۶۵۸۸
۰
۱۳۹۷/۱۱/۱۸

حکایاتی از حاضر جوابی از میان متون کهن

پدیدآور: عباسقلی سپهر مصحح: رسول جعفریان

خلاصه

مجموعه ای از حکایات ادبی شیرین و طنز آمیز است که ذیل عنوان حاضر جوابی در این مجموعه گردآوری شده است.

مقدمه

آثار ادبی برجسته ای از قرن سوم هجری به بعد در میان عربها باقی مانده که برخی از معروف ترین آنها البیان و التبیین جاحظ، عیون الاخبار ابن قتیبه، محاضرات الادباء راغب و دهها اثر دیگر از این دست است. این آثار، غالبا به صورت موضوعی، مجموعه ای از حکایات و اشعار و کلمات قصار را گردآوری کرده و مجموعه ای خواندنی و در عین حال، منبعی مهم برای شناخت تاریخ فرهنگ و اجتماع عربی بدست می دادند.

بخش قابل توجهی از حکایات آنها، میراث پیش از اسلام بود که در هر دوره زمانی، تازه هایی بر آنها افزوده می شد. پس از فتح ایران، محتوای آثار ادبی و سیاسی ایرانی هم بر آنها افزوده گشت. این آثار در طول قرون محل توجه بود و غالب بخش اصلی آنها قدیمی و هر کسی در هر دوره، داستانهایی هم از روزگار خود می افزود. بخشی از این آثار، حاضر جوابی ها بود، این که کسی چیزی گفت، و دیگری، به سرعت مطلبی در خور گفته او، بیان کرده است.

در فارسی، این قبیل آثار اندک پدید آمد و گاهی هم ترجمه آثار عربی بود. کشکول های عربی و فارسی در قرون اخیر، ادامه همان آثار است و نگارش آنها تا چند دهه قبل هم ادامه داشت.

متنی که ذیلا می آید، از عباسقلی خان سپهر (م 1341ق ملقب به تاج المورخین) فرزند لسان الملک سپهر [صاحب ناسخ التواریخ] است. پدر ناسخ التواریخ را نوشت و همین عباسقلی دنباله کار پدر را گرفت و برخی دیگر از مجلدات ناسخ را نگاشت. این شخص، وفیات الاعیان ابن خلکان را هم ترجمه کرد. [در باره او بنگرید: ریحانة الادب: 5/131  ـ 132]برادر دیگر او هم میرزا هدایت الله مستوفی پدر ملک المورخین لسان السلطنه است که تاریخ بختیاری و مرآة الوقایع مظفری از اوست. این خانواده که در تاریخ نگاری ید طولایی داشتند، آثار فراوانی از خود برجای گذاشته اند.

متن زیر، با عنوان مُستجمع الاجوبة الحاضرة، مجموعه ای از همان متون ادبی کهن به علاوه برخی از داستانهای دوره متأخر و حتی روزگار معاصر مولف است که بیشتر به هدف سرگرمی فراهم آمده است.

این متن ها، گرچه حالت پراکنده ای دارد، اما حاوی مواد با ارزشی برای شناخت دیدگاههای جاری در میان مردم در هر دوره تاریخی است. برای مثال، چندین مورد، جملاتی در باره زن و تحقیر او وجود دارد که نمونه های آن فراوان است. برخی از نمونه ها هم داستانهای به نوعی جنسی است که همواره در این آثار جایگاه خاصی داشته و صدها حکایت و شعر به آن اختصاص می یافته است. این قبیل حکایات، در آثاری مانند محاضرات راغب یا اغانی و امثال آن بود، و حتی در کتابی مانند زهر الربیع از سید نعمت الله جزائری (م 1112) نیز درج شده است.

بسیاری از این جملات نیز تربیتی و اخلاقی و توصیه هایی برای پرهیز از دنیاگرایی است که آن هم جایگاه بلندی در این قبیل متون ادبی داشته است.

گفتنی است که همین تازگی، اثری با عنوان فواکه البساتین، از میرزا محمد طهرانی، تاجر کاغذ و کتاب از اواخر دوره قاجاری، توسط نواده ایشان و دوست گرامی جناب دکتر علی قیصری با همکاری آقای علیرضا اباذری منتشر شد که نمونه اعلای این قبیل آثار و البته بسیار مفصل است.

به هر روی، رساله حاضر که وی می گوید در دوره جوانی جمع کرده، نمونه ای از همان ادبیات است که در عین حال، به دلیل داشتن قصه هایی از دوره های متأخر، ارزش روز هم دارد. نسخه ای از این رساله در کتابخانه مسجد اعظم (نسخه شماره 2079) بود که متن حاضر بر اساس همان آماده نشر شده است.
(رسول جعفریان 18 بهمن 1397).

مستجمع الاجوبة الحاضره

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین، مالک یوم الدین، و صلّی الله علی سیدنا و سید الاولین و الاخرین محمد و آله الطاهرین صلوات الله علیهم اجمعین.

اما بعد بنده درگاه آسمان جاه عباسقلی ابن میرزا محمدتقی لسان الملک مستوفی اول دیوان اعلی ـ ادام الله عمره و بقائه ـ در این ایام شباب به آن اندیشه برآید که بعضی اجوبه حاضره را که خالی از ملاحت نیست جمع آوری نموده، در صفحه روزگار، یادگار، و به مستجمع الاجوبة الحاضره موسوم گردانم. و منه التوفیق و علیه التکلان.

وقتی یکی از اعیان به سرای امام جماعت رفت و از پی ملاقاتش مدتی درنگ کرده، سرانجام خسته و ملول این بیت خواجه شمس الدین حافظ شیرازی را بر ورقه بنوشته بگذاشت و بگذشت:

بر در ارباب بی مروّت دنیا          چند نشینی که خواجه کی بدر آید

به محض شدن بیرون شدن وی، جناب امام از اندرون سرای درآمد و آن بیت بخواند، و این شعر خواجه را از همان غزل بنوشته بدو فرستاد:

خلوت دل نیست جای صحبت اغیار          دیو چو بیرون رود فرشته درآید

وقتی در خدمت مرحوم صدر اعظم، یکی از صاحب منصبان مافی، از نکد ایام و عسرت اعوام بنالید، و گفت: لعنت بر دنیا! فورا فرمودند: ما فیها را هم بگو.

