی از کدخدایانِ صاحب مُکنتِ[11] جاجرم به دنیا آمد، و گویا در نوجوانی برای علم آموزی و کسبِ معارفِ دینی به بسطام که نسبت به شهرِ زادگاهش مر کزیّتی داشت، رفت و پس از مدّتی به تعالیمِ متصوفه گرایش یافت. او در بیتِ پایانیِ غزلی، چنین سروده:

 

دوش گفتم شاهبازت پیرِ بسطام است و بس
 

طالبا! هر گوشه ما را شاهبازی دیگر است[12]
 

 

مصرعِ نخستِ این بیت، مسلّماً تقیّدِ طالب به میراثِ معرفتی بایزید را -  حداقل در مقطعی از زندگانی­اش - آشکار می سازد؛ همچنین مصرع دوم، وسعتِ مَشرب و رهیدن وی از یک بینش عرفانیِ خاص را به نمایش می‌گذارد. از این روست که پس از هجرت از خراسان و آمدن به «بُرج الاولیاءِ» شیراز، از «روحِ رفیع»[13] و «همّتِ»[14] دو تن از بزرگانِ صاحب نفسِ آن دیار، شیخ ابواسحاقِ کازرونی[15] و سلطان محمد روزبهان بَقلی[16]، «نظر می­طلبد» ؛ وی در همان بیت‌های آغازین دو غزلِ خود، ارادتش را در کنارِ بزرگداشتِ مقامِ ارشادِ این صوفیانِ صافی، می‌نمایاند:

آن که در مملکتِ صورت و معنی طاق است

مرشدِ خَلقِ جهان، شیخ ابواسحاق است[17]

 

***

چون مخزنِ اسرارِ خدا روزبهان است
 

هرکس که بُوَد طالبِ او روزبه آن است[18]
 

 

تذکرۀ دولتشاه و به تبعِ آن، مجمع الفضلاء و عرفات العاشقین، وی را شاگردِ آذری اسفراینی (784 – 866 ق.) دانسته­اند.[19] شاگردیِ طالب به نزد آذری می بایست پیش از سال 830ق. بوده باشد چرا که در آن سال، مسافرتهای آذری، با رفتن به حج آغاز می­گردد و به اقامتی موقّت در هندوستان منتهی می­شود[20]، و می‌دانیم که طالب هم «در ابتدای حال، اختیارِ سفر کرد و در دارالملک شیراز اقامت ساخت»[21] و تا پایانِ عمر در همانجا به سر برد. پس تقریباً دیدار استاد و شاگرد پس از سال 830 ق. ممکن نبوده است. اگر تاریخِ درگذشتِ طالب را 854 ق. بدانیم و بر قولِ تذکره نویسان مبنی بر سی سال تمکّنِ او در دیارِ فارس نیز صحّه بگذاریم[22]، باید گفت که طالب از حدود سال 824 ق. به فارس رفته و شاگردی­اش به نزد آذری، به پیش از سال 824 ق.  باز می گردد؛ زمانی که آذری، در شاعری، با دیگر همگنانِ خود، چون علیِ شهاب ترشیزی[23] و خواجه عبدالقادر مراغی (م 838 ق.)[24] به معارضه و مبارزه بر می‌خاست و به عنوانِ ملک الشّعرائی خود می بالید،[25] و هنوز جدّاً وارد عوالمِ سیر و سلوک و نگارشِ و سرایشِ متون و منظومه­های عرفانی نشده بود.[26]

پس بر خلافِ نظرِ هدایت در ریاض­العارفین که می­نویسد: «ارادتِ جنابِ شیخ نورالدّین آذری طوسی را گزیده و در گوشۀ انزوا خزیده»[27]، طالب، همانندِ عفّتی  اسفراینی – که «از خیلِ خُدمای شیخ آذری بوده»[28]، بیشتر در موضوعِ شعر و ادب از محضر استاد بهره می‌برده[29] و طرز شاعری وی را که «غزلهای عاشقانه و اشعار صوفیانه بوده»[30]، مرعی می‌داشته؛ طرزی که در آن روزگار شایع و دلخواهِ سخن پرادازان و صاحب طبعان بوده است؛ بنابراین می‌توان احتمال داد تخلّصِ شعری خود را هم چونان امیر نظام­الدّین سهیلی از آذری گرفته باشد.[31]

شاعر جاجرمی در شیراز

شاید پاسخِ اینکه چرا طالب،  «در اوّلِ حال»[32] تن به غربت داد و سرزمینِ آباء و اَجدادی خود را ترک گفت، از یکی از غزلیاتش به دست آید. او در این غزل از «طالعِ شوریده» ، «جفای فلک»، «واقعۀ خیل و تبار»، «خاطرِ ریش» و حتی پدر و مادرش، اظهار ناخرسندی می­کند؛ شاعرِ جویای نام – و به تعبیر خود او- «طالبِ شَرَف»، که هر روز بر دانش و بینشِ خویش می­افزود، به همان اندازه، از دنیای اطراف و اطرافیانش به تنگ می­آمد؛

دوش با طالع شوریدۀ خود در شبِ تار
آنچه از گردشِ ایام مرا پیش آمد
لحظه­ای خُرّم و خشنود نبودم ز فلک
هر زمانم ز فلک حادثه­ای پیش آید
نشود از پدر و مادر و احباب و رفیق
اخترِ طالعم از اوجِ شَرَف هست منیر
ظاهر آن است که اختر به وبال است هنوز
طالبا! صبر کن ار زانچه شَرَف می طلبی
پادشاهی که به هر حال کریم است و رحیم
 

 

تا به هنگامِ سحر بود مرا گفت و گذار
از جفای فلک و واقعة خیل و تبار
یک نَفَس شاد نشد خاطرم از همدم و یار
هر دم از خویش شود خاطرِ خویشم افگار
حاصلِ مقصدِ من سال و مه و لیل و نهار
دولت و بخت به اقبال و سعادت در کار
بهر آن می نشود رایتِ دولت اظهار
که شرف لازمِ صبر است به تمکین و وقار
برگشاید درِ رحمت به کرم باک مدار[33]
 

 

بنابراین، «سفر اختیار کرد» و روانۀ شیراز شد؛ سرزمینی امن، زیبا و شکوفا که به یُمنِ حضور فرمانروایی چون سلطان ابراهیم بن شاهرخ (حکومت از 817 تا 838 ق.) پذیرای شمــار فراوانی از هنرمندان و سخنوران بود. طالب در آن شهر سکونت گزید و در همانجا «نشو و نما»[34]، شهرت و «قبولِ تمام»[35] یافت. شاعر ِ غریب، از آن رو که «به غایت خوش صحبت، معاشر، ندیم و لطیف طبع بود»[36] به چشمِ مردمان آن دیار عزیز شد و «اشعار او در ملک فارس شهرتِ کلی [گرفت]»[37] و در قبالِ مدایحی که برای شاهزادگان و امرای سپاه تیموری و بزرگان شهر می­گفت، نوازش‌های عظیم می دید؛ البته شاعر سخاوتمند که همواره در خدمت عرفا و ظرفا به سر می‌برد، «هر چه به هم رسانیدی، یکباره صرف نمودی»[38] و «به اندک فرصتی آن مال را برانداختی»[39] با این همه، «سی سال در شهر شیراز به خوشدلی و عشرت و سبکباری روزگار گذرانیدی».[40]

شیراز، برای طالب، «نوعروسی» بود «نازنین» و «دلارا» که همیشه عزیمتِ شاعر به سوی شهر پر جلوه­ای چون تبریز را فسخ می‌کرد؛

چون نوعروسِ روی زمین است ملکِ فارس
 

 

طالب چرا عزیمتِ تبریز می کند؟[41]
 

 

حتی محبوبِ تبریزی­اش[42] که برای همراه بردن دلدار، از شهر خود به شیراز آمده بود، نتوانست از علاقۀ او به این شهرِ جنّت نشان و «رشکِ باغ ارم»[43] بکاهد، چرا که هیچگاه «تُرک شیرازی»، رخصت و نوبتِ یغمای دل طالب را به دیگری نمی‌داد؛

جنّت امروز به شیرازِ دل­آرا نرسد
خَلق گویند که تبریز نشاط انگیز است
تُرک شیرازی من گر سرِ یغما دارد
طالبِ دلشده! امروز در اطرافِ جهان
                                                                                                                                                                                                           

 

حور عین هم به لطافت به مه ما نرسد
صد چو تبریز به گلگشتِ مصلّا نرسد
تا قیامت به کسی نوبتِ یغما نرسد
هیچ اقلیم بدین کشورِ زیبا نرسد[44]
 

 

طالب، از هر گوشۀ شیراز در غزل خود یادگارها دارد؛ از خاکِ «میدان سعادت»[45] بوی عنبر به مشامش می رسد و در کوچه­های «رحمت­آباد»[46] و کوی «سعدالله»[47]  دلبر را جستجو می کند، از این رو می گوید:

دل دیوانۀ طالب ز شیراز
 

 

نمی­آید به تنگ الله اکبر[48]
 

 

حال، با وجود چنین تعلّقِ خاطر، روشن نیست که چرا ناگهان به بیتی برمی­خوریم که طالب ازین شهر اظهار دلزدگی و ملال می‌کند:

اندرین شهر چو عشّاق ندارند نوا
 

 

راستی را دلم آهنگِ صفاهان دارد[49]
 

 

وی در دو غزل، از حضورِ خود در کنارِ زنده رود سخن به میان می آورد.[50] ابیاتِ یكی از این دو غزل، تغییر رویّۀ وی را در مداحیِ صاحبانِ زر و زور، به خوبی آشکار می­سازد؛

مدحِ سلطان و وزیر از بهر سیم و زر مگوی
از برای پای بوسِ آن سهی سروِ بلند
 

گر همی گویی بگو بر خواجۀ عالم درود
می­رود سیلِ سرشکِ ما روان هر سو دو رود
 

 

ممدوحانِ طالب

نقلِ دولتشاه سمـرقندی و از پیِ وی، اوحدی بلیانی و واله داغستانی، چنان است که گویا طالب به سلطان عبدالله بن ابراهیم (836 – 854 ق.) اختصاص داشته و جز این حکمرانِ نوجوانِ تیموری، مدحِ کسی را نگفته است؛[51] در حالی که در دستنویسِ کتابخانۀ آیة الله مرعشی؟رح؟ تنها یک بار از ممدوحی به نام «عبدالله»، آن هم با پیش­درآمدِ «خواجه» یاد شده[52] و هیچ ربطی به سلطان عبدالله ندارد. از طرف دیگر، دستنویس مزبور، مهمترین ممدوحِ شاعر را، پدرِ عبدالله میرزا، یعنی شاهزاده ابراهیم بن شاهرخ (796 – 838 ق.) می شناساند به طوری که در میانِ ابیاتِ این دستنویس، دستِ کم، پنج بار، بالصّراحه، و چندین بار بدون نام و با عناوین و القابی چون «جهانگیر»[53] ، «مظفر»[54] و «سلطانِ حُسن» مدح شده است؛

