تاريخچه هيئت بني فاطمه (س) و نقش آن در انقلاب
خدمت حاج سيد اسماعيل زريباف، حاج سيد علي زريباف، جناب آقاي کلالي و آقاي حسين شاهحسيني هستيم. موضوع بحثمان هيئتها مذهبي و چگونگي تشکيل هيئت و حسينيه بنيفاطمه است. ابتدا از حاج اسماعيل زريباف تقاضا داريم که در خصوص تاريخچه عزاداري و هيئت بنيفاطمه خاطرات خود را بفرمايند.
بسمالله الرحمن الرحيم ـ من حاج اسماعيل زريباف فرزند سيد محمد زريباف متولد 1302 هستم اطلاع از تاريخچه عزاداري و هيآت مذهبي از کوچکي براي من مطرح بود. من بچه بودم يعني پنج شش سالم بود خيلي کنجکاو بودم خدمت اين پير مردهايي که در جلسات مذهبي بودند يکي يکي ميرسيدم ميگفتم که اين هيئت چطور درست شده؟ اين هيئت از کجا درست شده؟ چطور شده شما هيئت درست کرديد؟ آنها براي من گفتند که در سال 1297ش (1337ق) در تهران وبا آمد، در تهران هم رسم هيئت و روضه نبود در تکاياي موجود در تهران معمولاً تعزيهخواني ميشد. در تکيهاي تعزيه حضرت قاسم ميخواندند و در تکيهاي تعزيه حضرت مسلم را ميخواندند مردم هم دنبال تعزيهخوان ميرفتند، اين تکيههايي که الا´ن در تهران هست (زياد تکيه هست) آنهايي که قديمي هستند ميدانند اين تکيهها همهاش مرکز تعزيهخواني بود. در 1297 (1337ق) گفتند که در تهران به اصطلاح قحطي شد، وبا آمد و تمام تهران را سياهپوش کردند محلهها، کوچهها، بازارها را سياهپوش کردند و گفتند که خوب حالا يکي بيايد و چيزي بگويد؛ رسم تهران روضهخواني نبود. از شيراز چند روضهخوان آوردند تهران. اينها اينجا و آنجا ميرفتند روضه ميخواندند و مردم هم گريه ميکردند، وبا که تمام شد اين محلهها و اين صنفها که سياهپوش کرده بودند گفتند حالا که ما آمديم سياهپوش کرديم خوب است هفتهاي يک شب ما اين جلسه را داشته باشيم. صنف بقال، عطار، کفاش، کلاهدوز، سراج، اينها همه يک شبي را براي خودشان معين کردند گفتند امشب را ما سيد اسماعيل زريباف بنابر آن چيزي که شده به يادگاري اين جريان نگاه ميداريم عيب ندارد. در تهران سينهزني به اين شکل که الان رايج است هم رسم نيست، ميروند پاي سقاخانهها ميايستند يقهشان را باز ميکنند و يک آقايي ميخواند و اينها هم براي خودشان سينه ميزنند. در تهران سينهزني به اين شکل بوده، الا´ن هم در شاه عبدالعظيم هنوز يادگاري آن وقت هست، بعضي از محلههاي تهران هم الا´ن هنوز آن کار را دارند، در مسجد حوض، مثلاً همه جلوي سينهها را باز ميکنند مرشد ميخواند و اينها هم سينه ميزنند، اين سينهزني تهران بود، آن هم عزاداريش که تعزيه بود. #
همانطور که عرض کردم اينها هيئت را درست کردند و عطار و بقال و هرکدام هم يک اسمي براي خودشان گذاشتند؛ هيئت عزاداران مثلاً کفاش، عزاداران مثلاً بزاز، عزاداران کلاهدوز، اينها يک شبي را براي خودشان درست کردند، بعد گفتند اين که نميشود ما که بلد نيستيم سينه بزنيم، چکار کنيم و چکار نکنيم! از طرف صنف بزاز دو نفر رفتند کربلا، يک مردي را آوردند به نام شيخ عبدالله، اين آقا شيخ عبدالله مداح بود، روضهخوان بود، حضور شما عرض شود آمد تهران و براي اينها ميخواند و يواش يواش گفت شما مثل عربها بايد لخت بشويد، پيراهنها را در بياوريد و اينطوري سينه بزنيد، اينها هم کردند و فقط اين يک دسته است، اين يک دانه هيئت است که رفتند از کربلا آوردند، دسته هم راه ميانداختند، اينها ميآمدند معمولاً اينجوري که پيرمردها ميگفتند سر چهارسو که ميرسيد اين شيخ عبدالله پيراهنش را پاره ميکرد و به شرح واقعه عاشورا و مصيبت وارده بر اهل بيت(ع) ميپرداخت و مردم گريه ميکردند.
پس از مدتي شيخ عبدالله مرحوم شد و اعضاي هيئت بزازها باز به کربلا رفتند و يک مردي را آوردند به نام حاجي مرزوق که تو روزنامهها نوشتند که رفتند مستشار گريه آوردهاند. حاجي مرزوق را ما ديده بوديم و براي ما ميآمد ميخواند. از هيئتها و دستههاي قديمي يک دسته مال عطارها بود. توي امامزاده پيرعطا در محله يهوديها يک امامزاده هست در کوچه ميرزا محمود وزير که به آن ميگويند پيرعطا، اينها در آن پيرعطا، در آن امامزاده هيئتشان را درست کردند، آن هيئت هنوز هست به نام هيئت پيرعطا. يکي هم هيئت بزازها بود که گفتم که اينها رفتند و شيخ عبدالله را آوردند و بعد هم رفتند حاج مرزوق را آوردند. هيئت کلاهدوزها و نعلبندها بودند که از بين رفتند و هيئت کفاشها که هنوز هم فعاليت دارند. زمان رضاشاه از عزاداري جلوگيري کردند و هيئتها را تعطيل کردند اما بعد از رفتن رضاشاه دوباره جلسات مذهبي احياء شد.