تنی از رؤسای قورخانه مبارکه در حضرت یکی از وزراء بعضی حاجتی بیامد. جناب وزارت مآب فرمودند: امروز کارهای نگذشته بسیار است، بامداد حاضر شوید. گفت: فردا کارهای سرکار وزارت پناهی بیشتر است، زیرا نگذشته های امروز نیز اضافه بر نگذشته های فردا خواهد شد.

آقا حیدر نام شیرازی با پسرش از کوچه ای می گذشت. یکی از معارف بزرگان با دستگاه و سامانی بر وی برگذشت، و گفت: این جوان کیست. گفت: بنده زاده است. به مزاح گفت: چنین پسر نباید از آن تو تنها باشد، بلکه دیگران هم در این تخم کاری یاری کرده اند. گفت: در حق ما ضعفا این گمان مفرما، چه آن مکنت نداریم که دیگران نیز ما را خدمت کنند، و بار از دوش برگیرند.

ساعت سازی شیرین کلام را نزد امیری برای تعمیر ساعت بیاوردند؛ فرمودند: من این ساعت را بهایی گزاف داده ام. عرض کرد: می دانم. فرمود: چه دانی؟ گفت یک دقیقه داده ای، و یک ساعت گرفته ای! خواست روزش تیره سازد؛ به شفاعت حاضران برست.

[2] مردی در بلخ به رحمت حق پیوست. قاضی ای را که بسی امین بود، بر فرزندان و مرده ریگ خویش وصی گردانید. چون سالی چند برآمد، یکی از پسرهای وی بالغ و میراث خود را از قاضی طالب گشت. قاضی از کمال احتیاط چندان در توضیح بلوغ کوشش کرد و شهادت شهود را قبول نفرمود که آخر الامرش، برِ خویش برکشید، و بدو معلوم گردید، بالغی قابل و مجرّب است.

یکی از ادبا به وزیری نوشت: امروز به درِ خانه مبارکه تشریف نمی آورید؟ جواب نوشتند: من مُرده ای در خانه ام، نه مرد درِ خانه.

شاعری حاضر جواب را تقصیری رفت، و از بیم مکافات به مسجد دولت پناه برد. از طرف وزارت کبری بدو پیام رفت: تو حرامزاده ای و بایدت در مسجد بود. جواب داد: قحبه به مسجد افکند طفل حرامزاده را.  

و نیز همان شاعر، در خدمت وزیری درباره دبیری، سخنی درشت بیفکند. وزیر دانا خوش افتاد. شاعر که روز و شب حاضر بود، چند روزی از خدمت مباعدت کرد. بعد از ملاقات فرمود: در این ایام به کجا بسر می رفت؟ گفت: زوجه ام می خواست خاتمی از بهر خویش بکار آورد، و از من، سجع مهری خواستار بود، در تربیت آن معطل بودم. اتفاقا زوجه را نسا خانم نام بود. وزیر فرمود: این رنج از چه بر خود نهادی، زیرا خدای در قرآن فرموده است «الرّجال قوامون علی النساء» همین را بدو فرست تا نقش خاتم خویش سازد. شاعر بسیار شرمنده و منفعل شد.

در کشکول مسطور است در خانه کعبه، کسی را به استار کعبه آویخته دیدند که با یک چشم کور آلت خویش در دست گرفته، روی به آسمان آورده، همی گفتی: خداوندا داد مرا از آلت من بستان. مرد و زن از شگفت به گردش انجمن شده، گفتند: مگرت حاجتی دیگر نبود که در این قباحت استغاثت جویی. گفت: ای یاران اگر داستانم بشنوید بدانید هر چه بنالم کم است. همانا در ایام شباب به عشق دلداری دل کباب و دیده خون پالاب داشتم. جامه صبوری گسیخته و گوشت و پوستم در هوای آن دلربای از غربال عشق بیخته، نه به چشمم خواب درآمدی، نه دل را آرام و تاب بودی و نه آلت ساعتی بخفتی، بلکه یکسره زمین شهوت بسفتی، به هر وسیله خواستم فروخوابد، بیدارتر و استوارتر شد. از بیداریش خواب از دیده ام برفت، و از به پای خواستنش پشتم درهم شکست. سرانجام عنان اختیار از کفم باز ربود، و به دنبال دل آرام ناچار ساخت، چون دیوانگان به کویش روان شدم و درمان درد از آن سرو چمان بخواستم. گفت: بی درهم و دینار مرکب راهوار نشود، و تیر آرزو بر هدف امید تا به سوفار ننشیند، و جز با دراهم غیر معدود شاهد مقصود در کنار نیاید. اگر توانی یکصد دینار زر سرخ فراهم ساز، و این سیم اندام سرخ روی را یک شب در آغوش گیر، چنان شهوت بر من غالب و لشکر عشق چیره [3] شده بود که فورا به سرای تاخته، و دل ار دست باخته، هر چه به سالیان دراز بساز کرده بودم به مفت بدادم، و یک صد دینار در بها بستدم، و به مکان آن ماه تابان، تازان شده، نازان بیامد و زرّ ناب باز گرفت، و مرا به درون باز برد. چراغ بیفروخت و آن زلف پر پیچ و تاب به من باز سپرد. هنوز دست به آن مار پر پیچ و خم نرسیده بود که مار شهوت بخفت و بهر تدبیریش بیدار خواستم تا بامدادان پگاه چاره نشد، و آن یار دلنواز با من بزیست و آن خفته بیدار نگشت، پس آن ماه در آغاز نمایش خورشید از کنار من برفت، و در محاق خسوف بماند. فی الحال خفته ام بیدار و سر بسوی گنبد دوّار برکشید. گفتم مدتها مرا بهر سوی بشتافتی، و هیچ ساعت آسوده نگذاشتی تا هر چه داشتم برای تو بگذاشتم، و چون هنگام در رسید، و دلارام در کنارم رام گردید بخفتی، و چون برفت دیگر باره سر برکشیدی. هم اکنون با دشنه جفایت کفایت کنم. پس در مکانی خلوت دشنه حاضر کرده گفتم بهتر آن است سر این مار جفاکار را با رشته ای بربندم تا از گزند دشنه سر نپیچد. پس مهارش کرده، چون تیغ بر بیخش بگذاشتم، سر از بند برکشید چنانکه کله اش بر چشمم خورد، نابینا ساخت. مردمان از داستانش درشگفت مانده، بر ناله او تصدیق کردند.