بیا ساقی که دورِ شاه ابراهیم سلطان است

بده جامی که در دورانِ [او] عالم گلستان است[55]
 

 

***

خسرو آفاق ابراهیم سلطان[56] از شکار
دولتش پاینده بادا زانکه در بُستان ملک
می چکد از خامة طالب همه آب حیات
 

باز آمد با نشاط و شهر شد همچون بهشت
همچو ابراهیم ادهم تخم عدل و داد کشت
اندران ساعت که مدحِ شاهزاده می نوشت[57]
 

 

***

به دور شاه ابراهیم سلطان
 

کسی را خاطر غمگین نباشد[58]
 

 

***

یا رب این شهزاده را هرگز غمی بر دل مباد
یا اله العالمین! تا باشد این چرخِ فلک
 

پیشِ رای روشن او در جهان مشکل مباد
شاه ابراهیم سلطان[59] را غمی بر دل مباد[60]
 

 

***

دوش روحم رفت و سیرِ عالمِ ارواح کرد
 

از ملایک مدحِ ابراهیم سلطان می‌شنید[61]
 

 

سلطان ابراهیم، از سال 817 ق.[62] تا پایان عمر، حكومت فارس را عهده­دار بود و در این مدت، که در نظرِ ستایشگران، «دورِشهِ عادل»[63] نامبردار شده، فضای امن و اسبابِ رفاه هنرمندان و سخن پردازان را فراهم آمده بود؛ بختِ چهارده سال همزمانیِ طالب با این شاهزادۀ هنرمند و سخن شناس، بهترین روزهای زندگیِ این شاعرِ دور افتاده از وطن را در شیراز رقم زد. وی در غزلی، خرسندی خود را از دیدار دوبارۀ مطلوبِ تاجدارش که در سال 825 ق. برای سرکوبِ شورش به ولایت خوزستان رفته بود[64]، با این ابیات ابراز می­کند:

شکرِ خدا که آن صنمِ داستان رسید
خورشیدِ آسمـانِ سعادت طلوع کرد
بودیم در گمان که کی آید ز راه دور
در یُمنِ مَقدمش سببِ خرّمی فزود
طالب چو در کشیدنِ هجران صبور بود
 

سلطانِ حُسن از طرف تازیان رسید
ماهِ سپهر حُسن و ملاحت روان رسید
دوریّ راه کم شد و او بی گمان رسید
عیش و طرب به خاطر خَلقِ جهان رسید
تشریفِ وصل دوست بِدو ناگهان رسید[65]
 

 

***

همچنین در غزلی دیگر، با ذکرِ یکی از القابِ سلطان، بازگشتِ ممدوح را از یکی از جنگها که شاید جنگ در رکابِ پدرش، با اسکندر بیگِ تُرکمان، در سال 832 ق. بوده باشد،[66] گرامی می دارد:

ساقی بیار باده که صبحِ طرب دمید
سلطان مغیثِ ملّت و دین[67] آن که نامِ او
شیراز چون بهشت بَرین شد به یُمنِ او
 

شاهنشهِ زمانه به فتح و ظفر رسید
تیرِ دبیر بر ورقِ آسمـان کشید
از هر طرف نسیمِ نشاط و طرب وزید[68]
 

 

پس از درگذشتِ ابراهیم سلطان (در سال 838 ق.)، منشورِ فرمانرواییِ فارس به نام فرزند وی، عبدالله میرزا که در آن زمان، دو سال بیشتر نداشت، نوشته می شود. طالب، دستِ کم، سیزده سال، تا هنگامِ خلعِ  عبدالله میرزا[69] و خروجِ وی از فارس، از ستایشگران و مقرّبان درگاهِ این شاهزادۀ نوجوان شد و مناظرۀ گوی و چو گانِ[70] خود را – که گویا به تقلید از منظومۀ پانصد و ده بیتیِ[71] عارفیِ هروی (791 – 853 ق.) سروده بود[72] - به وی پیشکش کرد و از او صله و «نوازشهایِ عظیم» یافت.

از میانِ دیگر ممدوحانِ طالب که در شیراز به سر می­بردند، شرف الدین علی یزدی (م858ق.) است. این دانشمند مورّخ و سیاستمدارِ نامدارِ عهد تیموری، پس از برافتادنِ حکومتِ شاه یحیی مظفّری، به خدمت تیموریان درآمد و دیری نپایید كه از منشیان و صاحب منصبان سلطان ابراهیم بن شاهرخ شد و مدّتی نیز وزارت وی را در شیراز عهده دار بود، و در همین تختگاه سلیمان، به سال 828 ق. كتابِ ظفرنامه را به نام ولی نعمت خود به سامان رساند.[73] منظوماتِ شرف الدین علی یزدی، شامل شمـار چشمـگیری از مدایح وی دربارۀ این شاهزادۀ تیموری است.[74] طالب، در غزلی موشّح به لقب این دولتمردِ سخنور «شرف الدّین»، اینگونه بزرگداشت او را آغاز كرده است:

شمـعِ روی تو كه رشك مه و پروین باشد
روی بنمای خدا را كه دمی شاد شوم
 

كُشتن و سوختن عاشقش آیین باشد
چند بی روی تو این دلشده غمگین باشد[75]
 

 

به نظر می رسد، روابط طالب با شرف الدین علی یزدی، وی را به مدح یونس خان فرزند ویس خان برانگیخته باشد؛ ویس، خان زادة مغولی (828 ـ 892 ق.) از سال 832 ق. با شاهرخ به سر می برد و در موكبِ این سلطان تیموری به شیراز آمد و تحت تربیت و نگهداری شرف الدّین علی یزدی قرار گرفت؛ اگرچه بعضی از منابع، تاریخ آغاز این سرپرستی را 846 ق. نوشته­اند، ولی بعضی قرائن، آن را به پیش از سال 838 ق. می رسانند.[76] به هر روی، ویس خان، پس از درگذشتِ مربّی­اش در یزد، تا سال 860 ق. «در شیراز توطّن اختیار كرده ... و به مجلس فضلای آنجا می­رسیده است و انواع حرفه­ها را كما ینبغی ممارست كرده بود ... چنانكه در شیراز به استاد یونس اشتهار یافته»؛[77]یك غزل، از دیوان بازماندۀ طالب، نام خان را در بر دارد:

آن كه بر مجمع خوبان جهان سلطان است
آن كه پیوسته دلم در همه عالم می جست
به امیدی كه به پابوس سمـندش برسد
 

گو همه خَلق بدانند كه یونس خان است
در خم ابروی آن تُرك خطایی آن است
طالب دلشده با خاك رهش یكسان است[78]
 

 

گفتنی است، سلطان خلیل، خداداد حسینی و خواجه مظفّر ارغون، از كسانی­اند كه به عنوان ممدوح از میان بیت‌های دستنویس سر بر می‌آورند. بر اساس تاریخِ درگذشتِ طالب (854 ق.)، می بایست پیش از ورود به شیراز، وی شمـاری از بزر گانِ خراسان و عراق عجم را مدح گفته باشد كه نامبردگان اخیر از آن دسته اند؛ سلطان خلیل بن میرزا میرانشاه كه در سال 807 ق. بر تختِ سمـرقند تكیه زد و پس از استیلای شاهرخ بر پایتخت تیموریان، از طرف وی، به حكومت عراق و آذربایجان منصوب شد و بالاخره به سال 814 ق. در ری وفات یافت.[79] در غزلی از طالب، چنین خطاب شده است:

چون همی دانی كه از روز ازل صید توام
از برای كُشتن طالب نیامد در جهان
 

رحمتی كن بر من بیچاره، ای سلطان خلیل
شهسواری چون تو هرگز بر سر میدان خلیل[80]
 

 

وزیرِ سلطان خلیل، خواجه مظفّر ارغون[81] نیز عنایتی نسبت به شاعر داشته كه با این عبارات، مورد قدردانی قرار گرفته است:

ز عشرت داد بستانیم طالب
 

به یمنِ صاحب اعظم مظفّر[82]
 

 

همچنین، خداداد حسینی، یكی از «امرای كبار» دستگاه سلطان خلیل، در ردیف ممدوحان طالب در سنین جوانی وی به شمـار رفته است؛ البته پیش از تاریخ 810 ق. كه این امیر سپاه، بر سلطان شورید و عاقبة الامر «به سزای كفران نعمت گرفتار شد».[83] طالب، در مطلع غزلی، با عنوان «فی شأن سلطانِ حُسن، خداداد»، نام وی را درج كرده است:

ای پادشه مملكت حُسن، خداداد
 

من بندۀ حُسن تو كه آن هست خداداد[84]
 

 

در دو غزل، یكی موشّح به واژۀ «حسینی»[85] و دیگری، با ایهامی ملیح به یكی از گوشه­های موسیقی، از نسبت وی یاد می كند:

راست گویم به عَلی رغم مخالف به عراق
 

كه حسینی به جهان دلبر و دلدار من است[86]
 

 

به جز افراد نامبرده، از دو ممدوح دیگر به نامهای «علیشاه» و «مهتر حاجی بیگ» نیز یاد كرده است؛ از فرد نخستین، در سه غزل به صراحت[87]، و در یك غزل، موشّح نام برده[88]، و با دیگری، در یك غزل با عنوان «و له فی شأن سلطانِ حُسن، مهتر حاجی بیگ» سخن می‌راند.[89] ناگفته نماند كه در سه غزل موشّح به نامهای «حسن شاه»[90] (در دو غزل)، «الله‌داد»[91] و «محمود شاه»[92](هر كدام در یك غزل)، از سه شخصیتِ مطلوبِ طالب، پرده برداری می شود.