حضور شما عرض شود که من همچنين از پيرمردها پرسيدم هيئت بنيفاطمه کي درست شد؟ هيئت بنيفاطمه هم قديمي است از اين هيئتهاي جديد نيست. پدر من که از مؤسسان بنيفاطمه بود ميگفت ما هفت هشت ده تا رفيق بوديم ميرفتيم ترنا بازي در اين قهوهخانهها، هر کجا ميرفتيم من شاه ميشدم آن وزير بود آن ترسا بود آن نميدانم چي بود، يک اصطلاحاتي در بين خودشان بود، علت اينکه من را شاه ميکردند اين بود اگر يک وقت جريمهاي کردند که چهل تا بستني يا چهل من هندوانه مثلاً گرفته شود معمولاً من پول ميدادم اين بود که هر جا ميرفتيم به خاطر اين ما را شاه ميکردند. پدرم
گفت من حدود سال 1300 زن گرفتم، وقتي زن گرفتم ديگر نرفتم ترنا بازي و تصميم گرفتم با رفقاي خود يک هيئت سينهزني درست کنم، خلاصه ما هفت هشت تا رفيق بوديم اين هفت هشت تا رفيق جمع شديم و گفتيم خوب، هيئت خانه کي باشد؟ ما که هيچ کدام خانه نداريم ما همه مستأجريم هرکدام يک دانه اتاق يک جايي اجاره کردهايم. تو ما يکي بود خانهاي داشت حدوداً 38 متر يا 40 متر که اين دو تا اتاق داشت يکي آن طرف يکي اين طرف، گفت بياييد خانه او.# ما رفتيم خانه او، يک اتاقش را داد به ما و يک سماور هم روشن کرد و دو تا استکان هم بغلش گذاشت و گفت اين 38 متر جا براي هيئت. گفتيم خوب چه کار کنيم؟ ميخواهيم هيئت درست کنيم بلد نيستيم. گفت که شما بنشينيد من الان ميآيم. اين رفيق ما خانهشان در بازارچه نايبالسلطنه بود. رفت سر بازارچه و به شيخي که در حال گذر بود گفت بيا براي ما يک روضه بخوان، وي هم آمد در اتاق و ديد صندلي که نيست، روي يخدان نشست و يک روضهاي خواند. بعد از تمام شدن روضه به آن شيخ گفتيم ما ميخواهيم يک هيئت درست کنيم نميدانيم که اسمش را چه بگذاريم؟ گفتش که اسم تو چيه؟ گفتم که سيدمحمد، گفت اسم تو چيه؟ گفتم سيد احمد گفت اسم تو چيه؟ گفتم سيد اکبر گفت اسم اين چيه؟ گفتم سيد جواد اسم اين چيه؟ سيد اسماعيل اسم اين چيه؟ سيد حبيب. گفت که شما که الا´ن نُه نفريد هفت نفرتان سيد است، اسم هيئت را بگذاريد بنيفاطمه، ما آدمهاي بيسواد که نميدانيم اين به ما چي گفت، بنيفاطمه! چه اسم بزرگي به ما گفت و رفت ديگه هم ما او را نديديم. ما گفتيم خوب حالا اين هيئت خرج دارد ما بخواهيم يک هيئت درست کنيم توي ما نه نفر يک نفر هم سواد داشت، اکبر مغنيباشي که کفاش بود و کفاشي مغنيباشي توي بازار مشهور بود، گفتش که بياييد هفتهاي ده شاهي از مزدتان بگذاريد، نه تا ده شاهي ميشود چهارهزار و ده شاهي، اين هزينه هفته، به اين ترتيب هفتهاي ده شاهي ما جمع کرديم و يک مهري درست کردند که آن مهر الا´ن پهلوي من است يک کاغذ ميدادند مينوشتند و يکي ده شاهي ميگرفتند جمع ميکردند.
پدرم ميگفت حالا ميخواستيم سينه بزنيم بلد نيستيم يکي به ما گفت برويد امامزاده يحيي يک مردي هست آنجا اسمش سيد محمد است از او بخواهيد يک کسي را بفرستد که يادتان بدهد. رفتيم آنجا يک جواني را فرستاد و لخت شديم و سينه زديم، و او ميگفت اينجوري کنيد، اينجوري کنيد، سينه زديم. حضور شما عرض شود که بعد هفتهاي که هفت شب بود هر شب ما ميرفتيم کمک يک هيئتي و آنها نيز شبي را که نوبت ما بود ميآمدند کمک ما، اين هيئتها به اين صورت درست شد. #
{هيئت بزازها}
سؤال ديگري که براي من به وجود آمد اين بود که اين دستهها که راه ميافتادند من ميديدم که يک علم است يک کتل است آخه اينها چيه؟ اينها کجا بوده؟ از چه زماني رواج پيدا کرده؟ گفتند اينها در زمان صفويه در ارتش بوده توي به اصطلاح سرباز خانه بوده، اگر مثلاً يک لشکر خيلي قوي بوده اين صاحب يک طوق بوده. نميدانم شما طوق را ديديد يا نديديد؟ ردههاي کوچکتر از لشکر علامت داشتهاند اگر کمتر بوده کتل داشته، اينها وقتي که دستهها راه ميافتد يواش يواش اين بساط را ميآورند تو دستهها، آن علامت و آن طوق و آن کتل و اينها را ميآورند تو دستهها و به اين ترتيب اينها هم رواج پيدا ميکند.
حاج آقاي زريباف لطفاً مؤسسان هيئت را نام ببريد و شرحي هم از فعاليتهاي هيئت ارائه بفرماييد.