مردی قاضی، گرفتار دیدار و گیسوی مشکبار دخت وزیری شده، پس از چندی مکاتبه و مغازله ابواب آشنایی مفتوح و کنار درختی را برای مفتاح فتوح و آسایش روح میعاد نهاد. قضا را مردی کرنای نواز که از ناسازی روزگار و بیم وامخواهان به آن بیابان پناه برده، با کرنای در شاخه های آن درخت جای ساخته، به ناگاه قاضی، و آن پریچهر را به پای آن درخت عریان و ملاعبه کنان نگران شد. دخت وزیر روی به قاضی و اشاره به غار سیمین خود کرد. گفت: باز گوی چیست. گفت صاحبش به سلامت باد! خود بهتر داند. گفت بقعه متبرّکه قزوین است. قاضی اشارتی به مار خویش کرده، گفت اینکه متوّج به تاج کیانی است، چیست؟ گفت تو بهتر دانی. گفت: آقا سراج الدین قمی است. گفت: رخصت می دهی آقا سراج الدین قمی داخل بقعه متبرکه قزوین شود؟ گفت: آری. چون بنای دخول شد، کرنای چی دم بر دم کرنای بردمیده، چنانکه آن دوتن به گمان نفخ صور عریان شتابان شده، کرنای چی از فراز به زیر و هر چه هر دو تن را بود، برگرفته قروض خود را ادا همی کرد. قاضی عریان به سرای خود بازگشته گفت: دزدانم به این حال کرده اند. اتفاقاپس از چندی غلام قاضی خرقه بطانه سمورش را به دست مردی بدیده به حضرت قاضیش حاضر ساخت. قاضی او را سارق و فاسق خوانده، تهدیدش همی فرمود. آن مرد گفت من این خرقه به شهادت حضرت قاضی ابتیاع کرده ام. قاضی برآشفت [4] و گفت همان سرقت کفایت نکرد که مرا نیز به شهادت تهمت آوری؟ گفت همان روز که آقا سراج الدین قمی در بقعه متبرکه قزوین می رفت، من این خرقه را باز خریدم. قاضی دانست که دانست، گفت: آنچه گفت، براستی گفت و معززش باز گردانید.

وقتی زنی در اصفهان با بالای چمان و ابروی کمان، نازان و خرامان با کودکی نورسیده در بغل می گذشت. مردی او را نگران و دل به مهرش یازان کرد. گفت: ای آفت دل و بلای جان! ای آسیب زندگانی و فنای خانمان، این کودک با من سپار که ...خود بستانم به بوسه از دهنش. گفت: سبب چیست گفت: می دانم به آن صدف سیمین قریب العهد است. گفت حمدان [:آلت تناسلی مرد] پدرش، دوش سر بیرون کرده، و قریب العهدتر است ببوس.

امیری ملوط با دستگاهی بزرگ از مسکینی لاطی که از کثرت آن کردار شنیع نور از دیده اش برگذشته می گذشت، گفت از کثرت لواطه نابینا شدی؟ گفت: ای مولای کریم! خوب گفتی، فدای کو... تو  که روزبروز بر نور بصر و رونق بازار می افزاید.

زنی فرتوت نزد طبیبی اصفهانی عرض حال کرد که از جنبش بلغم و فزایش خون صحبت می رفت. در میان گفتگوی آشنایی از آن فرتوت صدایی برخاست. گفت: طبیب جان آیا این هم از فزونی خون است؟ گفت: نه مادر جان از گشادی ک..ن است.

در شهر یزد، سگی در مسجدی پلیدی کرد. مردمانش به زیر چوب و چماق مغز و دماق فرو ریختند. پیری سالخورده می گذشت بر سگش رقّت رفت. گفتند: در مسجد پلیدی کرد. از روی نصیحت به لحن یزدی گفت عخلش نمی رسد، والا من با این ریش سفید و ضعف مزاج چون عخلم [با لهجه یزدی] می رسد، چرا هیچوقت چنین کاری نمی کنم. تماما بر عقل و دانش او تحسین گفتند. گویا در ابتدای جوانی و عدم تجربت چند کرت به آن کار اقدام کرده بود.

مردی از تجار در سرای تاجر به میهمانی شد. در کنار خوان طعام یکی از حضار را حشیشی بر ریش بود، غلامش از گوشه مجلس گفت: «بلبلی برگ گلی خوش رنگ در منقار داشت». آقا به فراست بدانست، و حشیش از ریش برگرفت. مرد تاجر چون از مجلس تغذیه به محل تخلیه درآمد، با غلام خود گفت: تو نیز بعد از این اگر چیزی در ریش من بینی با همین مصراع آگاهی ساز. چون از مَبرز [مستراح] بر سفره عصرانه بنشست، از بقایای آلوی بخارایش نمونه در ریش ماند. غلام آن مِصرع و آن مَصرع فراموش کرده، از پی آگاهی بانگ برکشید: ای آقا! آنچه در مبرز فرمودی از ریش برگیر.  

زنی را در عشق پسر خود تاب شد، تا شبی در جای زوجه اش به رختخواب درآمد. پسر به اندیشه زوجه پری پیکر بدو دریوخت. در اواسط امر مادر را [5] بشناخت، خواست کنار کشد. گفت: پسرجان بیرون نکش، به تخمت می ریزد. پسر چون از اطاعت مادر ناچار بود، بار خود را بار، و کار خویش استوار کرد.

همام بن غالب شاعر که فرزدقش گویند، هنگامی در انجمنی داستانی میراند. یکی گفت: چهره ات چون فرج های آبله دار است. گفت: خوب بنگر، فرج مادرت در کجاست.

یکی از خوانین را که قامتی بس بلند و مقامی ارجمند بود، در خدمت وزیری به پاره ای سخنان مذکور ساخته، او را در مورد عتاب و خطاب درآورد. وی انکار بلیغ نموده، جناب وزارت مآب با یکی از نوکرهای خود که از اهل اصفهان است فرمود: مگر نه تو این سخنان از وی باز همی گفتی؟ عرض کرد، به تمامت سخن اوست. چون از حضرت وزارت بیرون شدند، آن خان دراز بالا با آن شخص اصفهانی از روی لجاج و انکار همی گفت: در این میدان قاپوقی بود، به فلان آن کس که دروغ می گوید. با حاضران گفت خان دستش به جایی نمی رسد، خود را حواله می کند. قضا را خان والاشان هم معروف به قاپوق بود.

یکی از سلاطین از ادیبی کاشانی پرسید: اشکبوس کاشی بوده است. فورا عرض کرد: فدایت شوم، چنین بوده است. لطافت این جواب از چند راه معلوم است.