طالب در غزلیاتش، به جز تعظیم و تكریمِ رجال سیاسی و نظامی، و صاحبان زر و زورِ همروزگارش، ارادت و محبّت خود به پیغامبر گرامی؟ص؟ و علی؟ع؟ را آشكار می‌كند؛ وی در ضمن ابیاتی كه به نعت حضرت محمد؟ص؟ آراسته است، خاصیت «آب حیات» در شعرش را به بركتِ وصفِ آن وجود مقدّس می داند و از آن حضرت، نجات به هنگام حشر می طلبد:

نومید نیستیم كه خُلق تو خَلق را
طالب به وصف ذات شمـا تا زبان گشود
 

هنگام حشر و نشر ز دوزخ دهد نجات[93]
شعرش گرفت خاصیت چشمـۀ حیات
 

 

ابیات ذیل، به خوبی، عِرق دینی و گرایش مذهبی این شاعر نیمۀ نخست قرن نهم را می‌نمایاند:

ای عزیزان، خاك پای حیدری خواهم [شدن]
تار و پودی نیست دنیا را ازانِ خویشتن
 

بر امید آنكه گهگاهی بگیرم دامنش[94]
پودش از حیدر بُود وز احمد مختار تار[95]
 

 

شعر طالب

طالب، با استناد به قولِ تذكره نویسان و دیوانِ به دست رسیده، شاعری غزلپرداز است و «غزل را نیكو می گوید»[96]، آن هم «غزل عاشقانه»[97] ولی در عین حال، در دیگر انواع و قوالب شعر، چون مثنوی، قصیده و رباعی نیز مهارت داشته است؛ مناظرۀ‌گوی و چوگان به مثنوی سرایی وی مُهر تأیید می زند، قول امیر علیشیر نوایی دربارۀ ابیاتِ سنگِ مزار طالب، از رباعی‌گوییِ او پرده بر می دارد و بیت مقطع یکی از غزلهایش، قصیده پردازی را یکی از اشتغالاتِ این شاعر عهد تیموری معرفی می­کند:

طالب! تو در قصیده و توحید و نعت کوش
 

جزوی حکایتی‌ست تو را گفتن غزل[98]
 

 

حال باید پرسید چرا از میانِ اشعارِ طالب «که طراوت و حلاوتِ تمامی»[99]داشته، بخشی بسیار اندک و ابیاتی انگشت شمـار در کتابهای تذکرۀ نزدیک به روزگار وی، یعنی تذکرة الشعرای دولتشاه و مجالس النفائس _ که هر دو در سال 896 ق. نوشته شده‌اند _ ثبت شده، و چرا تا صد سال پس از دو تذکرۀ پیشگفته، در مجمع الفضلای بقایی بخارایی بر «اندک بودنِ»[100] اشعارِ طالب تأکید شده و در قرون بعد در تذکره­ای چون آتشکدۀ آذر، آمده: «شعری از او در میان نیست، سوای این یک شعر[101]......»؟![102]

در یافتنِ پاسخ، غزلی از دستنویسِ دیوانِ طالب راهگشاست. در این غزل، شاعر از گم شدنِ دیوانش که گویا تنها صورتِ مجموعه اشعار وی بوده و مع­الأسف ثانی نداشته است، شکایت می­کند. پس دفترِ اشعارِ طالب پیش از مرگ او نابود شده و آنچه در این دستنویسِ نویافته، آمده، غزلیاتی است که دوباره گردآوری شده­اند.

ز من گم گشته دیوانی پُر از اشعارِ جان پرور
 

بیاضش صفحۀ ماه و سواد از خامۀ خورشید
 

خَطَش حقّا که معروف است در خوبیّ و زیبایی
 

ز لوح و جدول و جلدش مرا چون یاد می­آید
 

به حُکمِ مَنْ طَلَب، طالب طلب کن آنچه مطلوب

ش

 

است

 

که یک مصرع ازان دیوان بُوَد خوشتر ز صد گوهر
 

حروفش چون دُرِ مکنون مدادش چون دلِ کافر
 

ندیده دیدۀ مردم ازان بهتر خط جعفر
 

دلِ زار و ضعیفِ من ز غصّه می­شود مضطر

که طالب را طلب کردن به حکمِ مَنْ طَلَب خوشتر

 

سيبشيسب

 

طالب، پیش از هجرت از خراسان، در مدح و بزرگداشتِ حکمرانان، شاهزادگان و سرداران دولتِ تیموری، با دیگر سرایندگان چون عصمت بخارایی، کاتبی ترشیزی، بابا سودایی و خواجه رستم خوریانی بسطامی همداستان بوده و پس از ورود به شیراز، با خوش طبعانی همانند کمال غیاث فارسی در مدحِ صاحب منصبانِ آن دیار، به ویژه سلطان ابراهیم بن شاهرخ، همچشمـی و رقابت داشته است.

دستنویس شمـارۀ 7996 کتابخانۀ آیة الله مرعشی، بر اساسِ قراینی چون خالی بودن از مدایحی که نام عبدالله میرزا فرزند ابراهیم سلطان را، به طور آشکار، در برداشته باشد و نیز ذکرِ جملة دعاییِ «خُلّد مُلْکُه» پس از نامِ ابراهیم سلطان[103] و وجودِ چند غزل که نام این امیر را به روشنی در خود جای داده، جدیدتر از تاریخ 838 ق.(سالِ درگذشتِ ابراهیم سلطان) تدوین نشده است. بنابراین دستنویس مزبور، حداقل شانزده سال پیش از درگذشتِ طالب به سامان رسیده و خالی از اشعاری است که در سالیانِ اخیرِ حیات وی سروده شده است؛ به دیگر سخن، از مقطعِ دوّمِ سی سال تمکّن و «نشو و نمای» شعریِ طالب که نمایندۀ دورانِ پختگی و کمال او بوده، در این دیوان نشانی نیست.

طالب، «تازه سازِ روشِ کهن»[104]

اینکه عرفات العاشقین، طالب را با عنوان تازه­کنندۀ روشِ کهن می­شناساند، برآمده از این حقیقت است که وی در غزل، از استادانِ صاحب طرزی که سرمشقِ شاعرانِ عهد تیموری بودند تبعیت می­کند و آن را پیش رو دارد. طالب شمـاری از آن استادان را در غزلیّاتش نام می‌برد؛ سعدی، حسن دهلوی و کمال خجندی. چنانکه در تذکرۀ دولتشاه آمده، اشعارِ سعدی را جواب می­گفته[105] و البته در یک غزلِ مضبوط در دستنویسِ کهن، از سعدی به خاطرِ «خطا گفتن» انتقاد كرده است و یک مصرعِ شیخ اجل را تضمین می­کند:

تَرکَش نکنم من به خطا گفتنِ سعدی
 

«کاین کِشته رها کن که دَرو گلّه چریده ست»[106]
 

 

در مقطعِ غزلی هم از «نازکیِ» شعرِ امیر حسن دهلویِ سجزی یاد می کند و بلافاصله شعر خود را نازکتر می‌شمــارد:

طالبا، شعر حَسَن هر چند دارد نازکی
 

شعرِ غَرّای تو از نظم حَسَن نازکتر است[107]
 

 

طالب، همچنین غزلیاتِ شیخ کمال خجندی را هم پیش رو داشته و جواب می­گفته است:

هر دم هزار بوسه مرا بر دهن دهد
 

روحِ کمال اگر شنود این جواب را[108]
 

 

و در این جوابگوییِ به کمال، خود را برتر از دیگران _ شاید، بساطی سمـرقندی[109]ـ می‌پنداشته است:

به زلف و خال دلم بسته ای اگر بگشایی
 

که را رسد که بگوید جوابِ شعرِ خجندی
 

 

ز دفترم همه اوصافِ زلف و خال برآید
 

به غیر من که تواند که با کمال برآید
 

 

به جز اینان، شمـاری از سرایندگانِ نامدارِ قرونِ گذشته نیز در غزلِ طالب تأثیراتِ فراوان داشته­اند که نامی از آنها نبرده ولی به استقبال یا اقتفا، آفرینشهای آنها را  پی گرفته است؛ خاقانی شَروانی، عراقی، امیر خسرو و حافظ شیرازی از آن دسته­اند. در میانِ این شاعران، که هر کدام غزل _ بلکه شعرِ فارسی را _ در زمانۀ خود، درجه یا درجاتی به پیش برده­اند، حافظ جایگاه ویژه­ای دارد به نحوی که طالب، تعدادِ قابل توجّهی از غزلیاتش را به تَبَعِ سفینۀ لسان الغیب سروده و چندین مصرعِ خواجۀ شیراز را تضمین کرده و یا ترکیباتِ خاصِّ وی را در ابیاتِ خود، به تکرار آورده است؛ دو نمونه از تضمینِ سخنِ حافظ از این قرار است:

مکن تأخیر و طالب را به غمزه تیر باران کن
 

«که آفتهاست در تأخیر و طالب را زیان دارد»[110]

 

***

زاهدا! سایة طوبی و لبِ حوض تو را
 

«طبعِ چون آب و سخنهای روان ما را بس»[111]

 

و نمونه­ای از بهره بردنِ از ترکیباتِ شاعرانۀ خواجه:

نوعروسی ست جهان عشوه­گر و عاشق­کُش
 

هر که شد طالبِ او خونِ خودش کابین داد[112]
 

 

طالب، اشعار خود را «نازک»[113]، «روح افزا»[114]، «رنگین»[115]، «شیرین»[116]، «لطیف»[117] «روان»[118] توصیف کرده و این همه را موهبت الهی و – به تعبیر خودش– از  «دولتِ الله داد»[119] دانسته است؛ وی مصداقِ «دُر اَفشانی» در غزلش را حُسنِ تخلّصها[120] و انتخابِ قوافیِ بجا و مناسب[121] برمی‌شمـرد و عیبجویان را از نکته گرفتن از شعرش بر حذر می دارد[122] و بالاخره معتقد است که سخنش «مشهورِ جهان»[123]، «اوراد هر زبان»[124] و «همنفسِ پیر و جوان»[125] است یا حداقل این آرزو را دارد، پس به خود نهیب می زند:

زان پیش که باشد وطنت کویِ خموشان
 

طالب! به سخن عرصۀ آفاق فرو گیر[126]
 

 

تاریخِ درگذشتِ طالب

نادرست ترین تاریخی که در مرگِ طالب مطرح شده، قولِ آذر بیگدلی است که آن را در 804 ق. گفته است.[127](اگر لغزشی در صورتِ چاپی كتابِ مزبور صورت نگرفته باشد). حاجی‌خلیفه، در تقویم التّواریخ، در گذشتِ «طالبِ شاعر» را ذیلِ سالِ 851 ق. در کنارِ وقایعی چون «ولادتِ سلطان بایزید ثانی، مُردنِ ناصرکیا از ملوک گیلان و قاضی ابوبکر از علمای شام» گزارش می­کند،[128] اگرچه در کشف الظّنون 854  ق. آورده است.[129] در میان تذکره‌ها، مجمع الفضلاء و ریاض العارفین، تاریخِ درگذشتِ وی را، به ترتیب، 866 و 884 ق ثبت کرده­اند.[130] در این میان، گفتۀ دولتشاه و از پیِ او عرفات و ریاض الشعراء که تاریخِ 854 ق. را اختیار کرده‌اند،[131] به واقعیت نزدیکتر است و البته قرائنی که در دستنویسِ غزلیاتِ طالب وجود دارد، همین تاریخ را تأیید می­کند. همچنین نامی، در نشترِ عشق، سال 854 ق. را در مصرعِ «بس حزینم ز رحلتِ وی، های»، مادّه تاریخِ این واقعه یافته است.[132]

اگرچه نویسندۀ مجالس النّفائس، دربارۀ زمانِ درگذشتِ طالب، سخنی به میان نیاورده، ولی از دو ترجمۀ موجود ازین تذکره، نکاتی در خور به دست می آید؛ بر اساسِ ترجمۀ موسوم به لطائف نامه، نخست آنکه «مزارِ او در پایانِ پای خواجه حافظ است»[133]؛ نشانیی که از نشاني با این عبارت «در پهلویِ خواجه حافظ در مصلّای شیراز مدفون است» دقیق‌تر است. دوّم اینکه می‌آورد: «و این رباعیِ او در سنگِ مزارش کنده بود که فقیر یاد گرفتم:

در کوچۀ عاشقی به پیمانِ دُرُست
طالب! مطلب کسی که آن غیرِ تو جُست
 

می­گفت به من اهلِ دلی روز نخست
تو طالبِ او باش که او طالبِ توست».
 