حضور شما عرض شود که آقا سيدمحمد زريباف باباي من بود، سيد احمد زريباف عموي من بود، سيداکبر صالحي، سيد جواد صالحي فرد، سيد اسماعيل، که بعد نظامت هيئت را به عهده گرفت داداشش سيد حبيب؛ فرد ديگر، مردي بود عضو دادگستري قاضي بود و ديگري هم همان صاحب خانه بود که به او حسين ميگفتند، حاج حسين نيکپنجه، حاج سيد حسين شاهنگيان و حاجآقا ميرهوشي السادات اينها مؤسس اين جمعيت مذهبي يعني هيئت بنيفاطمه بودند. فعاليت هيئت هم به اين صورت بود که عصرهاي جمعه جمع ميشدند و دعاي سمات ميخواندند و قرآن قرائت ميشد. بعد شکل کارها عوض شد به آن صورت شد که انداختند به شبهاي جمعه. ميرفتند مردم تو خانهها ميخوابيدند و دو ساعت داشتيم به اذان پا ميشدند دعاي کميل ميخواندند نماز شب ميخواندند. بعد يک کسي ميرفت با فانوس آقا را ميآورد نماز ميخواند منبر ميرفت. بعد نان و چاي ميدادند بعد از نان و چاي يک مداحي ميخواند و يک واعظي ميرفت منبر.# بعد رفتهرفته مجالس حالت تبليغي و قرائت قرآن هم پيدا کرد. يک پنجاه شصت نفري صد نفري ميآمدند دور قرآن مينشستند و تجويد ميآموختند وسيد محمد زريباف قرآن ميخواندند. معمولاً صبحهاي جمعه که ميشد سوره ياسين و الصافات را و صاد اين سه تا سوره را ميخواندند. يک شيخي بود خدا رحمتش کند به نام شيخ محمد حسن قاري. اين قاري بود و قرائت درست ميکرد. حمد و سوره درست ميکرد. جلسات هيئت تا 1345 شمسي به صورت دورهاي در منازل برگزار ميشد. در آن سال محلي در خيابان ري نرسيده به بازار نايبالسلطنه کوچه مسجد شهابالدوله خريداري شد و در 1348 نيز محل فعلي حسينيه در چهارراه سرچشمه خريداري و پس از انقلاب گسترش يافت. بعد هم آن روز نشستند پاها (سهمها) را تقسيم کردند.
هيچ يادم نميرود سازمان امنيت من را زمان محمدرضا پهلوي خواست که آقاي زريباف اين خرجهايي که شما اينجا ميکنيد از کجا ميآوريد؟ گفتم که والله اين خرجهايي که در حسينيه ميشود از روز اول آن آدمها که آمدند نشستند و گفتند خرج امشب مال تو امشب مال تو و امشب مال تو، و هر يک مخارج شبي و يا مراسمي را پذيرفتند. اينها وضع مالي خوبي نداشتند، شاگرد بودند بعد وضعشان خوب شد بعد آن پاها (سهمها) رسيد به بچههاشان. بچهها وضعشان خوب شد. بچهها آن پا را براي خودشان نگه داشتند، يعني ممکن بود خانه بابا را بفروشند اما آن شب هفتم که خرج آن برعهده پدرش بود گفت يادگاري بابام است حالا که وضعش خوب شده امشب که شب هفتم محرم است صدوپنجاه تومان برنج ميريزد فردا شب که هشتم است و مال آن ديگري است ميگويد اين برعهده بابام است يادگاري بابام است وضعش هم خوب شده است ديگه اين خرجها را آنها خودشان ميکنند و اساميشان هم معلوم است ما چاپ ميکنيم. منتها آن روزها پول نداشتند با ده شاهي ده شاهي درست کردند، برنجش را خودشان ميآورند، روغنش را خودشان ميآورند، مزد آشپزيش را خودشان ميدهند اينها را همه را خودشان ميدهند ما چيزي نميدهيم، سري تکان داد و گفت اين همه خرج را خودشان ميکنند؟ گفتم که بله خودشان ميکنند. بعد بهش گفتم بعضي وقتها ميبيني که يک خانمي ميآيد بسته چاي ميآورد يک خانمي ميآيد دو تا استکان ميآورد اينها به دليل نذري است که ميکنند و پس از برآورده شد حاجتشان نذر خود را ادا ميکنند.
حاج آقاي زريباف شما از دوره رضاخان و ممانعت آنها از برپايي عزاداري سيدالشهداء چه خاطرهاي داريد؟#
بله، جلوگيري کردند منتها يواشکي مردم عزاداري ميکردند مثلاً هيئت ما در هر خانه که منعقد ميشد جلوي خانه را آبپاشي ميکردند يکي هم پشت در ميايستاد آن وقت عزاداران ميآمدند حالا بيست تا سي تا پنجاه تا بودند ميرفتند در زير زمين يک مداحي هم ميآمد برايشان ميخواند. خودشان ميخواندند يک کاسه آب ميگذاشتند آن وسط آن وقت اشاره ميکردند اگر کسي آب بگويد زبانش را ميبرند. گريه ميکردند مجالس را مخفيانه داشتند هيئت ما مجالسش بود منتها يواشکي، مثلاً توي خيابان اسماعيل بزاز بوديم منزل حبيب آقا بود. وي به رئيس کلانتري گفته بود که من ميخواهم بنيفاطمه را بياورم. گفت من ميروم چهارراه مولوي تا وقتي نيامدم تو هر کاري ميخواهي بکني بکن. بعد رئيس کلانتري به اين صاحب خانه گفته بود که آن روز که شما مجلس داشتيد مفتشها هي آمدند گزارش دادند که بنيفاطمه اينجا دارد عزاداري ميکند. وقتي که گزارش کردند مجلس تمام شده و مطمئن شدم شما رفتيد دستور دادم به خانه بريزند و همه را بگيرند.