یکی از معارف در اطاق یکی از دوستان که اغلب ایام و لیالی بسر می برد، خواست نماز بگذارد. گفت قبله از کدام سوی است گفت مکرر در این مکان نماز به پای برده اید. گفت صحیح است، اما گمان گفتم تابه حال تغییری در قبله شده باشد.

مردی از ارکان نماز مغرب بپای همی برد. خادمی با دو چراغ افروخته درآمده، هر دو را بر زمین بگذاشت. آقا در حال نماز همی اشارت کرد، والله اکبر به جهر بگفت. آن خادم به گمان اینکه خطایی کرده، همی چراغ ها را از ین سوی بدانسوی می گذاشت، و آقا از ایما و اشارت نمی گذشت، و خادم متحیّر بود، و اهل مجلس متفکر. بعد از فراغ از داستان چراغ پرسیدند. گفت: مکرر گفته ام چراغ را مثلّث نگذارند، اسباب حصول نزاع و کدورت است. حاضران شگفتی گرفته بر آن فهم و فراست آفرین فرستادند.

شخصی اصفهانی در ایام سادگی روی و آشفتگی موی، در خدمت سیف الممالک پشت خدمت دو تاه، و شب ظلمانی از فروغ چهره نورانی رشک خورشید و ماه داشت. چون سیف الممالک از داغ خط خدّش بدیگر سرای سالک شد، یکی از خوانین عظام آن جوان سیم اندام را در مجلس فاتحه بدید. گفت بعد از فوت آن مرحوم هشت یک تو را داده اند؟ یکی گفت سیف الممالک را جز سیف و سنان چیزی بجای نماند سیف را برد و سنان را به پسَر در سپُرد.

تنی از ارکان در مرض موت یکی از شاهزادگان بزرگ به عیادت رفت. پرسید: طبیب کیست؟ فرمود: هیچکس. عرض کرد: دوا چه میل می فرمائید؟ فرمود: هیچ چیز. عرض کرد؟ سبب چیست؟ فرمود: دوای تلخ را نمی خورم تا جان شیرین را بدهم.

وقتی شخصی در مجلسی گفت: فلان طایفه از کمال غیرت دخترهای خود را به شوهر [6] نمی دادند تا در خانه می مردند. یکی از ظرفا سری جنبان کرده گفت: ازین جهت است که دخترهای آنها همه خودسر شدند.

یکی از اجلّه معمّمین به مجلس روضه خوانی روی نهاده، یک تن مرید نما با وی روان شد. چون با آقا کسی نبود عرض کرد: اگر رخصت فرمایی کفشهای مبارک بردارم و نگاهدارم. جناب فضایل مآب فرمودند: برگیر. چون مجلس منقضی و آقا بیرون شدند کفش و کفشدار را نیافتند، فرمودند: ملعون شرعی هم کرد و برد، و پای بی کفش روان شدند.

شخصی به دبستانی درآمد و با مکتب دار گفت: مطلب او را در نامه درج کرده، آنگاه با وی گفت: شاگرد خویش را با دستمالی با من فرست تا سوغات ولایت را در این مندیل به دستمزد تو فرستم. اتفاقا در بازار از دکه عبافروشان، عبایی را به پشتش بها بربسته، شاگرد دبستان را نزد عبافروش بگذاشت تا بهای عبا را باز فرستم. چون خبری از وی باز نیامد، پدر آن کودک جارچی در افکند. صاحب عبا به حکومت عارض شده، سرانجام آن وجه را از پدر کودک گرفته، پسرش با وی گذاشتند.

در یکی از مجالس روضه خوانی غلامی قبل از انعقاد مجلس، چندین سر نقره قلیان نزد خود پک می کرد. ناگاه زنی در زیر نقاب و شالی بر گردن پیچیده نالان و حسین گویان بیامد و با غلام گفت بشتاب، و جاروبی بیاور. گفت از بهر چه؟ گفت: من حضرت فاطمه هستم. مجلس عزای فرزندم را می خواهم جاروب کنم. غلام متحیرانه به اندرون سرای رفته، چون باز آمد، آن زن رفته و آن اشیاء نقره را برده بود.

وقتی در مجلسی یکی از خوانین گفت: امروز فلان خان نیامد. یکی از رؤسا گفت: نه جایش خالی است نه یادش بخیر.

طبیبی را بر بالین سالار سپاهی درآوردند. گفت پهلویم درد می کند. عرض کرد شما پهلو ندارید که درد بکند.

یکی از سفها که خود را از اجلّه عرفا می داند، با یکی گفت: نگاه به چشم هر کسی کردم او را خر یافتم. ظریفی گفت: بیچاره آینه خودش را در چشم دیگران یافته است.

آخوندی بر حماری رهوار از زیارت حضرت عبدالعظیم علیه السلام باز می شد. شش تن زن سرخ روی سیمین بدن در گردش انجمن شده، به فسوس و مزاح همی گفتند: دست از تو برنداریم تا کام ما برآید. حتما باید غزلی از بهر ما فروخوانی. آخوند که رندی جهان سوز و سخت سپوز بود، چون آن حالت لاغ در گردن الاغ بدید گفت: «از جان من چه خواهید، دست از سرم بدارید، مردی فقیر هستم، رو سوی دیگر آرید، زن چه می دانم؟ شعر چه می شناسم»؟ هرچند اصرار کردند بجائی نرسید تا یکی از میانه گفت: آخوند را با شعر چه کار. چون از گردش پراکنده شدند گفت: هم شعر می دانم، هم پای بند شَعر شما نمی شوم. پس روی به راه نهاده، این شعر بخواند:

دشتی است پر کرشمه و خوبان ز شش جهت     چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم

طمع بر آن ها غالب، و بدو راغب شده، خواستندش با خر بهم درکشند، دست نیافتند، و با فسوس همی خواندند:

خر برفت و خر برفت و خر برفت      جان ما بی نرّ خر یکسر برفت

[7] یکی از اعیان، زنی فاحشه را به حباله نکاح درآورد. با وی گفتند: زن همه ی مردم را به عقد خویش درآوری. گفت: تا زن همه را گا... باشم.