 

از این جملات بر می­آید که امیر علیشیر نوایی مزارِ طالب را دیده و رباعی نقش شده بر سنگ‍‍ مزارِ او را به حافظه سپرده است. در ترجمۀ حكیم شاه محمّد قزوینی، هم آمده: «...انوارِ خواجه حافظ بر او تافته، زیرا كه در مزارِ او ساكن می­بوده است. و این رباعی بر دیوارِ مزار حافظ نوشته».[134] از این ترجمه، چنین دریافت می شود كه طالب _ شاید در اواخر عمر _  در كنارِ مزار حافظ سُكنا داشته و رباعی سابق الذّكر را خود بر دیوارِ آرامگاهِ حافظ نگاشته است. همچنین این گزارش می‌تواند از برخورداری معنوی طالب از حافظ حكایت كند.

***

چند غزلِ طالب:

‍[برگ 6 ـ الف]

ای كه بگرفته رُخت ملكت زیبایی را
 

 

چند سوزی به غمت این دل شیدایی را
 

دوش تا روز مرا غصّۀ تنهایی كُشت
 

 

با كه گویم صنما قصۀ تنهایی را
 

بی حدیث لب لعلت سخن آراسته نیست
 

 

می­كنم وصف لبانت سخن آرایی را
 

هست خاك قدمت سرمه ازان رو در چشم
 

 

می كشم دم به دم این سرمۀ بینایی را
 

طالب! از یار مرنج و مرو از كوی وفا
 

 

زانكه قدری نبود طالبِ هر جایی را[135]
 

 

2. [برگ 6 ـ الف]

ای برده لبِ لعل تو هوش همه كس را
 

 

بر هم زده چشمان تو بازار هوس را
 

در قافلۀ كعبۀ كوی تو سحرگه
 

 

كس نشنود از نالۀ من بانگ جرس را
 

هر شب كه بگریم ز فراق مه رویت
 

 

در پیش سرشكم چه محل آب ارس را
 

تا بلبل طبعم گل رخسار تو را دید
 

 

بگشاد به مدح تو فروبسته نفس را
 

یك بوسه به طالب بده ای دوست كه شرط است
 

 

كز شكّر شیرین بچشانند مگس را
 

 

3. [برگ 6 ـ ب]

ای بتان، فصل بهارست می آرید مرا
[دوستان] چارۀ كار من درویش كنید
هیچ شك نیست كه من زنده شوم بعد وفات
نوبت شاهی‌ام از چرخ فلك بر گذرد
همچو طالب ز خمار می گلگون مُردم
 

 

بی می لعل زمانی مگذارید مرا
در خمارم قدح می ز خُم آرید مرا
گر به خاكِ سر كویش بسپارید مرا
گر سگ كوی دلآرام شمارید مرا
اهل مجلس! قدح باده ببارید مرا
 

 

4. [برگ 5 ـ الف ـ و ب]

ای كشته در هر گوشه‌ای چشمِ تو صد جانباز را
گفتی به من، با هر كسی زنهار راز دل مگو
ای نور چشم مردمان، وی دلبرِ ابرو كمان
ای بادِ شبگری اگر در كوی خوبان بگذری
طالب! به نازت مي‌كُشد آن كس كه مطلوبِ دل است
 

 

از غمزه بر هم می زند هر دم به نو شیراز را
چون رازدار من تویی من با كه گویم راز را
بسیار سحر آموختی آن غمزۀ غمّاز را
از من رسانی بندگی آن تُركِ تیرانداز را
تا زنده­ای باید كشید از نازنینان ناز را
 

 

5. [برگ 5 ـ ب]

ای به خوبی بُرده رویت رونق خورشید را
دلبران ناهید گشتند و تو شمـع خاوری
دارم امّیدی كه یك شب در بَرَت گیرم به كام
پوستینِ برّه دیدم در برِ او، عقل گفت
چون مداری نیست طالب بر جهان فرصت شمـر
 

 

وی گرفته چشم مستت ملكت جمشید را
چون برآید شمـع خاور گـُم كند ناهید را
نا امیدی كی رسد آخر بزرگ امّید را
عیش كن ای دل كه دیدی در حمل خورشید را

سایۀ شمـشاد و سروِ ناز و پای بید را
 

 

6. [برگ 5 ـ الف]

ای روشنی ز ماه رُخت كاینات را
فكر لب و دهان تو بسیار مشكل است
تا من اسیرِ چشمِ سیه­كار تو شدم
اشعار من كه آب ازو می چكد مدام
چون واجب است بر همه خوبان زكاتِ حُسن
 

 

لعلِ تو برده قیمتِ آبِ حیات را
بگشای از برای خدا مشكلات را
بگرفته‌ام به شعر روان كاینات را
بشكست قدر و قیمتِ آب نبات را
بوسی بده به طالبِ مسكین زكات را
 

 

7. ‍[برگ 19 ـ الف]

ای كه هر كس را به درگاهت نیازی دیگر است
شام و خفتن صبح و پیشین بر سر كوی تواَم
گاه می­گریم گهی می‌میرم از هجران دوست
رازدار عاشقانی زانكه در بازار عشق
چنگ و نی با هم مساز ای مطربِ مشكین نفس
بر سر میدانِ جانبازان دمادم ای حبیب
دوش گفتم شاهبازت پیر بسطام است گفت
 

 

وی تو را با عاشقان هر لحظه نازی دیگر است
سوی مسجد چون روم دل در نمازی دیگر است
همچو شمـعم هر زمان سوز و گدازی دیگر است
هر زمان شوریده­ای را با تو رازی دیگر است
زانكه مستی من از آواز سازی دیگر است
از تو نازی دیگر و از ما نیازی دیگر است
طالبا، هر گوشه ما را شاهبازی دیگر است
 

 

8. ‍[برگ 16 ـ الف]

یا رب این حورست كز فردوس رضوان آمده ست
گلسِتان عالم است این شهر و آن سروِ روان
آن محمّد خُلقِ یوسف حُسنِ عیسی دم به پارس
سَرو بُستانِ ملاحت گلبن باغ حیات
عقل می­گوید به من كِای طالب شیرین سخن
 

 

یا فرشته یا پری بر شكل انسان آمده ست؟
راست همچون دستۀ گل در گلستان آمده ست
بهر دیدار لطیفِ پارسایان آمده ست
از برای عیش ما از عالم جان آمده ست
روح می پَرور كه مطلوبِ سخندان آمده ست
 

 

9. ‍[برگ 41 ـ ب]

روزی كه غمت همدمِ اربابِ صفا بود
من بودم و تو، گاه تو ساقی و گهی من
در مجلس ما دوش نَبُد عیش و طرب كم
غم رو به دل آورد و نشد قسمـت جان هیچ
آن را كه به اطراف جهان می‌طلبیدم
 

 

پروای سر و زحمتِ دستار كه را بود
آن روز رقیب و سخنِ غیر كجا بود
می خون جگر، مطرب خوشگوی بلا بود
جان سوخت ازین غصّه كه آن روی و ریا بود
چون یافتمش طالب دلخستۀ ما بود
 

 

10. ‍[برگ 41ـ الف]

شب نیست كه از چشمـم سیلاب نمی­آید
جستم ز لبش كامی زد سنگ جفا بر من
ای قبلۀ مشتاقان، هر چند كه می سازند
چندانكه همی آید قصّاب به خونریزی
ای دوست، چو دشمـن شد دربانِ سرای تو
 

 

وین دیدۀ بخت من از خواب نمی­آید
پیوسته سبو سالم از آب نمی­آید
چون طاق دو ابرویت محراب نمی­آید
خونریزتر از چشمـت قصّاب نمی­آید
طالب به سر كویت زان باب نمی­آید
 

 

11. ‍[برگ 40ـ ب]

نگار من كه طریق وفا نمی­داند
اگرچه كوچك و طفل است آن شهنشه حُسن
اگر شبی مه من از حرم برون آید
ازان سبب دل ما دوستدار خورشید است
ز روزگار شود شاد خاطر طالب
 

 

مرا به قول رقیب از نظر همی راند
زمانه خطبه به جز نام او نمی خواند
سپهر عقد ثریا به پایش افشاند
كه اندكی به رخ یار ما همی ماند
كه سرو قدِّ تواَش در كنار بنشاند
 

 

12. ‍[برگ 36 ـ الف]

آن كه خوبان جهان را به صفا بَر دوزد
خال هندوی تو را دیدم و دیوانه شدم
همچو اشك از نظر مردم شهر افتاده ست
خواست تنبك كه تو در گردن او آری دست
طالب دلشده تا نرگسِ مطلوب بدید
 

 

چشم تركانۀ او ناوكم از ابرو زد
آتشم در دل و جان عاقبت، آن هندو زد
هر كه در حُسن و لطافت به شمـا پهلو زد
دست غیب آمد و زین خواستنش بر رو زد
ناوك غمزه بسی بر دلش آن جادو زد
 

 

13. ‍[برگ 36 ـ الف]

دل در هوس پستۀ خندان تو خون شد
من در غم هجران تو از پای فتادم
می‌كرد فسون نرگسِ جادوی تو جانا
هر شیر كه با شیردلان شیردلی كرد
عمری ست كه من طالب سودای تو بودم
 

 

وان خونِ دل از رهگذر دیده برون شد
تا حال تو از دست رقیبان تو چون شد
چندان كه دل بنده گرفتار فسون شد
چون در طلب وصل تو افتاد زبون شد
سوداییِ سودای تو طالب نه كنون شد

 

14. ‍[برگ 35  ـ ب]

گهی كه سرو قَدَت در چمن چمان گردد
به نقطۀ دهنت ره نبرده هیچكسی
خیال سرّ میان تو در نیابد موی
به بوستان بگذر ای پسر كه سرو سهی
اگر زبان بگشایم به وصفِ لعل لبت
نسیم صبح چو رویت گلی نخواهد یافت
بیان نرگسِ مستت گهی كند طالب
 