در همان ايام حاج مرزوق شب عاشورا به ما گفت که برويم حرم حضرت عبدالعظيم، ده پانزده نفر بوديم رفتيم حضرت عبدالعظيم و ديديم مالامال جمعيت خوابيده. گفت من ميروم آن وسط مينشينم، شما يکييکي بياييد پهلوي من، ما هم رفتيم و پهلويش نشستيم و بعد يواش يواش دم داد ما هم دم داديم و مردم لخت شدند و همه لخت شدند و اين بنا کرد نوحه خواندن و دم داد و بلند شديم و سينه زديم و وقتي شلوغ ميکردند گفت که نميگذاريد من عزاداري کنم؟ «بسمک العظيم الاعظم يا الله» به همين بهانه دوباره از نو ميخواند. روز بعد رئيس کلانتري شاه عبدالعظيم گفت حاجي مرزوق خوب آمدي عزاداري کردي و رفتي شب عاشورا بود به من گفتند بنيفاطمه با مرزوق آمده حضرت عبدالعظيم، هي آمدند گفتند سه دفعه مجلست را يا الله گفتي سه دفعه به من آمدند گزارش دادند من هم تعلل ميکردم وقتي که سوار ماشين شديد از شاه عبدالعظيم برويد و مطمئن شدم رفتهايد دستور دادم تا با شما برخورد کنند و به اصطلاح مجلستان را جمع کنند. تا زماني که من رئيس کميسري هستم بيصدا بيا بيصدا عزاداري کن برو. اينجوري بود يعني عليرغم دستور شاه براي جلوگيري از عزاداري اينها مسلمان بودند رئيس کلانتري مسلمان بود سيد بود، منتها دستور شاه بود، لذا آژان و سرباز سوار اسب دور کوچهها ميگشتند. #
يک روز که هيئت ما خانه حسن انصاري بود يک آقايي داشت ميخواند يک آژان آمد تو؛ اين مثل فنر تا شد و با «بسمک العظيم الاعظم»، مجلس را ختم کرد. البته چند نفر از روضهخوانها بودند که اجازه داشتند. دوازده روضهخوان را اجازه داده بودند که بروند منبر، يکي از آنها آقانور بود. اين آقانور روزي آمد نماز خواند و رفت بالاي منبر نشست و روضهاش اين بود؛ زينب: «مضطرم الوداع الوداع» بعد يک خرده روضه خواند ذکر مصيبت و يا الله گفت. فردي به اعتراض گفت آخه آقا روضهاي، چيزي، گفت نه همين. بعد شام دادند. سالهاي 1318-1319 خيلي سخت گرفته بودند که آن هم سقط شد. همين حاجي مرزوق آمد تو بازار گفت کو آن که با حسين مخالفت ميکرد ديدي آمد پف کرد ريشهاش سوخت! رضاشاه را ميگفت. دستهها آزاد شده بود. حاج مرزوق ميرسيد به اين فکليها ميگفت: کو چه کار کرد آن که ميخواست دسته امام حسين را به هم بزند؟
در سالهاي پس از شهريور 1320 عزداري مجدداً احياء شد و دستهها راه ميافتاد. مهمترين دسته در اين سالها دسته طيب بود که بسيار باشکوه راه ميافتاد و دستههاي ديگر هم به آن ميپيوستند.
حاج آقاي زريباف ظاهراً هيئت بنيفاطمه در جريان نهضت اسلامي و قيام 15 خرداد 1342 هم مؤثر بوده و شرکت داشتند همچنين ملاقاتي هم امام خميني با رؤساي هيآت تهران داشتند اگر در اين زمينه مطالبي به نظرتان ميرسد بفرماييد.
بله در جريان انجمنهاي ايالتي و ولايتي حاج مهدي عراقي از طرف آقاي خميني آمد که امام علاقهمند است که اين هيئتها متشکل بشوند و بيايند خدمت امام يک آقايي آمد و گفت که ما قديميتر از شما يعني من سراغ ندارم شما جلسهاي در منزلتان بگذاريد. گفتم والله ما خانهمان را فروختيم مالک آمده نشسته، نميتوانيم ما در خانهمان اين کار را بکنيم. شما برويد خانه سيد قاسم افجهاي را ببينيد حالا کارهايش را من انجام ميدهم ولي برويد در خانه آن. خانه آن کجا بود؟# در خيابان پامنار، جلسه درست کردند و ما هم هيئتها را دعوت کرديم و هيئتها آمدند و نشستند و گفتيم امام يک چنين دستوري داده، قبل از اينکه من در جلسه حاضر شوم آنها راجع به چراغاني و بازار بستن صحبت ميکردند ما دستمان را بلند کرديم. اکبر ناظم بود از هيئت قناتآباد که او را کرده بودند رئيس، گفتند وقت را بدهيد به آقاي زريباف، آقاي زريباف بيشتر وارد است. گفتم چرا ما بيخود اين حرفها را ميزنيم؟ بهتر اين است که خودمان يک انتخاباتي بکنيم، و نمايندگان هيئتها برويم قم پهلوي حضرت آقاي خميني. همه پذيرفتند. انتخاب کرديم و هفت نفر معين شد از هفت تا هيئت، البته از هيئت ما باباي من تعيين شد. وقتي خواستند بروند به ما گفتند آقاي زريباف شما خواهش ميکنيم با ما بياييد. ما هم رفتيم قرار شد برويم ملاقات آقاي گلپايگاني، آقاي شريعتمداري و امام. رفتيم ملاقات آقاي شريعتمداري، حرفهايمان را زديم و آقاي شريعتمداري جواب درستي به ما نداد، جواب صحيحي به ما نداد. ما رفتيم منزل امام خميني وقتي رفتيم آنجا آقا در منزلشان نماز جماعت ميخواند، نماز مغرب را خوانده بودند ما وضو گرفتيم رفتيم بالا و گفتيم آقايان اجازه بدهند ما از تهران آمديم و جا باز کردند و ما ايستاديم و نماز را خوانديم و رفتيم دست آقا را بوسيديم و گفتيم که آقا ما از تهران آمديم نماينده هيئتها هستيم فرمودند که برويد تو آن اتاق. يک اتاق کوچکي بود يک کرسي کوچکي بود ما رفتيم آنجا و نشستيم و امام مثل اينکه هر شب بعد از نماز مراسمي داشت و يک روضهخواني ميرفت منبر. آن شب را
{هيئت بنيفاطمه}
تعطيل کرد و تشريف آوردند و پهلوي ما نشستند. سخنگو هم من هستم. من گفتم که آقا اينها الان ميخواهند حضور زنان را در انتخابات انجمنهاي ايالتي و ولايتي و زنها را ميخواهند در انتخابات شرکت دهند. امام گفت نميکنند. گفتم: آقا اگر کردند؟ فرمودند: نميکنند. گفتم: که آقا اگر شب يا فردا تو روزنامه نوشتند که زنها هم در انتخابات شرکت ميکنند فرمودند: نميکنند امروز نمايندهاش پهلوي من بود گفت نميکنيم. گفتم اگر کردند چي؟ گفتند: که با يک اعلاميه بيرونش ميکنم. کي را آقا؟ چه کسي را؟ فرمودند: شاه را. گفتم: شاه را؟ آقا مگر شاه را ميشود بيرون کرد؟ فرمودند: بله، بله، شاه را ميشود بيرون کرد، فعلاً بودنش بهتر از نبودنش است، بعدش نميدانيم چه ميشود. چون آن روز حزب توده قوي بود و ممکن بود با تضعيف و سقوط شاه آنها قدرت بگيرند. بودن شاه بهتر از نبودنش است. اتفاقاً شب هم اعلام کردند که خانمها فردا در انتخابات شرکت خواهند کرد آن هم در يک چادر، چادر هم دم شمسالعماره زدند اين رختشويها و به اصطلاح آنهايي که در شهرداري هستند چادرها را برپا کردند.