مردی را زنی ماه روی و مشکموی در سرای [بود] و خود از پی مهمی بدیگر جای روز می گذاشت. روزی، جوانی را بدان کوی گذری، و به آن خورشید روی نظری افتاده، دل از دست و شکیبایی از خاطر بداد، چندان که برای وصال اندیشه، به اندیشه اتصال داد. نه بادیه خیال را فُسحتی، نه جولانگاه عشق را وسعت و فراغتی بود. سرانجام فرتوتی کهن سال روبه چنگال را بر آن حال واقف، و برای حلّ آن عقال، مالی گزاف را ضامن گشت. پیره زال به طمع زر و مال آن امر را به دنبال برآمد، و به تقریبی به مسکن آن ماه رفتار راه رفتار هموار ساخته، گاه بگاهش به صحبت خویش مشغول همی داشت تا آن سنگ دل عاج بدن را تیر مکیدتش آماج گشت، و هم سگی را با خود الفت داده با تعبیه دارویی همیشه از دو چشم سگ آب فرو همی ریخت، و چون ماتم زدگان اشک از دیدگانش باریدن داشت، و زمین را به عجز و لابه با دم و ناخن می خارید. یکی روز آن ماه وش زهره جبین پرسید: این سگ و این آب هر دو چشم چیست؟ گفت: ای خاتون این سگ دختری چون ماه و زلفی چون مشک سیاه بودش، جوانی بر وی عاشق و در هوایش بیچاره گردید، و هرچند در طمع و حال بیامد چاره نیافت. سرانجام بالعرض زنان جادوکار داستان در میان نهاد، چنان که بینی به سحر و فسون اکنون بصورت سگی است. چون آن ماه پاره این سخن بشنید، از هر در بیچاره گردیده، گفت: ای مادر! آتشی در جگرم افکندی، چه جوانی به عشق من دچار و به هوای رو و مویم گرفتار است، و هر چند در طلب مراد برآمد شاهد مقصودش در کنار نیامد. همی بیم دارم که سرانجام به سحر و ساحری مرا نیز به صورتی برآورند. گفت جز این نیست که فرمایی هم ایدون هر چه زودتر ازین بند بلا آسوده شو. آن پری پیکر گفت: ای مادر هر چه خواهی به دست مزدت می دهم تا او را به من باز رسانی. پیره زال کار را به کام و توسن مراد را رام یافته، از سرای بیرون شد تا آن جوان را بشارت سپارد، و به حضرت رساند. از هر سوی نگریست او را نیافت. طمع و طلب نیز او را مجال نمی داد. با خویش گفت البته این ماهروی آن جوان را به سیرت و صورت نمی داند، هر که خواهی گو باش. پس به هوای دیگری روی بدیگر سوی آورده، اتفاقا شوهر آن ماهروی در همان روز وارد شهر شده، به خانه خویش همی راه می سپرد. پیره زالش دریافت و گفت: ای جوانمرد! اگرت به وثاق ماهرویی سیم ساق درآورم و با زهره جبینی خورشید نقاب شراب و کباب نهم باری مرا چه عطا رود. آن مرد که مدتها در سفرها از مصاحبت مهاجرت و از مباشرت مباعدت داشت، فوزی بزرگ و فیضی لطیف دانسته، او را به وعده درهم و دینار بیشمار مسرور ساخته، متفقا به راه درآمدند، چون از پی آن گام چندی گام شمرد بناگاه خود را بر در سرای خویش یافته، مبهوت و متحیر گردیده با خود گفت البته در غیبت من همه روز این صحبت و عشرت بوده، چون بسرای درآمدند آن ماه رخسار صدای پیره زال بشنید، گفت بازگوی آوردی! گفت آری. شوهرش را بیشتر بر یقین برافزود. چون ماهرویش بدید بدانست کار به خطا رفته، بدون آنکه [8] تغییری در روی و انقلابی در خاطر پدید آورد، چهره پر آژنگ کرده به پرخاش و جنگ با شوهر درآویخته، همی بد گفت و بد شمرد که بارها شنیده ام تو را با دیگران سر و سودایی است، اما به این رسوایی نمی دانستم. هم اکنون به این آزمون بدانستم که همان بود که دانستم. البته بایدم طلاق گویی و دیگری در وثاق آری. آن بیچاره سخت پریشان و سرگردان گردیده، عذرها بخواست و سوگندهای بزرگ بر طهارت ذیل بیاراست تا از آن مهلکه برست.

یکی از امرای بارگاه را در خدمت اسکندر بن فیلیپ متهم داشته، چون در پیشگاهش حاضر ساختند با اینکه همه مترصّد عقوبت و عذابش بودند با وی اکرام و احسان رفت. یکی از حضار عرض کرد، اگر به جای شاه بودم، تباهش کردم. فرمود: چون من به جای تو نیستم سزایش چنان نهادم.

ابراهیم بن احمد رقی گفت: حقیقت فقر آن است که بنده از هیچ چیز بی نیاز نباشد مگر به خدای سبحانه، و نیز گوید: وقتی به ملاقات مسلم مغربی رفتم، چون به مسجد شدم پیشوایی کردی و در قراءت فاتحه به چند جای به خطا رفتی. با خویش گفتم رنج راه بیهوده گشت. چون آن شب درگذشت و به روز اندر به کرانه فرات راه گرفتم تا تن بشویم. شیری خفته در فراز خویش دیده باز شدم. شیر دیگر از دنبالم روان شد. عاجز فرو ماندم، و مسلم را بخواندم. چون شیرانش بدیدند، فروتنی گرفتند. وی گوش هر یک بمالید و گفت: ای سگهای خدای عزّ و جل، نه با شما گفتم با مهمان من بکار نباشید. آنگاه با من گفت: ای بواسحاق! شما بر راست کردن ظاهر پرداخته اید. ازین روی از آفریدگان بیمناکید، ما به معنی پرداختیم تا خلایق بعضی از ما پرهیز کنند.

از مظفر قرمیسینی پرسیدند: فقیر کیست؟ گفت: آنکه به او یعنی به خدای حاجتش نباشد. یعنی از این روی حاجتش به وی نباشد که همه حاجتش وی باشد. و نیز وی گوید: باید نظر تو در دنیا از برای اعتبار، و سعی تو در وی بر حدّ اضطرار، و ترک تو مر آن را بر سبیل اختیار باشد.

ابوالحسین گوید: قدر دوستان خدای را کسی بزرگ دارد که نزد خدای بزرگ باشد. هم او گفته جمله جهانیان در تیَه تشنه اند و من در کنار نیل.

ابوحازم اعرج گفت: گاهی که نعمتهای خدائیت پیاپی رسد، و تو در عصیان کوشی، سخت در بیم و پرهیز باش. یعنی از غضب خدای عز ّو جل و نزول بلا و زوال نعمت بترس.