 

ز شرم رنگ رخت گل چو زعفران گردد
وگر كسی ببرد راه، خُرده دان گردد
هزار بار اگر گِرد آن میان گردد
ز لطف قدّ تو جان یابد و روان گردد
سحاب را ز صفت آب در دهان گردد
هزار سال اگر گِرِد گلستان گردد
كه همچو سوسنِ آزاد ده زبان گردد
 

 

15. ‍[برگ 43 ـ الف]

اگر آن خسرو خوبان به من همدم نخواهد شد
اگر غمزه زنان روزی نیاید سوی مشتاقان
هزاران وعده­ام دادی نشد یك دَه وفا آخر
اگر در كوی مه رویان نشاط و خرّمی بارَد
چرا از مدّعی طالب طریقِ مهر می جویی
 

 

غم و درد از دل ریشم زمانی كم نخواهد شد
دلِ ریشِ دلفگاران دمی خرّم نخواهد شد
دگر وعده مده با من كه خود این هم نخواهد شد
نصیب سینۀ سوزانِ من جز غم نخواهد شد
چو می­دانی كه هرگز مدّعی محرم نخواهد شد
 

 

 

 

 

 

16. ‍[برگ 43ـ ب]

من كه جان در پای آن سرو روان خواهم فشاند
عاقبت سر در بیابانِ غمش خواهم نهاد
همچنان دیوانه و سرمستِ عشقم كاین زمان
گر ببینم بار دیگر آستانِ آن صنم
طالبِ دیدار مطلوبم كه در كوی طلب
 

 

دست از شوق جمالش بر جهان خواهم فشاند
در ره عشقش به صدق امروز جان خواهم فشاند
آستین بر مسجد و دیرِ مغان خواهم فشاند
از دو دیده دُر بسی بر آستان خواهم فشاند
هر چه غیر او بُوَد دامن ازان خواهم فشاند
 

 

17. ‍[برگ 42 ـ ب]

ای آن كه تو را طرّۀ طرّار نمانَد
امسال مشو غرّه بدین حُسن كه داری
چون ظلمت شب گِردِ رخ ماه بگیرد
امروز كه دشنام به جانها نفروشی
ای خسرو خوبان كه سپهدارِ تو حُسن است
صاحبنظران یار تواَند از سر اخلاص
آنها كه چو من طالب دیدار تو گشتند
 

 

در گلشن حُسنت به جز از خار نمانَد
كآینده ازین حُسن تو آثار نماند
اندر رخ زیبای تو انوار نماند
فردا چه كند چونكه خریدار نماند
خدمت كه كُند چونكه سپهدار نماند
تا چشم كنی باز جز اغیار نماند
چون خط بدمد طالب دیدار نماند
 

 

18. ‍[برگ 43 ـ الف]

هر كه یك شب بر سر كوی بتی مأوا نكرد
سرو تا آن قامت و رفتار یار ما بدید
با رقیبانِ تو ای عمرِ گرامی هر شبی
چشم مستت دید كز سودای او مستم مدام
در سرِ طالب كه سودای سر زلفینِ توست
 

 

آب رویی در میان عاشقان پیدا نكرد
مدتی شد كز خجالت هیچ سر بالا نكرد
تا سحرگه عاشق بیچاره جز غوغا نكرد
او ز عین مردمی حالِ مرا رسوا نكرد
خاك شد در راه عشق و تَركِ این سودا نكرد
 

 

 

 

 

 

19. [برگ 64 ـ الف]

آن سرو قباپوش گلندام سمـن‌بر
ای روی دلارای تو رشك مه و خورشید
جانا، دهن تنگ تو هر كس كه ببیند
ای درد جگرسوز تو غارتگر جانم
كردم طلب وصل تو گفتند عزیزان
 

 

بر جملۀ خوبان جهان هست مظفّر
وی قامت تو غیرت طوبی و صنوبر
هرگز نكند میل به سرچشمۀ كوثر
وی شور توام در دل و سودای تو در سر
طالب! نشود وصل به افلاس میسّر
 

 

20. [برگ 65 ـ ب]

ای به دیدار تو مشتاق سراسر همه كس
هر زمان كز گل رخسار تو می‌آرم یاد
ای كه فریادرسی نیست به غیر از تو مرا
عهد كردی كه ازین بیش دگر كس نكُشی
زاهدا، سایۀ طوبی و لب حوض تو را
پیرو عشقم و از عقل ندارم بیمی
چند گویی كه برو از سر كویم طالب
 

 

بوالهوس آن كه ندارد به وصال تو هوس
پیش سیلاب سرشكم چه زند آب ارس
برقع از چهره برانداز و به فریادم رس
شادمانم من درویش كه هستم ناكس
طبع چون آب و سخنهای روان ما را بس[136]
زانكه همصحبت سلطان نكند بیم عسس
ای پسر، از شكرستان نرود دور مگس
 

 

21. [برگ 71 ـ ب]

ای پیش ماه روی تو خورشید بی محل
در گلستان جان به هوای تو صد نهال
گل رنگ و بو گرفته زعكس رخت به باغ
تا شمـع با رخت نزند لاف روشنی
خوش دولتی ست صحبت یاران همنفس
این دلبران مهوش و خوبان گلعذار
طالب! تو در قصیده و توحید و نعت كوش
 

 

وی پاسبان و مطرب تو زهره و زحل
بر صفحۀ دل از حركات تو صد مثل
زان روی پُر ز لاله بود دامن جبل
هر لحظه می بُرند زبانش ازین قبل
گر از جفای چرخ نباشد بسی خلل
رسم وفا و عهد ندارند در عمل
جزوی حكایتی‌ست تو را گفتن غزل
 

 

22. ‍[برگ 74 ـ الف]

عمری ست كه ما صید سر زلف شمـاییم
ما بلبل باغ ملكوتیم كه دایم
گه صوفی و گه رند و گهی گوشه نشینیم
گه منكر می گشته و گه باده پرستیم
هر لحظه ندایی رسد از هاتفِ غیبم
 

 

دلسوختۀ عشق و اسیران بلاییم
جز در چمن گلشن عشقت نَسَراییم
گه پیر مغانیم و گهی راهنماییم
گه پادشه مملكت و گاه گداییم
كای طالب دلسوخته، مطلوب تو ماییم

 

23. ‍[برگ 74 ـ ب]

ما به عالم عَلمِ فقر بر افراشته­ایم
تا دل ما نشود شیفتۀ عیش و طرب
ما ازان روز كه در كوی طلب آمده­ایم
پیش ازان دم كه نبودیم گرفتارِ بتان
مشمـارید بتان، طالب زاهد ما را
 

 

خویشتن را به حقیقت عدم انگاشته‌ایم
در دل خستۀ خود تخمِ غمت كاشته‌ایم
خویشتن را ز سگِ كوی تو پنداشته‌ایم
بر درِ دیرِ مغان ماتم خود داشته‌ایم
زهد و تزویر چو در صومعه بگذاشته‌ایم
 

 

 

hg

 

 

فهرست مآخذ

1. تاریخ اَلفی، قاضی احمد تتوی و آصف خان قزوینی، به تصحیح: غلامرضا طباطبایی مجد، چاپ اول، 1382.

2. تاریخ نظم و نثر در ایران در زبان فارسی (تا پایان قرن دهم)، سعید نفیسی، انتشارات فروغی، چاپ دوم، 1363.

3. تاریخ رشیدی، میرزا محمد حیدر دو غلات، تصحیح: عباسقلی غفّاری فرد، میراث مكتوب، چاپ اول، 1383.

4. تاریخ راقم، میر سید شریف راقم سمـرقندی، به كوشش: منوچهر ستوده، بنیاد موقوفات دكتر محمود افشار، چاپ اول، 1380.

5. تذكرۀ الشّعراء، امیر دولتشاه علاءالدوله بختیشاه سمـرقندی، به همّت: محمّد رمضانی، كلالۀ خاور، 1338.

6. تذكرۀ مجالس النّفائس، میر نظام الدین علیشیر نوایی، به سعی و اهتمام: علی اصغر حكمت، چاپ اول، 1363.

7. تذكرۀ ریاض­العارفین، رضاقلی خان هدایت، مقدمه، تصحیح و تعلیقات، ابوالقاسم رادفر و گیتی اشیدری، پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی، چاپ اول، 1385.

8. تذكرة نشر عشق،

9. تذكرۀ ریاض­الشّعراء، علیقلی واله داغستانی، مقدمه، تصحیح و تحقیق: سید محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، چاپ اول، 1384.

10. تذكرۀ مجمع­الفضلاء، محمّد عارف بقایی بخارایی، تصحیح: محمّد خشكاب، زیر نظر: یوسف بیگ باباپور، چاپ اول، 1394.

11. ترجمۀ تقویم التّواریخ (سالشمـارِ وقایع مهمّ جهان از آغاز آفرینش تا سال 1085 هـ . ق)، مصطفی بن عبدالله چلبی معروف به حاجی خلیفه، از مترجمی ناشناخته، تصحیح: میر هاشم محدّث، میراث مكتوب، چاپ دوم، 1384.

12. جغرافیای حافظ ابرو (ج 2) مشتمل بر جغرافیای تاریخی مدیترانه، ارمنستان، فرنگستان، جزیره، عراق، خوزستان و فارس، تألیف: شهاب الدّین عبدالله خوافی مشهور به حافظ ابرو، مقدمه، تصحیح و تحقیق: صادق سجادی، میراث مكتوب، چاپ اول، 1378.

13. خلد برین (روضه های ششم و هفتم)، به كوشش: میرهاشم محدّث، میراث مكتوب، چاپ اول، 1379)

14. دانشنامۀ زبان و ادب فارسی (ج 4)، فرهنگستان زبان و ادب فارسی، چاپ اول، 1391.

15. دیوان آذری اسفراینی، نورالدّین حمزة بن علی ملك طوسی اسفراینی، تحقیق و تصحیح: محسن كیانی و سید عباس رستاخیز، كتابخانه، موزه و مركز اسناد مجلس شورای اسلامی، چاپ دوم، 1389.

16. دیوان كمال غیاث شیرازی، تصحیح: محسن كیانی و احمد بهشتی، كتابخانه، موزه و مركز اسناد مجلس شورای اسلامی، چاپ اول، 1390.

17. دیوان حسن دهلوی، ترتیب دهنده و مؤلف پیشگفتار: لاله سلامت شایوا، نشریات عرفان، دوشنبه، 1990 م.