حاج آقا نمايندگان آن هفت هيئتي که رفتيد پيش امام خميني، چه کساني بودند؟ #
اکبر ناظم بود از هئيت قناتآباد، منتظر حقيقي بود از هيئت صبح جمعه، من از بنيفاطمه بودم، فردي بود از هئيت قائميه، سيدعباس افجهاي بود از هيئت زائرين، باباي من بود، حاج آقا رضا از هيئت فرش فروشها بود، بله هفت تا بوديم رفتيم منتها سخنگويشان من بودم که امام گفت من با يک اعلاميه از مملکت بيرونش ميکنم، من گفتم شاه است مگر ميشود بيرونش کرد؟ گفتم قربان کي را بيرونش ميکنيد؟ خيلي عادي گفت شاه را، گفتم مگر ميشود شاه را بيرون کرد؟ گفت بله، خدا بيامرزد ايشان را.
بعد مسئله مدرسه فيضيه پيش آمد، چون شاه در نوروز 1342 دستور حمله به فيضيه را داده بود و عدهاي را کشته بودند و حالا ما دسته راه انداختيم پنج هزار آدم بوديم ما ميگفتيم که قم دشت کربلا هر روزش عاشورا شد موسم ياري مولانا الخميني ، وقتي که ما اين دم را ميداديم بازار ميلرزيد تمام دستههاي بازار شعارشان اين شد که شد موسم ياري مولانا الخميني . داداشِ من مداح بود. سيدعباس زريباف پنج شش دفعه وي را گرفتند تبعيد کردند زندان کردند، ديگه تا اين آخر سريها ما هم بازار ميرفتيم و ديگه از بس اين دستهها زياد شده و جمعيت زياد شده و اين دستههاي جوانتر ميآيند ما ديگه تو حسينيهمان عزاداري ميکنيم. هيچ يادم نميرود، نماينده سازمان امنيت سرهنگ افضلي من را خواست گفت اين دمها چيه شما ميدهيد؟ گفتم چه دمي داديم؟ گفتش که ببين مأمور ما چه نوشته؟ شيخ کاشي، فاضل کاشاني، شيخ کاشي از منبر آمد پايين و پانصد تا جوان لخت شدند و سيدعباس زريباف گفت که «هر کجا جنبشي است ز درسهاي من است تاج و تخت ستم ميشکنم اللهاکبر». افضلي پرسيد با چي ميخواهد بشکند؟ حالا البته مفصل است و من يادم نيست. گفتم که شعر است ديگه پدر بتان را در حرم شکستي يعني آقا اميرالمومنين پايش را گذاشت روي شانه پيغمبر و بتهاي خانه کعبه را شکست پسر بت ظلم و ستم شکستي منظور آقا امام حسين در کربلا بر عليه يزيد آن پدر اين پسر لايق يکديگر منظور رضا خان و پسرش بود از اين حرفها زياد بود که به ما گفتش که شما چطوري آخه ميخواهيد با تاج و تخت ستم بجنگيد؟ گفتم آقا ما با تاج و تخت ستم نميخواهيم بجنگيم اين شعر مال آنهاست مال يزيد است. سعي داشتيم بدين وسيله از گرفتاري و فشار حکومت که ميخواست جلوي فعاليت هيئت را بگيرد خلاص شويم.
خلاصه افضلي در حضور دانش که معاون او بود گفت: اين حرفها چيه که ميزنيد؟ گفت: از مسجد شاه شما وارد بازار شديد که به تيمسار گزارش دادند که بنيفاطمه بازار را ريخت به هم، هنوز اين نرفته يکي ديگر آمد، بنيفاطمه بازار را ريخت به هم، دوباره، سه باره، آخرش تيمسار ميگفتش برويد ببينيد چه خبره؟ گفت که: حالا چه ميگويي؟ سيد را گرفته بودند، به ما گفتند اين پسره را گرفتند، بعد گفتند اين جعفره، جعفر پسر اکبره، تا من رسيدم پهلوي اينها، اول پسره را هول دادم گفتم برو دمت را بده چرا اينجا ايستادي؟ # پسره رفت، و گفتم حالا اگر ناراحتي بنده را به جاي او بگيريد. گفت: هرچه ميگويد گوش بده، تيمسار افضلي خودش رفت، معاونش دانش، من را صدا کرد گفت آقاي زريباف نوحه را عوضش کن. من هم در وسط سينهزن گفتم: شاه گفتا کربلا امروز ميدان من است عيد قربان من است ، به دسته دوم هم گفتم مادرم زهرا در اين گودال مهمان من است عيد قربان من است ، البته دستههاي ديگر همان دم قبلي را تکرار ميکردند، من يک وقت ديدم داداشم آمد به يکي از بچههاي هيئت گفت: محمدعلي چرا دم را عوض کردي؟ گفت: داداشت عوض کرد. گفت: چرا عوض کرد؟ گفتم ما خون که نميخواهيم راه بيندازيم حالا 14 دسته، 15 دسته دارند شعار خودمان را ميدهند دو دسته هم اين را بگويند؟ کمي که گذشت دانش گفت که اينجا ايستادي چکار؟ آن جلو ميگويند که:
نام آب هر که برد طعمه شمشير شود
تو چه گفتي که گلويت هدف تير شود
دسته ديگري ميگويد:
حرف حق هر که زند طعمه تبعيد شود
تو چه گفتي که از اين مملکت آواره شدي
واي واي حسين واي
واي واي حسين واي
دانش گفت خوب اينها چرا الان اين دم را ميدهند؟ بعد دو نفر را که خيلي فعال بودند نشان کرد و گفت اين دو نفر را من ميگيرم. جوان بودند، مال دانشگاه بودند، گفتم که نگير، تو بازار بگيري شلوغ ميشود، دم در حسينيه من دستاشون را ميگذارم تو دستت. بيسروصدا، قبول کرد، آمديم و تو مسجد شاه، از پلههاي مسجد شاه که آمديم بالا من با اين دو تا هماهنگ کردم و گفتم شما امروز حسينيه نياييد، گرفتار ميشويد و منتظر شما هستند. رفتم، در حسينيه ديدم که مأموره ايستاده، همه مردم آمدند تو. گفت آقاي زريباف کجايند پس اينها؟ گفتم مگر دست من سپردي؟ چه ميدانم کجايند؟ حالا فردا دوباره ميآيند اينجا دستگيرشان کنيد. خلاصه اين دو تا رفتند و نجاتشان داديم. از اين گرفتاريها زياد داشتيم، ولي همه را يکجوري، با يک مديريتي، برطرف ميکرديم که نه شلوغ بشود و نه براي کسي گرفتاري درست شود.