مردی به معاویه بن ابی سفیان گفت: مرا بر تو حرمتی است. گفت: چیست؟ گفت: در حرب صفین چون از پی فرار اسب برجهاندی، و مردم عراق آیات فتح و نصرت مشاهدت همی کردند، به تو نزدیک شدم و گفتم: سوگند با خدای، اگر چند دختر عتبه بجای تو بود فرار نمی کرد، و جز مردن با نام نیک یا عشرت به سعادت  اختیار نمی کرد. بازگوی کن به کجا فرار کنی با اینکه عرب زمام اختیار به کف تو نهاده، و عنان اطاعت به دست تو سپرده. با من گفتی: خاموش سخن کن، سپس به اصطبار کار کردی و آثار نصرت و مردم حمایت پدیدار شدند، و این شعر را بخواندی:

و قولی کلما  جشأت و جاشت        مکانک تحمدی او تستریحی

گفت راست گفتی. دوست داشتم هم در این مجلس این راز را با من پوشیده نهادی. [9] پس پنجاه هزار درهمش عطا کرد، و فرمود: اگر رعایت ادب پیش کردی ما نیز در عطای تو بیشتر کوشیدیم.

منصور خلیفه، از محبت محمد بن جعفر بن عبیدالله بن عباس سخت مسرور بود. مردمان چون عظمت قدرش بدانستندی در حضرت خلافتش به شفاعت برانگیختندی و عرض حاجت بدو کردندی، چندان که بر منصور گران افتادو چندی از خدمتش مهجور داشت تا میلش بدو جنبش کرد. با ربیع بن یونس در کار او سخن کرد که مرا از صحبتش شکیبایی و کثرت شفاعتش را قدرت پذیرایی نیستو گفت با او پیمان نهم که سپس لب به شفاعت نگشایدو محمد بن جعفر روزی چند در صحبت لب به شفاعت نگشود بامدادی که آهنگ سرای منصور داشت، جماعتی از قریش و دیگران عرایض حاجات بدو عرضه داده، وی داستان بگذاشت و ایشان به عجز و الحاح ناچارش ساختندو گفت من این اوراق نستانم اما در آستین من فرو ریزندو منصور در بوستانی جای داشتو گفت به محاسن این سرای بر می خوری؟ محمد گفت: بلی یا امیرالمومنین، خدایت در هر نعمتی برکت و اکمالش را بر تو مهنّا فرماید. همانا عرب در دولت اسلام و عجم در سالف ایام، بنایی به این خضارت و حصانت برپای نکرده، و چنین شهری استوار برپای نداشته اند؛ اما یک چیز در نظم من تنگ می نماید. گفت: کدام است؟ گفت مرا در اینجا ضیعتی نیست. منصور بخندید، و گفت سه ضیعت در اقطاع تو مقرر داشتم تا از هر جهت به چشم تو خوب باشد. گفت: سوگند با خدای، تو کریم الموارد و شریف المصادر هستی. خدای باقی عمرت را افزون از ماضی آن بگرداند. بالجمله این سخنان همی بگفت، و گاه بگاه آن رقاع از آستین نمودار همی کرد. منصور ملتفت، و محمد پیوسته می گفت: بی سود باز می شود، و همچنان به داستان باز می گشت. منصور گفت: به حق من با تو، بازگوی این رقاع چیست؟ محمد خبر باز گفت. منصور بخندید و گفت: یابن معلم الخیر تو [را] جز کرم عادت نیست. پس جمله را بگرفت، و بر طبق مستدعیات حکم بنوشت. محمد بن جعفر گفت: از خدمت خلیفه، سودمند و سود رساننده باز شدم.

سلیمان بن عبدالملک با ابوحازم گفت: مرا پندی گوی. گفت: خدای را بزرگ بدان از آنکه در آنجای که نهی فرمودت بینندت یا در آنجا که امر فرموده مفقودت یابد.

مردی از حضرت اویس قرنی خواستار پندی گردید. فرمود: هر کس خدای را طلبد مرا چکند، و هر کسی خدا را نجوید مرا با وی چکار است.

وقتی با وی گفتند: مال تو چیست؟ گفت: دو چیز است که از من دور نمی شود: رضای از خالق و غنای از مخلوق.

هم او گفت: در شگفتم از آنان که مهیای سرایی هستند که هر روز یک منزل از آن می کوچند، و از سرایی غافل که هر روز یک منزل بدان نزدیک می شوند.

هم او گفت: اگر از آنچه به ما عطا فرموده اند مَعفوّ گردیم، از آنچه محروم هستیم زیان نبریم.

و گفت به آن آسوده ایم که نمیریم که توبه نکنیم، اما توبه نمی کنیم تا نمیریم.

چون امارات مرگ عبدالملک را سنگین ساخت، غسّالی را نگران شد که پارچه می شست. گفت دوست داشتم بجای این غسال روزبه روز روزی خود به دستمزد می بردم. چون ابوحازم بشنید گفت: سپاس خدایی را که این جماعت را در حالت مرگ دوستدار روزگار ما گردانید، اما ما را  در زمان مردن متمنّی مقام ایشان نساخت.

[10] هشام بن عبدالملک، سالم بن عبدالله را در خانه کعبه ـ شرّفها الله تعالی ـ دریافت. گفت: حاجت خویش بخواه، سالم گفت هرگز در خانه خدا جز از خدا حاجت نخواهم.

با رابعه قریشه گفتند: از اهل خویش بخواه تا غلامی برایت خریدار شوند تا کار تو و موونه سرایت را کفایت کند. گفت: شرم دارم از آنکه مالک دنیاست، دنیا را بخواهم تا چه رسد به آنکه مالک نیست.

بکر بن عبدالله گفت: آتش خشم را به یاد آتش دوزخ خاموش کنید.

عتبة بن عبدالله بن مسعود، زمینی به هشتاد هزار درهم خریده، به تصدّق بداد. کسی گفت: اگر این مال یا بعضی از آن را از بهر فرزندان ذخیره ساخت نیکتر بود. گفت: این مال برای خود و خدای را برای اولادم ذخیره ساختم.

عمرو بن عبید گفت: جهان نادان است، چه هیچکس را بقدر استحقاق نرساند یا افزون می دهد یا اندک.

با خالد بن صفوان از فصیح ترین مردمان سخن راندند. گفت: حسن بصری است که گوید: دنیا را مردن رسوا کرده است.