18. دیوان خواجه حافظ شیرازی، با تصحیح و سه مقدمه و حواشی و تكمله و كشف الابیات و كشف اللّغات، به اهتمام: سید ابوالقاسم انجوی شیرازی، انتشارات بدرقۀ جاویدان با همكاری انتشارات جاویدان، چاپ دوم، 1390.

19. دیوان كمال الدین مسعود خجندی، متن انتقادی به اهتمام: ك. شیدفر، ادارة انتشارات دانش ـ شعبۀ ادبیات خاور، مسكو، 1975 م.

20. ریاض الفردوس خانی، محمد میرك بن مسعود حسینی منشی، به كوشش: ایرج افشار و فرشته صرّافان، بنیاد موقوفات دكتر محمود افشار، چاپ اول، 1385.

21. زبدة التّواریخ، حافظ ابرو، مقدّمه و تصحیح و تعلیقات: سید كمال حاج سید جوادی، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی و نشر نی، چاپ اول، 1372.

22. سُلَّم السمـوات، شیخ ابوالقاسم بن ابی حامد كازرونی، تصحیح: عبدالله نورانی، میراث مكتوب، چاپ اول، 1386.

23. ظفرنامه، شرف الدّین علی یزدی، تصحیح و تحقیق: سید سعید میر محمّد صادق و عبدالحسین نوایی، كتابخانه، موزه و مركز اسناد مجلس شورای اسلامی، چاپ اول، 1387.

24. عرفات العاشقین و عرصات العارفین، تقی الدین محمد اوحدی بلیانی اصفهانی، تصحیح: ذبیح الله صاحبكاری و آمنه فخر احمد، با نظارت: محمد قهرمان، میراث مكتوب با همكاری كتابخانه، موزه و مركز اسناد مجلس شورای اسلامی، چاپ اول، 1389.

25. غزلهای سعدی، غلامحسین یوسفی، انتشارات سخن، چاپ اول، 1385.

26. غیاث اللّغات، غیاث الدّین محمد رامپوری، به كوشش: منصور ثروت، موسسۀ انتشارات امیركبیر، چاپ دوم، 1375.

27. فارسنامۀ ناصری، حاج میرزا حسن حسینی فسائی، تصحیح و تحشیه از: منصور رستگار فسائی، مؤسسة انتشارات امیركبیر، چاپ چهارم، 1388.

28. فهرست ميكروفيلم‌ها و نسخ خطّی موزۀ ملّی ايران، به كوششِ: محمدرضا رياضی، سازمانِ ميراث فرهنگی كشور، چاپ اوّل، 1374.

29. فهرست نسخه­های خطی كتابخانۀ عمومی حضرت آیة الله العظمی نجفی مرعشی، (ج 20)، نگارش، سید احمد حسینی، زیرنظر: سید محمود مرعشی، قم، 1370.

30. كشف­الظّنون عن أسامی الكتب و الفنون، مصطفی بن عبدالله چلبی معروف به حاجی خلیفه، دارالفكر.

31. لبّ التواریخ، یحیی بن عبداللطیف قزوینی، تصحیح: میرهاشم محدّث، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، چاپ اول، 1386.

32. مجمل فصیحی، فصیح خوافی (احمد بن محمّد)، تصحیح و تحقیق: محسن ناجی نصرآبادی، انتشارات اساطیر، چاپ اول، 1386.

33. منظومات، شرف الدّین علی یزدی، به كوشش: ایرج افشار و محمدرضا ابویی مهریزی، نشر ثریا، چاپ اول، 1387.

34. نفحات الانس من حضرات القدس، نورالدّین عبدالرّحمن جامی، مقدمه و تصحیح و تعلیقات: محمود عابدی، انتشارات سخن، چاپ پنجم، 1386.

35. واژه نامۀ غزلهای حافظ، حسین خَدیو جم، نشر ناشر، 1362.

36. هدیة العارفین اسمـاء المؤلفین و آثار المصنّفین، اسمـاعیل پاشا بغدادی، دار احیاء التراث العرب، 1951 م.

 

¿ ¿ ¿

 

[1] . نویسندۀ مقاله، دیوانِ غزلیات طالب جاجرمی را برای چاپ، آماده کرده است.

[2] . پیشتر، دربارۀ طالب جاجرمی، در دانشنامۀ زبان و ادب فارسی (ج 4، ص 476)، مدخلی اختصاص یافته است. نویسندۀ آن نوشتارِ کوتاه، از وجودِ دستنویسِ کهنِ کتابخانۀ آیة الله مرعشی؟رح؟ آگاه نبوده، از این رو نوشته است: «از اشعارِ او به جز چند بیتی که تذکره­ها ذکر کرده­اند، چیزی بر جای نمانده است.» همچنین در فصلنامۀ تخصصیِ سبک شناسیِ نظم و نثر (بهار ادب _ سالِ هفتم، شمـارۀ اوّل، بهار 1393، پیاپی 23) ، مقاله­ای نوشته شده است با عنوانِ «تحلیل ساختاری _‌ ادبی طالبِ جاجرمی، از شاعران گمنامِ فارس در قرن نهم» که نویسندگان آن، دستنویسِ مزبور را از منظر خود کاویده­اند. از لغزشهای مقالۀ اخیرالذّکر، این است که دستنویسِ طالب را شامل 310 غزل دانسته است.

[3] . نك: فهرستِ ميكرو فيلم‌ها و نُسخ خطّی موزۀ ملّی ايران، شمـارۀ بخش 4326(در گزارشِ ميراث، دورۀ دوم، سال پنجم، شمـارۀ 45، خرداد و تير 1390، ص 32، شمـارۀ اين دستنويس را 4226 آورده است!)، شمـارۀ ميكروفيلم 142؛ با عنوانِ نادرستِ «ديوانِ طالبِ آملی» و تاريخِ كتابتِ 1035 ق.

[4] . مشک و گل و خالِ بتم هم از ختن و هم از خطا           یعنی که زلف و روی او با دانۀ دامِ بلا

[5] . دلا، این سروناز از گلشنِ کیست؟              عتابش با منِ درویش از چیست؟

[6] . دوش آن سرو روان بر سرِ بام آمد مست                   تاجِ شاهی به سر و جامِ صبوحی بر دست

[7] . جانا، بیا به رغم رقیبانِ بی ثبات                            تا می خوریم بر سر بازارِ کاینات

[8] . عاشقان دولتِ وصلِ تو تمنّا دارند                           بنما پرتوِ دیدار که جان بسپارند

[9] . مجالس النفائس، ص 19.

[10] . هدیة العارفین، ج 1، ص 732.

[11] . تذکرۀ دولتشاه، ص 319 : « از كدخدازادگان جاجرم بود»؛ عرفات العاشقین، ج 4، ص 2439: «طالب جاجرمی، از اعیان آنجاست».

[12] . برگ 19 – الف.

[13] . طالب از روحِ رفیعت نظری می طلبد          گر به مطلوب رسد از کَرَمِ رزاق است

[14] . زان روز که طالب نظر از همّتِ او یافت     صاحب سخنِ عرصه و مشهور جهان است

[15] . «وی فارسی الاصل است. و مولد و منشأ وی نَوَردِ کازرون بوده. و شهریار، پدر وی مسلمان شد، و ولادتِ شیخ و سایر اولادش در زمان اسلام بوده. و انتسابِ شیخ در تصوّف به شیخ ابوعلی حسین بن محمد الفیروزآبادی الأکّار بوده، و به صحبتِ بسیاری از اهلِ حدیث رسیده بود در کازرون و شیراز و بصره و مکه و مدینه، و از همه روایتِ حدیث و آثار داشت» (نک: نفحات الانس، ص 260). وفاتِ شیخ را در سال 426 ق. گفته­اند و مزارش در بلدۀ کازرون، زیارتگاه بوده و هست.

[16] . «کنیته ابومحمّد بن ابی نصر البقلی الفسوی، ثم الشیرازی. سلطان عرفا بوده و برهان علما و قدوۀ عشّاق. در بدایتِ حال، سفر عراق و حجاز و شام کرده است. با شیخ ابوالنّجیب سهروردی در سمـاعِ صحیح بخاری در ثغرِ اسکندریه شریک بوده است، و خرقه از شیخ سراج الدین محمود بن خلیفه بن عبدالسلام بن احمد بن سال بپوشیده است. و اشتغَلَ بالرّیاضیاتِ الشّدیدة فی اطرافِ شیراز و جبالها... وی را مصنّفات بسیار است، چون تفسیرِ عرایس و شرحِ شطحیّات عربی و فارسی، و کتاب الانوار فی کشف الاسرار، و غیر آن» (نک: نفحات الانس، ص 261). وفات او را در سال 606 ق. گزارش کرده اند.

[17] . غزلی پنج بیتی است (برگ 20 – الف)، با عنوانِ: «وله فی مدح سلطان المشایخ عَلَی الاطلاق المرشد السّالک العارف، الشیخ ابی اسحاق – قدّس الله روحه».

[18] . غزلی است در پنج بیت (برگ 30 – الف)، با عنوانِ: « فی مدحِ سلطان العارفین و العاشقین، سلطان محمّد روزبهان – قدّس سرّه».

[19] .تذکرۀ دولتشاه، ص 319؛ تذکرة مجمع الفضلاء، ص 122؛ عرفات العاشقین، ج 4، ص 2439.

[20] . آذری، در روزگارِ حکمرانی احمد شاه بهمنی دکن (حکومت از 825 – 839 ق) به هندوستان رفته و ملک الشعرای دربار وی شده و مثنوی بهمن نامه را در تاریخ بهمنیان، به وی تقدیم کرده است.

[21] . تذکرۀ دولتشاه، ص 319.

[22] . عرفات العاشقین، ج 4، ص 2439: «سی سال در شیراز متمکّن شده».

[23] . همان، ج 5، ص 2798: «... مولانا علی شهاب، از ترشیز است و از شاعرانِ فاضل و فاضلان کامل زمان خود بوده، به غایت دانشمند و مستحضر آمده... آن منفردِ ایّام، نزد شعرای انام به قدرت کلام و استادی تمام مقرر و مشهّر گشته... و با شیخ آذری او را صحبت اتفاق افتاده، مناظرات و مکالمات در میانه واقع است».

[24] .همان، ج 5، ص 2763: «... استاد الزمان، منفرد الدوران... خواجه عبدالقادر مراغه­ای الغیبی الحافظ... بعضی از حالات خود را خود در کتاب مجالس و نسخۀ جامع الالحان مذکور کرده... با بسیاری از امرا و شاهزادگان صحبت داشته و تا زمان سلطان خلیل موجود بوده». همچنین، ج 1، صفحه 450: «خواجه عبدالقادر عودی... به معارضۀ شیخ برخاست». آذری در مفتاح الاسرار می‌نویسد: «... فامّا خدمتِ عدیم­المثالِ خواجه عبدالقادر عودی که از جمله متعصّبانِ این کمینه بود، در قطع این منازعت، صواب چنان دید که قصیدۀ خارج دیوانِ خواجه سلمان ساوجی را متعرّض گشته، جواب گفته آید..» (به نقل از مقدمۀ دیوان آذری، ص 36).