{حاج آقا از روز پانزدهم خرداد 1342 چيزي يادتان هست؟}
پانزده خرداد صبح ما سرچشمه بوديم. من رسيدم هيئت و ديدم امروز اوضاع يک طور ديگري است. با هيئت آمديم سبزه ميدان، من سر سبزه ميدان که ايستاده بودم ديدم که اين دستهها يکي يک چوب دستشون است و دارند ميآيند و ميگويند يا مرگ يا خميني ، در انتهاي بازار تير خالي کردند. حضور شما عرض شود که ما پريديم و آمديم سرچشمه ديديم هيئت اعلام آمادگي کردند که خودشان بيايند بروند. گفتيم آقايان بروند امروز ما بازار نميرويم. بروند التماس دعا منتها بچهها را، چون يک مشت بچه ميآمد با ما، تازه ميبايست بزرگها اينها را ببرند در خانههايشان، آقا همچي که اين دسته را ما تمام کرديم آمديم سر خيابان، ديديم واي واي فرار فرار الفرار ميزنند و جنازه به جنازه است که روي دست ميبرند بيمارستان.# خلاصه ما زرنگي کرديم و دسته را به هم زديم. بعدش گفتيم برويد خانههاتان. بعد از 1342 که آن کشت و کشتارها شد، دستهها به طور کلي تعطيل شد مسجدها تعطيل شد. خيلي داستان مفصلي دارد. ما شبهاي هشتم ميرفتيم حضرت عبدالعظيم ميگفتيم خوب حالا امشب شب هشتم است برويم يک کاري بکنيم. رفتيم و اجازه گرفتيم به ما اجازه دادند فقط از مقابل مسجدي که داخل صحن حرم است به داخل حرم برويم، غروب شد پاکروان رئيس سازمان امنيت آمد هيچ کس نرفت جلو. من با اينکه سنم کم بود رفتم و گفتم که جناب آقاي پاکروان شما اجازه به ما بدهيد از اين درب پشت برويم توي آن محوطه جلوي بازار از در صحن برويم تو. گفت نميشود. يک معاون داشت گفت که جناب تيمسار اين آقاي زريباف برادرش در مراسم ختم پدر من آمده در امامزاده يحيي خوانده اجازه بدهيد اين کار را انجام بدهند. به ما اجازه دادند. دستههاي ديگر هم اجازه گرفتند يواش يواش آزاد شد.
جناب آقاي زريباف علما و وعاظي را که در بنيفاطمه سخنراني ميکردند نام ببريد همينطور در خصوص تيپهايي که در حسينيه حضور پيدا ميکردند، اگر نکتهاي به نظرتان ميرسد بفرماييد.
حضور شما عرض شود که قبل از انقلاب حاج شيخ جعفر سبحاني در حسينيه ما منبر ميرفت و کلاس داشت. آقاي مکارم، هم ميآمدند. ايشان هر شب جمعه، دهه محرم و سي شب ماه مبارک رمضان را منبر ميرفتند و روش خوبي داشتند. برنامه ميکروفون آزاد داشتيم و مردم پشت ميکروفون سؤالات خود را مطرح ميکردند و ايشان پاسخ ميدادند. همين باعث جذب جوانان و تحصيلکردگان شد. همچنين بعضي وقتها دانشجويان مقالاتي را تهيه ميکردند و در حضور مردم و آقاي مکارم قرائت ميکردند. در يکي از اين شبها دانشجويي مقالهاي درباره تاريخ ايران تهيه کرده بود و براي خواندن مقاله خود آمد. سرهنگ افضلي مأمور سازمان امنيت نشسته بود، پسره هم رفت آنجا پاي منبر و بنا کرد تاريخ سلاطين ايران را گفتن، گفت و گفت و گفت تا رسيد به زمان صفويه و زمان قاجار و بعد از قاجاريه رسيد به زمان پهلوي، رسيد به رضاخان قلدر، رضاخان قلدر همچين و همچين کرد! تيمسار افضلي گفت اين پسره چي ميگه؟ گفتم نميدانم چه ميگه، گفت ما دستگيرش ميکنيم، گفتم که بگيريدش، بگيريدش عيب نداره، ما به آقاي مکارم نامه نوشتيم که آقا جلوي اين را بگير، نگويد اينها را، ديديم گوش نکرد، بلندگوها را خاموش کرديم و ديگه تمام شد، آمد، گفتم پسرجان اين حرفها چيه زدي؟ نميشد رضاخان قلدر نگويي حرفت را بزني؟ گفت من از روي کتاب گفتم. حالا من چه کمکي ميتوانم به تو بکنم؟ گفت من را فراريم بدهيد، گفتم فراري نميتوانم بدهم، چون يک در بيشتر نداريم مأمورها جلوي در ايستادهاند. گفت پس يک کار ديگر کن، يکي را بفرست برود خانه ما فلان جا، سر کوچه ما يک هندوانه فروشي است يک گوني از آن بگيرد ببرد خانه ما کتابهاي من را همه را بريزد تو آن گوني و بياورد پهلوي هندوانهفروشه بگذارد.# ما هم يکي از بچههاي هيئت که کاشاني بود را صدا کرديم و گفتيم آدرس خانه اين را بگير و آدرس داد و آن هم رفت، کتابهاش را همه را ريخت تو گوني و آورد پهلوي هندوانه فروشه گذاشت. حضور شما عرض شود که پسره را هم گرفتند و يک رفيقي ما داشتيم اين با سرهنگ سجادي رئيس اطلاعات شهرباني رفيق بود. گفتيم بابا اين پسره بدبخت چيزي نگفت براي چي گرفتنش؟ گفت خوب برو پهلوي سجادي. ما رفتيم پهلوي سجادي، گفتم اين پسره چيزي نگفت، گفت اين کتابهاي درسي ما بود داشتم ميخواندم. گفت نه کاريش نکردم يک کشيده بهش بيشتر نزدم فردا ولش ميکنند، چون رفتند خانهاش چيزي نبوده.