از زاهدی پرسیدند: چگونه از دنیا گذشتی؟ گفت: دانستم به غضب بیرون می کنند، به میل و طاعت بگذشتم.

ابراهیم بن ادهم از در سرای منصور بگذشت، و اسلحه داران به حراست دید. گفت: هر مُریبی ترسان است.

باز زاهدی گفتند: چگونه به وحدت شکیبایی؟ گفت نه چنین است با پروردگارم، چنین هستم: هر وقت خواهم با من به مناجات و نجوی باشد، کتابش قرائت کنم ،هر وقت خواهم من با او به نجوی باشم به نماز ایستم.

مردی عارف گفت: از خدای بترسید از آنکه بر شما قادر است، و شرم گیرید که با شما نزدیک است.

از بزرگان سلاطین با فضیل بن عیاض گفت: سخت زاهدی و خوب از دنیا بگذشتی! گفت زهادت تو از من افزون است، چه من از دنیای فانی بگذشتم، و تو از سرای باقی.

هم او گوید: خداوندا! شرم دارم که گویم توکّل بر تو دارم، چه اگر چنین بود، جز از تو از هیچکس خائف نبودم، و جز به تو امیدوار نبودم.

زاهدی را بر کثرت صدقه، خُرده گرفتند. گفت: نه گمان دارم کسی از سرایی انتقال نماید، و در سرای نخستین چیزی برجای بماند.

سلطانی با زاهدی گفت با اینکه یک تن از بندگان من هستی، به پیشگاه من روی نیاوری. گفت اگر درست بنگری تو بنده بنده من هستی، چه من مالک هوا و موسم، و تو مملوک.

از فضیل بن عیاض پرسیدند: معنی زهد چیست؟ گفت: دو کلمه از کتاب خدای عبارت از آن است «لکیلا تأسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما اتاکم» نه بر آنچه از شما فوت شد افسوس گیرید، نه بر آنچه فرا رسید شادمان شوید.

با عارفی گفتند: دنیا مانند چیست؟ گفت از آن کمتر است که به چیزی ماننده گردد.

دزدی در سرای زاهدی صالح شد، هیچ نیافت. گفت: متاع سرایت کو؟ گفت به سرای آخرت نقل کردم.

سفیان ثوری می گفت: ای فرزندان آدم جوارح شما اسلحه خداوند است بر دفع و زیان شما [11] با هر یک خواهد شما را بکشد.

ابن السماک می گفت: چنان از خدای بیمناک باش که کجا همه وقت در حضرتش گناه کاری. [کذا]

به محمد بن واسع گفتند: فلانی دنیا را ترک گفته. فرمود: دنیا را چه قدر است که تارکش را ستایش رود.

عبدالله بن مبارک در میان مقبره و مزبله ای متحیر ایستاده بود. گفتند: چه ایستاده ای؟ گفت: میان دو گنج از خزاین جهان ایستاده ام که بباید عبرت گرفت. این گنج اموال است و این مخزن اعمال و رجال.

عمر بن زر گفت: پستی جهان را این بس که در هیچ عالمی جز در وی خدای را گناه نورزند، و جز به ترکش، فیوضات خدایی واصل نگردند.

هارون الرشید با ابن السماک گفت: مرا پندی گوی و آب بخواست تا بیاشامد. گفت: تو را به خدای سوگند می دهم اگر خدایت ممنوع فرماید که آب از گلو فرو بری چه سازی؟ گفت: نیمی از مملکت فدا گردانم، چون بنوشید گفت: به خدایت سوگند اگر خدای نخواهد این که آشامیدی از شکم برانی چه کنی؟ گفت: نیمه مملکت را به فدا دهم. گفت: نیک بنگر! مملکت که فدای یک جرعه آبی است، بدو دل بستن و اعتماد ورزیدن می شاید.

منصور دوانیقی از عمرو بن عبید خواستار اندرزی شد. گفت: از آنچه دیده یا شنیده ام؟ گفت: از دیدنیها، گفت چون عمر بن عبدالعزیز بمرد، همی دیدم یازده پسر از وی بجای و هفده دینار ذخیره مانده، و از این جمله پنج دینار کفاره و رد مظالم او و دو دینار بهای زمین گور و فرزندانش را هر یک کمتر از دیناری بهره افتاده بود، و چون هشام بن عبدالملک رخت بربست ده پسر بجای گذاشت، و هر یک را هزار بار هزار دینار نفیسه بود. سپس یکی از فرزندان عمر عبدالعزیز را نگران شدم که در یک روز صد اسب در راه خدا به زین درآورد، و یکی از فرزندان هشام را دیدم دست به گدایی بگشاد تا مردمانش به صدقه آسوده کنند.

عبدالوارث بن سعید در بالین مریضی درآمد، گفت: چهل شب است خواب و آرام ندارم. گفت: شبهای رنجوری را بشمار آوردی، چگونه شبهای نعمت و راحت را به حساب نگرفتی.

عارفی هشتاد ساله در سکرات مرگ بود. دوستی به بالینش پرسید: حالت چون است؟ گفت: هشتاد سال جان کندم، هم اکنون بمیرم.

یکی از خلفای دولت بنی عباس را از تخت خلافت به زیر، و دیدگان نابینا ساختند. سال دیگر در چنان روز با عصایی در مسجدی گدایی کردی، و گفت: پاره نانی به خلیفه خود بدهید تا جانی بدر برد.

از دفتردار هارون الرشید پرسیدند: عجب چه داری؟ گفت در صفحه ای که بر یک روی نوشته اند: انعام خلیفه ـ زاده الله کرما. در این روز در حق جعفر برمکی شش کرور دینار. بر روی دیگر نوشته اند مصارف نفط و بوریایی که جعفر را بدان سوخته اند چهارده درهم.

مادر جعفر برمکی پس از انقلاب برامکه، در سرای یکی از دوستان آنان درآمد. صاحب سرای گفت: ای مادر عجب چه داری؟ گفت سال گذشته در چنین عید چهارصد تن جاریه بر فراز سرم جان می افشاندند، و فرزندم جعفر را [12] عاق می شمردم. در این عید قربان جز دو پوست گوسفند که یکی را در زیر و دیگر را بر روی افکنم هیچ ندار.م وی پانصد درهمش عطا کرد؛ از سُرور همی خواست جان به گور کشاند.