[25] . مفتاح الاسرار: «... و این ضعیف را چنانکه خاصیّت نفوسِ بشری تقاضا کند، داعیه چنان بود که حکم امیریِ شعرا حاصل کند و حکومت این طایفه را تلاش کرده، بر مدعیانِ این  طریق تسلّط یافته محقّ و مبطل را از یکدیگر امتیاز کند و در تربیت و تقویت بعضی و منع و زجر بعضی، سعی و جهد نماید...» (به نقل از مقدمۀ دیوانِ‌آذری، ص 36).  عرفات العاشقین (ج 1، ص 450) هم گزارش کرده است: «... رقمِ ملک الشعرایی بر او کشیدند...».

[26] . کتابهایی چون «الطّامه الکبری» ، «سعی الصّفا» و «رسالة فی التّصوف».

[27] . ریاض العارفین، ص 453.

[28] . عرفات العاشقین، ج 5، ص 2781؛ که از تذکرة النّساء نقل کرده است.

[29] . آذری، از صِغَر سنّ و عنفوان شباب، طبع خود را « در مطالعۀ دواوین و علم صنایع و بدایع و عروض و قوافی» گداخته و «همگی اوقات بدین معنی مصروف داشته و چشم در کتبِ اشعار و گوش به مباحثه و گفتار گماشته» بود؛ نک: مقدمۀ دیوان آذری، ص 33.

[30] .سُلّم السمـوات، ص 235.

[31] . عرفات العاشقین، ج 3، ص 1866: « شیخ آذری او را سهیلی تخلّص داده و سهیل نیز گاهی تخلّص می‌کند».

[32] . تذکرۀ دولتشاه، ص 319.

[33] . برگ 60 – ب.

[34] . مجالس النفائس، ص 19.

[35] . تذکرۀ دولتشاه، ص 319؛ تذکرة مجمع الفضلاء، ص 122.

[36] . عرفات العاشقین، ج 4، ص 2439.

[37] . تذکرۀ دولتشاه، ص 319.

[38] . عرفات العاشقین، ج 4، ص 2439.

[39] . تذکرۀ دولتشاه، ص 319.

[40] . همان.

[41] . برگ 50 – ب و 51 – الف.

[42] . برگ 56 – الف:

آمد آن سرو خرامان که دل از ما ببرد              دل ما را به لبِ لعلِ شکرخا ببرد

گر به بازار رود آن صنم تبریزی                    ای بسا دل که ز عشاق به یغما ببرد

آن پری چهره ز تبریز به عمدا آمد                  تا به یک شیوه دل از طالبِ شیدا ببرد

[43] . برگ 11 – الف؛ در بیتهای مطلع و مقطع می آورد:

شهر شیراز که مأوای پری رویان است            رشک باغ ارم و جنّتِ جاویدان است

هر چه از خوبی شیراز بگوید طالب                 اهل معنی همه دانند که صد چندان است

[44] . برگ 49 – الف و ب.

[45] . طالب، در بیتِ دوّمِ غزل اخیرالذکر، از میدانِ سعادتِ شیراز یاد می­کند:

چون رسیدیم به میدان سعادت گفتیم                 یا رب! آفات بلیّات بدینجا نرسد

این میدان، محلی گسترده و مکانی مناسب بود که بسیاری از مسافران، از سلطان و سردار تا عالم و عامی، همراه سپاه یا کاروان خود در آنجا فرود می آمدند و رخت اقامت چند روزه حتی چند ماهه می­افکندند؛ از آن میان، دربارۀ شاهرخ تیموری که برای دفع شورشِ امیرزاده بایقرا به شیراز رفته بود، آورده­اند: «خرگاه گردون اكتناه را در میدانِ سعادت­آباد، بیرونِ دروازۀ سعادت­آباد شیراز برپا نمودند» (نكـ: فارسنامۀ ناصری، ج 1، ص 336). ساختِ این میدان را به ابو اسحاق اینجو که در آنجا به قتل رسیده و مدفون شده است، نسبت می دهند (نکـ: ریاض­الفردوسِ خانی، صص 266، 280 و 281؛ جغرافیای حافظ ابرو، ج 2، ص 217). گویا، در زمان امیر مبارزالدین، نزدیک میدانِ مزبور، دروازه­ای آهنین برپا بوده است (ریاض­الفردوسِ خانی، ص 278) میدان سعادتِ شیراز، همچنین، مرکزی برای اجتماعِ مناقب خوانان و معرکه­گیران بوده است چنانکه در همان زمان طالبِ جاجرمی، شاعر همروزگارِ او، کمالِ غیاثِ شیرازی در آن محل، قیام داشته، معرکه می­گرفته و سروده­های خود را می خوانده است(ریاض­الفردوسِ خانی، ص 467). مناقب خوانی در این میدان، در عهد صفوی  به اوج خود رسید تا آنجا که شماری از سخن سرایان چون نظام دستغیب شیرازی، اکثر اوقات خود را در آنجا به سر می بردند و جمعیتی را گرد خود فرا می خواندند و به خواندن منظومه‌هایی که بیشتر دربارۀ مناقب و ذکرِ معجزات اولیای دین بود، می‌پرداختند(بهارستانِ سخن، ص 353).

[46]. برگ 61 – ب و 62 – الف:

خرد گردید گرد هفت کشور               ندید از کشور شیراز خوشتر

الهی! با نشاط و عیش بادا                همیشه این مقامِ روح پرور

چو میدان سعادت در جهان نیست                    که می آید ز خالش بوی عنبر

چه گویم از نسیم رحمت آباد              که جانبخش است و دارد بوی دلبر

[47]. برگ 53 – ب:

زهی فرخنده طالع آن که دایم             وطن در کوی سعدالله دارد

[48]. شیخ اجل، از تنگِ الله اکبر، چنین یاد کرده است:

خوشا سپیده دمی باشد آنکه ببینم باز                رسیده بر سر الله اکبر شیراز

[49]. برگ 47 – ب.

[50]. برگ 51 – ب:

نیست در عالم به خوبی چون کنارِ زنده رود                   باد آنجا مرده زن اما همیشه زنده رود

***

دوش می گفتند جمعی بر کنار زنده رود             یارِ ما را گر پدر شد باد دایم زنده رود

لازم به یادآوری است که واژۀ «رود» در پایان هر دو بیت، به معنای فرزند می باشد. نکـ: غیاث اللّغات، ص417؛ «گویا حافظ این بیت را در سوگ فرزند خویش سروده است:

کنار و دامن من همچو رود جیحون است                       ازان زمان که ز دستم برفت رودِ عزیز».

نکـ : واژه نامۀ غزلهای حافظ، ص 67.

[51]. تذکرۀ دولتشاه، ص 319، عرفات، ج 4، ص 2439؛ ریاض الشعراء، ج 2، ص 1254.

[52]. برگ 5 – الف:

ای صبا گر بگذری یک روز در کوی بتان          زینهار از من بپرسی خواجه عبدالله را

[53]. برگ 63 – ب:

اگر طالب جهانگیر است در شعر                    به غمزه هست مطلوبش جهانگیر

همچنین نکـ: منظوماتِ شرف الدین علی یزدی، ص 43؛ «جهاندارِ جوانبختِ جهانگیر».

[54].  برگهای 8 – الف و ب:

مطلوبِ جانِ طالبِ دلخسته در جهان    سلطانِ حُسن و خسرو خوبان مظفّر است

***

دعویّ حُسن، هر که به سلطان ما کند   ای دل مشو ملول که سلطان مظفر است

***

[بُد] منّت از خدای که آن پادشاه حُسن  امروز بر تمامتِ خوبان مظفر است

زبدة التواریخ، ج 1، ص 25 و 196: «امیر زادۀ معظّم مکرّم، مظفرالدّنیا و الدّین ابراهیم سلطان بهادر».

[55]. برگ 11 – الف.

[56]. در دستنویس، به نادرست، «اسمـاعیل سلطان» نوشته شده است؛ بلافاصله پس از بیت مزبور، ذکری از ابراهیمِ ادهم شده و همین (اشتراك در نام) قرینه­ای است بر اینکه «ابراهیم سلطان» صحیح می باشد.

[57]. برگ 22 – ب.

[58]. برگ 40 – الف.

[59]. در دستنویس، «اسمـاعیل سلطان» آمده که لغزشِ کاتب است. در عنوانِ غزل، آمده «و له فی شأن سلطان ابراهیم – خلّد ملکه».

[60]. برگ 47 – الف.

[61]. برگ 53 – ب.

[62]. نکـ: زبدة التواریخ، ج 1 ص 559.

[63]. طالب (39 – الف):

در دورِشه عادل، شیراز گلستان شد                 نی نی که غلط کردم، چون روضة رضوان شد

کمالِ غیاثِ شیرازی که از مداحانِ شاهزاده ابراهیم در شمـار بوده، دوران ممدوح را «عهد عدلِ سلطان» خوانده است (نکـ: دیوان کمال غیاث، غزل 676):

کمالِ فارسی، شیراز مصر است                     به عهدِ عدل سلطانِ جهانبان

ابوالفتوح آفتابِ دین و دولت               مغیثِ ملک ابراهیم سلطان

[64]. نکـ: زبدة التواریخ، ج 2، ص 805.

[65]. برگ 33 ـ الف.

[66]. نکـ: خُلد برین، روضۀ ششم، ص 473.

[67]. سلطان ابراهیم، در مجملِ فصیحی (ج 3، ص 1131) با القابی چون «مغیث الحقّ و الدّین» و «ابوالفتح» یاد شده است. شرف الدّین علی یزدی در منظوماتش (صص 35، 43 و 47) بارها این شاهزادۀ تیموری را به همین عناوین خوانده است:

مغیث ملک و دین سلطان ابوالفتح                     جهان را کرده اقبالش به کل فتح

محیطِ دانش و دریای احسان              جهانِ رحمت ابراهیم سلطان

[68]. برگ 30 – ب. در دستنویس، همین سه بیت برجای مانده است.

[69]. تاریخِ اَلفی، ج 8، ص 5254: «... میرزا سلطان محمّد [فرزند بایسنغر] به شیراز آمد و میرزا عبدالله را به عهد و پیمان نزد خود آورد، و او را میانِ حکومتِ یکی از ولایات عراق و فارس و رفتن به خراسان مخیّر ساخت. و او به واسطۀ آنکه میرزا الغ بیگ او را تسلی کرده بود، به خراسان رفت».