حضور شما عرض شود که اتفاقاً هفته ديگه پسره آمد، گفت من از زندان آمدهام بيرون اگر کتابهاي من را از خانه خارج نکرده بودند من خيلي گرفتاري داشتم اما شما زرنگي کرديد فرستاديد خانه ما کتابهاي ما را آوردند. پشت سرش ريختند تو خانه ما هرچي گشتند کتابي، چيزي پيدا نکردند يک دو روزي ما زندان بوديم و يک بازجويي از ما کردند و ما را آزاد کردند.
با يک تمهيدي، ما اين چرخ را ميچرخانديم که گرفتاري هم نداشته باشد نه براي خودمان نه براي مردم ولي جوانها حاليشان نبود که، هيچ حاليشان نبود.
روز بيست و يکم ماه رمضان بود، تلفن ما زنگ زد گوشي را برداشتم، يکي گفتش آقاي زريباف سلام عليکم، من پهلوانم. سرهنگ پهلوان عضو سازمان امنيت بود. گفت که اين سيد شبها چه ميگويد بالاي منبر؟ گفتم والله من به او گفتم جز حرف دين و مذهب بالاي منبر حرفي نزن. (سيد اسماعيل شجاعي بود) گفت چرا اين حرفها را ميزند؟ خانهاش کجا است؟ گفتم والله خانه که ندارد. گفت که کدام قهوهخانه ميخوابد؟ گفتم والله اينها از قم ميآيند، به آنها ميگويي که حرف مذهبي بزن، ميگويند ما وظيفه خودمان را ميدانيم چه بگوييم، بله خودمان بلديم چه بگوييم، به حرف ما گوش نميدهند، يک سيدي بود نُه شب اينجا منبر گرفت شما گرفتينش، آن به حرف ما بود اما اين از قم ميآيد و به حرف ما نيست. يک چيز ديگه؛ شما اگر ميبينيد که ما نميتوانيم اداره کنيم تعطيل ميکنيم، ما و شما با اين سن و سالي که ما داريم اگر مجلس ما مجلسي است که مخالف شاه است ما تعطيل ميکنيم. گفت گوشي را بگير يک دقيقه تيمسار باهات صحبت ميکند. ما گوشي را گرفتيم و تيمسار صحبت کرد. گفت که اين مرديکه کيه که اين حرفها را ميزند؟ گفتم والله، يک کسي بود به حرف ما گوش ميکرد، شما گرفتينش، گفت کجا است؟ گفتم کميته، آن حرف ما را گوش ميکرد، خوب آن را گرفتيد و اين هم از قم ميآيد ديگه چه کارش کنيم؟ بعد اصلاً يک چيز ديگر، شما ميخواهيد وقتي ما جمع ميشويم بگوييم شاه سلامعليک، حضرت عبدالعظيم ، اين را بگوييم مثلاً؟ گفت نه، شما گوشي را بگذار زمين. ما گوشي را گذاشتيم زمين که آن اولي تلفن زد که بيا دفتر سرهنگ پهلوان. ما يک رفيقي داشتيم اسمش حسن لؤلؤ بود آن با اين سازمانيها رابطه داشت. به او تلفن کردم آقا پاشو بيا ما گير افتاديم. # گفت من ميشناسم پهلوان را به اتفاق رفتيم دفتر او، ديديم سيد را آوردند. سيد زير شلواري زيربغلش دمپايي هم پوشيده بود تلق تلق از پلههاي آهني آمد، گفتم اول برو يک تلفن به زن و بچهات بزن. رفت يک تلفن زد و بعد گفت که تو را جدت من را از چنگ اينها نجات بده. من را نجاتم بده، آمدم گفتم که اين دکتر نميدانم چي چيه. گفت اي اين دکتر هم هست گفتم آره؟ گفتش که خوب، گفت بايد تعهد بسپارد که بالاي منبر چيزي نگويد. گفتم نميگويد من قول ميدهم. گفت شما بنويس. گفتم من چرا بنويسم، من دارم همين حالا به او ميگويم که جز حرف دين و مذهب هيچ حرف ديگري نبايد بزني. گفت شما همين را بنويس. گفتم همين را هم نمينويسم. من جلوي شما دارم به او ميگويم که بالاي منبر حرف خدا و پيغمبر را بزن، خيلي خوب.
به من گفت که من امشب ميروم منبر. گفتم بايد اسم امام خميني را بياوري، آقا اين رفت بالاي منبر و اسم امام خميني را نياورد و آمد پايين، بچههاي ما ريختند سرش، اين بنا کرد گريه کردن، گفت «هم چوب را خوردم هم پياز را خوردم»، هم زندان رفتم هم اينها به من اينقدر بد ميگويند. گفت من فردا شب ميروم منبر، اسم امام را ميآورم اما تو يک کاري بکن، من را فراري بده. گفتم من يک کاري برات ميکنم تا از منبر که آمدي پايين، عمامهات را بردار زير بغلت بگذار، اين عبايت را اين جوري بگير، با زنها بيا بيرون، من دم در بچهها را گذاشتم ماشين هم ميگذارم که تو را سوار بکنند و ببرند. گفت خوب. رفت و عليه شاه صحبت کرد و اسم امام را هم آورد. سازمان امنيت خواست او را بگيرد. حالا ما ايستاديم زنها را بيرون کنيم اما حواسمان جمع اين است، اين آمد بيرون، داديمش دست اين و دست آن که سوارش کنيد ببريد، سوارش کردند و بردند، مأموره گفت من واعظ را ميخواهم بگيرم. گفتم ما به غير از اين در، در ديگري که نداريم، از اينجا ميآيد، برو بگيرش. آن رفت و زنها هم رفتند و آنها ديدند که واعظ نيست. به من گفتند کجاست؟ گفتم من چه ميدانم لابد بال درآورده و در رفته، من که اينجا پهلوي تو ايستادهام.
بعد واعظ نداشتيم گفتم، خدايا امشب کي را منبر ببرم؟ از کجا آدم ميآيد که اين منبر را برود؟ يکي بود به ما گفت من يک رفيق دارم اسمش حجازيه، نه آن حجازي معروف، من ميروم و آن را از قم ميآورم. گفتم بهش بگو بابا ميآيي اينجا بايد اسم امام خميني را بياوري، نياوري مردم ناراحت ميشوند. رفت آورد، بهش گفتم حواست جمع باشه، اما و اگر نياوري، رفت بالاي منبر نشست و يک خرده صحبت کرد و گفت يک پيشنماز کوري بود پير شده بود اين موقع نماز که ميشد يک نخ ميبست به اين شستاش، اين را ميداد بيرون که اگر غلط ميخواند کسي که سر نخ دستش بود اين نخه را بکشد و اين درستش را بخواند. بعد شروع کرد بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله ربالعالمين يارو نخ را کشيد، الحمدلله رب العالمين نخ را کشيد هي اين کشيد آخرش يارو گفت بابا من نميدانم «سرنخ دست کيه» که امشب ما را دارد اذيت ميکند. آقا مردم کف زدند، کف زدند که سرنخ دست کيه، کوره گفت من نميدانم امشب سرنخ دست کيه، که هرچي ما درست ميگوييم او ميگويد که غلط ميگويي. اين سرنخ اين مملکت دست کيه؟ آقا زدند، دست زدند و دست زدند و دست زدند، براي يک کلام بالاي منبر يک تشر زد به آن که سرنخ اين مملکت دستش است، کف زدند مردم براش. ماجراي آن کور هم از اين قرار بود که يک پيشنمازي بود اين پير شده بود و نماز را اشتباه ميخواند به خاطر اينکه نماز اشتباه نشود اين نخي به دست خود بست و سر نخ را داد به يک کسي که اگر اشتباه کرد او نخ را ميکشيد، بعد يک رندي آمد اين يارو پشت پردهاي را فرستاد دنبال نخود سياه و خودش نشست آن پشت اين آقا گفت الحمد و آن کشيد گفت الحمد و باز کشيد شلش کرد باز کشيد همينطور پيشنماز گفت امشب سرنخ دست کيه؟ ديگري است که نميگذارد ما نماز بخوانيم حالا ما ميگوييم ما شاه نميخواهيم هي نخست وزير براي ما عوض ميکنند سرنخ اين مملکت دست کيه؟#
{بايد نزديکهاي انقلاب بوده باشد؟}
بله اين مال همان سالهاي 56 و 57 است.
از روزهاي انقلاب و ايامي نظير هفده شهريور چه خاطرهاي داريد؟
واي از هفده شهريور، واي از هفده شهريور واي واي واي واي، هفده شهريور صبح حکومت نظامي است از ساعت هفت صبح حکومت نظامي کردند، روز قبل گفته بودند بياييد توي خيابانها، مردم ريختند توي خيابانها، واي واي واي ما پا شديم و آمديم به هواي اينکه مسجد ارک يک ختم است و در آن ختم شرکت کنيم، برگشتيم آقا دم ميدان ژاله گير کرديم بين جوانها، اين رفيق ما هم يک ماشين نو خريده بود، بنز بود جفت شد با يک تانک، اي داد و بيداد چکار کنيم؟ نميتوانيم برويم. هي عجز و التماس و التجاء توانستيم ماشين را يک مقداري بکشيمش عقب، سوار شديم و ديديم که ما نميتوانيم به هيئت برسيم هيئت ما کجا است
پربازدید ها بیشتر ...
کتاب التوحید ابن خزیمه و تصویری که از خداوند ارائه داده است
رسول جعفریانابن خزیمه (223 - 311) از علمای اهل حدیث، نویسنده یک کتاب حدیثی با عنوان «صحیح»، و اثری مهم در «توحید
تفسیر نامه تاریخی شاه عباس به مفتی روم
رسول جعفریاناین نامه مهم تاریخی که به انشای نصیرای همدانی نوشته شده، بر محور برخی از مهم ترین اختلافات مذهبی ایر
منابع مشابه بیشتر ...
گزارشی از ذیل شرح مواقف در باره فرق اسلامی
رسول جعفریانقاضی عضد ایجی در مواقف، و شارح کتاب او، سید شریف جرجانی، در پایان این کتاب، گزارشی از فرق اسلامی به
سراج السالکین در ملل و نحل از دوره صفوی (یک معرفی کوتاه)
رسول جعفریاندانش ملل و نحل از پس از قرن ششم ضعیف شد و بیشتر آنچه نوشته شد، حاوی مطالب تکراری بود. علتش هم این بو
دیگر آثار نویسنده بیشتر ...
گزارشی از ذیل شرح مواقف در باره فرق اسلامی
رسول جعفریانقاضی عضد ایجی در مواقف، و شارح کتاب او، سید شریف جرجانی، در پایان این کتاب، گزارشی از فرق اسلامی به
سراج السالکین در ملل و نحل از دوره صفوی (یک معرفی کوتاه)
رسول جعفریاندانش ملل و نحل از پس از قرن ششم ضعیف شد و بیشتر آنچه نوشته شد، حاوی مطالب تکراری بود. علتش هم این بو
نظری یافت نشد.