[70]. از این منظومۀ طالب، نشانی در میانِ فهرستها یافت نشد. تنها می توان گفت، فیلم دستنویسِ شمارۀ 1761، کتابخانۀ عمومی لینگراد، (فـ: 223-3) در دانشگاه تهران، گوی و چوگانِ عارفی و یا گوی و چوگانِ قاسمـی گنابادی (- 982 ق) نمی‌باشد.

[71].نکـ : عرفات، ج 5، ص 2740؛ تذکرۀ دولتشاه، ص 331: «... مناظرۀ گوی و چوگان از منظوماتِ اوست و نسخه ای پسندیده است و جنابِ عرفان پناه، عبدالرحمن الجامی، در کتابهایِ بهارستان، استحسان نظمِ عارفی به تخصیص از مناظرۀ گوی و چوگانِ او کرده».

[72]. دستنویسهای ش 663، 2127 و 222 سلطنتی و 2343، 2345 و 9096 مجلس، همین منظومۀ گوی و چوگانِ عارفی هروی‌اَند.

[73]. نكـ : ظفرنامه، دیباچۀ نویسنده اش، ص 20.

[74]. منظومات، صص 43، 44، 47، 53، 54 و 57.

[75]. برگ 34 ـ الف.

[76]. تاریخ رشیدی، ص 102: «... میرزا شاهرخ .. .خان را ... به مولانا شرف الدین علی یزدی سپرد كه از خدمت مولانا كسب فضایل كند؛ و مولانا را به نام خان، معمیات بسیار است و اشعار و قصاید نیز به نام خان بسیار دارد؛ از جمله:

ای كه می‌گویی كه از ملك خطا خان آمده‌ست

 

خان و مانت باد ویران، خان مگو، جان آمده ست

 

بالجمله، دوازده سال در حِجرِ تربیت خدمت مولانا می بودند و كسب فضایل چنانكه باید و شاید كرد تا خدمت مولانا در حیات بودند، خان همراه مولانا بود. چون مولانا وفات یافت، از یزد به طرف عراق و فارس مسافرت اختیار فرمود. تا بیست و چهار سالگی در خدمت مولانا بود. در چهل و یك سالگی باز در مغولستان پادشاه شد.»

[77]. همان، ص 112.

[78]. برگ 23 ـ ب.

[79]. درباره وی نك: لبّ التواریخ، ص 223.

[80]. برگ 71 ـ ب.

[81]. برگ 61 ـ ب.

[82]. دربارۀ وی نك: مجمل فصیحی، ج 3، ص 1046؛ ذیل وقایع سال 812 ق.

[83]. نك: لبّ التواریخ، ص 223.

[84]. نك: برگ 40 ـ الف. همچنین در برگ 34 ـ ب، به نام این ممدوح اشاره شده است:

یاران دل دیوانۀ ما صید نگردد
 

 

تا حسن جهانگیر خداداد نباشد
 

 

 

[85]. برگ 26 ـ ب؛ با مطلع:

حسن تو كه آشوب دل پیر و جوان است

 

پیوسته دل اهل نظر طالب آن است

 

 

[86]. برگ 26 ـ ب.

[87]. برگهای 33 ـ ب، 35 ـ الف و 39 ـ ب:

آن كه بر مجمع خوبان جهان شاه بود
 

نام آن سرو قباپوش علیشاه بود
 

آن كه بر مسند خوبی و صفا شاه بود
 

هیچ شك نیست كه آن شاه علیشاه بود
 

آن علیشاه كه دارد به جهان حُسن حَسن
 

ما ز جان طالب اوییم خدا می داند
 

 

 

[88].  برگ 9 ـ الف؛ مطلع غزل:

عشقت آمد باز و نقش غیر را از دل بشست
 

 

لاجرَم بر این دل افگار داغ عشق توست

 

 

[89]. برگ 35 ـ ب، بیتهای مطلع، چهارم و هفتم غزل:

یار آهو چشم من خواهد ره صحرا دوید             گرد پاپوشش فلك در چشم جان خواهد كشید

كوی او كعبه ست و او حاجی و لعلش زمزم است             سورۀ حج را برین حاجی بسی خواهم دمید

می كشد طالب جفا و جور سلطان و وزیر                      بر امید آنكه خواهد شربت وصلت چشید

[90]. برگ 9 ـ ب؛ با بیتهای آغازین:

حاصل ما غیر درد و غصّه از ایام نیست                      دیگران را كام از یارست و ما را كام نیست

***

حالت من در جهان هر كس نمی داند كه چیست   دیده ام خونبار از جور بتان آزری‌ست

[91]. برگ 25 ـ الف؛ با مطلع:

ای دل امشب آن مه نامهربان من كجاست                     بی قرارم در غمش آرام جان من كجاست

[92]. برگ 69 ـ ب؛ با مطلع:

مرا مهر سیه چشمی ست در دل         كه حیرانم دران شكل و شمایل

[93]. برگ 19 ـ الف و ب؛ غزلی پنج بیتی با مطلع:

ای ذات با كمال تو مقصود كاینات                  وی سربلندی فلك از سایۀ لوات

[94]. برگ 6 ـ ب.

[95]. برگ 60 ـ ب.

[96]. تذكرۀ دولتشاه، ص 319 و تذكرۀ مجمع الفضلاء، ص 122.

[97]. مجمع الفضلاء، ص 122.

[98] . برگ 71 ـ ب.

[99] . عرفات العاشقین، ج 4، ص 2439.

[100] . مجمع الفضلاء، ص 122: «اگر چه ابیاتش اندکی است......»

[101] . بیتِ دومِ تنها غزلِ طالب که در تذکره­ها ضبط شده است:

«رفتی و بگریستم چندان که آب از سر گذشت    از پی ات زان رو نمی­آیم که پایم در گل است».

[102] . آتشکدۀ آذر، نیمۀ اول، ص 282.

[103] . برگ 47 ـ الف.

[104] . عرفات العاشقین، ج 4، ص 2439: «سلسله جنبان سخن، تازه سازِ روشِ کهن ....... طالب جاجرمی».

[105] . تذکره دولتشاه، ص 319.

[106] . برگ 14ـ ب. سعدی (طیبات، ص 117): «سعدی درِ بُستانِ هوای دگری زن...».

[107] . برگ 13ـ الف.

[108] . برگ 3ـ الف.

[109] . تذکرۀ دولتشاه، ص 266: «....... بساطی سمـرقندی ....... او معتقد خواجه عصمت است و منکر شیخ کمال خجندی است و غزل شیخ کمال را ........... جواب می­گوید.......... گویند که شیخ کمال از بساطی رنجید».

[110] . برگ 27 – الف. حافظ می فرماید: «به فتراک ار همی بندی خدا را زود صیدم کن...»

[111] . برگ 65 – ب. حافظ می فرماید:

«حافظ از مشربِ قسمـت گله بی انصافی ست                طبعِ چون آب و غزلهای روان ما را بس».

[112] . برگ 30 – ب. حافظ می فرماید:

«خوش عروسی ست جهان از ره صورت لیکن                       هر که پیوست بدو عمرِ خودش کابین داد».

[113] . برگ 13 – الف:

هر که اشعارِ منِ درویش را بشنید، گفت            طالب، اشعارِ تو از نظم حَسَن نازکتر است

برگ 5 – ب:

طالب به وصفِ لعلِ لبت تا زبان گشود بشکست شعرِ نازکِ او رونقِ نبات

[114] . برگ 38 – ب:

شعرِ روح افزای طالب تا بتان بشنیده اند          شعرهای دیگران را جمله باطل کرده­اند

[115] . برگ 40 – الف:

سخنهای تو رنگین است طالب           سخن کس را چنین رنگین نباشد

[116] . برگ 16 – الف:

عقل می گوید به من کای طالب شیرین سخن                  روح می پرور که مطلوبِ سخندان آمده است

[117] .برگ 32 – الف:

طالب ار چند به الطافِ سخن سِحر نمود           اثرِ سحر وی از نرگسِ جادوی تو بود

برگ 45 – ب:

به خوبی و لطافت شعرِ طالب سراسر آبِ حیوان می نماید

[118]. برگ 5 – الف:

تا من اسیرِ چشم سیه­کارِ تو شدم         بگرفته ام به شعرِ روان کاینات را

[119] . برگ 16- ب:

هر که بشنید سخنهای مرا با من گفت               قوّتِ شعر تو از دولتِ الله داد است

برگ 25 – الف:

شعر طالب همه چون آبِ حیات است روان                    اینچنین شعرِ تَر از دولتِ الله داد است

[120] . برگ 41 – الف:

سربه سر اشعارِ طالب دلفریب و نازك است                  در تخلّصها ولیكن دُرفشانی می­كند

[121] . برگ 44 – ب:

هر کس که درین قافیه طالب سخنی گفت           شعرِ تو به صد بار ازان خوبتر اُفتاد

[122] . برگ 24 – ب:

ای رقیبِ روسیَه، تحسینِ شعرِ من مکن زانکه اشعارِ مرا حاجت به گفتارِ تو نیست

نکته گیران گرچه بسیارند طالب در جهان          هیچکس را نکته بر گفتارِ شیرینِ تو نیست

[123] . برگ 20 – ب:

زان روز که طالب نظر از همّتِ او یافت           صاحب سخنِ عرصه و مشهور جهان است

[124] . برگ 57 – ب:

تا من زبان گشادم در وصف روی و مویت         اشعارِ جانفزایم اورادِ هر زبان شد

[125] . برگ 38 – الف:

این سخنها که به یاد لب لعلت گفتم                   همچو جان همنفسِ پیر و جوان خواهد بود

[126] . برگ 63 – الف.

[127] . آتشکدۀ آذر، نیمۀ دوم، ص 282.

[128] . ترجمۀ تقویم التواریخ، ص 149.

[129] . کشف الظّنون، ج 1، ص 604.

[130] . مجمع الفضلاء، ص 122ریاض العارفین، ص 453.

[131] . تذکرۀ دولتشاه، ص 319؛ عرفات العاشقین، ج 4، ص 2439؛ ریاض الشعراء، ج 2، ص 1254.

[132] . نشتر عشق، ج 1، ص 962.

[133] .مجالس النفائس، ص 19؛ مجمع الفضلاء نیز همین قول را پذیرفته است: «قبرش جانبِ پای خواجه حافظ است».

[134] . همان، ص

[135]. سعدی:

لا ابالی چه كند دفتر دانایی را            طاقت وعظ نباشد سر سودایی را

[136] . حافظ:

«حافظ از مشرب قسمـت گله بی انصافی ست                طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس».

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

رساله در ردّ بر تناسخ از ملا علی نوری (م 1246)

به کوشش رسول جعفریان

یکی از شاگردان ملاعلی نوری (م 1246ق) با نام میرزا رفیع نوری (م 1250ق) که به هند رفته است، پرسشی در

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