یکی از ابنای ملوک را که در مملکت فارس فرمانفرما بود. هجده هزار راس در ایلچی بود، چون او را معزول و از دو جهان بین بی بهره ساختند، در همان سال طبیب بر بالینش درآمد و دارویی تجویز کرد. گفت مرا نه پرستار و نه درهم و دینار است. طبیب فلسی چند در زیر بالینش بگذاشت و بگذشت.

در اردوی نادرشاه افشار، چون سراپرده ها و خیام برپای می کردند، جوانی در چادر مستراح، چون مکان تخلیه را بکند از خستگی و ماندگی بخفت. چون بیدار شد، شب در رسیده و نادرشاه در سراپرده اندرون جای کرده، و اطراف را پاسبانان فرا گرفتند. بر جان خود نومید و سخت پریشان ماند. در این حال خاتون سرای به قضای حاجت بیامد. چراغی نیز به دست جاریه با وی بود. جوان یکباره چشم از جان بپوشید، چون خاتون بیامد و جامه تخفیف داد، جوان دامنش بگرفت و کیفیت بازگفت. خاتون رقت کرد و او را آهسته بیاورد، و در طبل همان چادر که نادر جای داشت پنهان کرد. نادر در خواب بود. بناگاه آشفته برخاست و با خاتون گفت بدانکه در این شب مرا می کشند، و سلطنت از من خلع شد. خاتون به دلداری پاره سخنان بگفت. نادر گفت همان کس که مرا در آغاز کار به خواب آمد، و شمشیر بر کمر بربست، در این شب برگشود. در این سخنان بودند که آنان که میعاد نهاده، بپا خاسته، و نادر را در چادر بکشتند، و اردو را بر هم زدند، و از هر سوی دست به قتل و غارت برگشودند. همان خاتون نزد آن جوان شد، و از وی امان خواست. آن جوان او در پناه گرفته، بامدادان با جواهر بسیار با وی به وطن شد، و از وی دارای فرزندان گردید.

مردی کر به عیادت مریضی روی نهاده، با خویش گفت: چون پرسم حالت چون است گوید: بهترم، و دوا چه خوری؟ گوید: فلان و فلان و طبیب کیست: گوید فلان. چون حاضر شد و از حالش پرسید گفت: حالت مرگ! آن کر بر حسب ترتیب مقدمات گفت: الحمدلله! گفت دوایت چیست؟ گفت زهرمار! گفت: گوارایت باد. گفت طبیب شما کیست؟ گفت ملک الموت؟ گفت: خداوند قدومش را مبارک فرماید. پس از آن گفت: منزل شما چگونه است؟ گفت گورستان! گفت خوش و خرم باد. گفت: پرستار شما کیست؟ گفت: مالک دوزخ! گفت: خدایش اجر و قوت دهد.

قابوس بن وُشمگیر شمس المعالی سلطانی با حزم و عزم و سفاک و بی باک و فاضل و ادیب و تندخوی بود. چون معزول و محبوسش ساختند از کثرت پریشانی و سورت سرما بمرد.

چون قابوس را از سلطنت عزل کرده به محبس بردند، از همراهان پرسید: سبب عزل من چه بود؟ گفتند: چون تو امرای پیشگاه را تباه کردی و رنجیده خاطر ساختی، و پنج تن از ایشان متفق شده، جهان را بر تو بشورانیدند. گفت: اگر چنین بود، آن پنج نفر را هم کشته بودم تا نتوانسته این سعایت کنند.

چون یحیی برمکی را در زندان کردند، آن موونت نداشت که در زمستان آتشی برافروزد. پسرش ابریق آب را بر شکم گرفتی تا از حرارت اندرون برای وضوی پدرش ملایم گردد.

مردی از نام مردی پرسید: گفت: بحر است. گفت: پسرت کیست و کنیت تو چیست؟ گفت: ابوالفیض. گفت: پسر کیستی گفت: ابن الفرات! گفت در این صورت اگر کسی خواهدت ملاقات کند جز به وسیله سفینه نتواند.

[13] اعرابی را نام وثاب و سگش را عمرو می نامیدند. عربی او را به این شعر هجو کرد:

ولو هیاه الله من التوفیق اسبابا          لسمّی نفسه عمروا و یسمی الکلب وثابا

اگر این مرد را از جانب خدای توفیقی رفیق بودی نام خود را عمرو و سگش را وثاب می گذاشت، چه وثاب جستن و چنگ درافکندن است.

عمر بن خطاب از مردی در امری استعانت می خواست. پرسید: نامت چیست؟ گفت: سرّاق بن ظالم گفت: تو دزدی و پدرت ستمکار چگونه از تو یاری توان خواست.

مامون بن هارون در جمله لشکر پسری پری منظر دید. از نامش پرسید: گفت: لا ادری ما معنی. گفت: آیا هیچکس نام خویش نداند، چه این کلمه به معنی نمی دانم باشد. آن پسر گفت ای امیر! اسمی که بدان معروف هستم لا ادری است. مأمون این شعر در جواب خواند:

و سمیّت لا ادری لانّک لا تدری          بما فعل الحب المبرح فی صدری

نام تو زان شد نمی دانم که تو در روزگار            میدانی آتش عشقت بجانم چون کند

اسکندر بن فیلقوس تنی از لشکریان را در عرصه فرار بی اختیار دید. گفت: چه نام داری؟ عرض کرد: اسکندر فرمود: یا نام خویش بگردان یا عادت خود.

دو تن علی و معاویه نام نزد حاکمی شیعی مخاصمه بردند. حاکم بی اتیان برهان، معاویه را صد تازیانه بزد. مضروب بدانست آنچه از وی دید از برکت آن نام بود. گفت: ای امیر خدایت به صلاح و صواب بدارد. از کنیت مدعی بپرس. وی را ابوعبدالرحمن کنیت بود، و معاویه بن ابی سفیان را نیز همین کنیت بود. حاکم برآشفت و صد تازیانه بر وی زد. معاویه روی با رفیق خود کرده گفت: آنچه به سبب نام من به سرورت افکند، از کنیت تو مرا حاصل گشت.

عبیدالله بن زیاد علیه العذاب، سرایی عالی در بصره بپای کرد. عربی از آن خانه بگذشت. در دهلیز سرای صورت شیر و سگ و قوچی دید گفت: همانا در اینجا اسدی کالح و کبشی ناطح و کلبی نابح است. با خدای سوگند عبیدالله ازین سرای بهره مند نخواهد گشت و عبیدالله جز روزی محدود بپای نماند.

هشام بن عبدالملک بنام نصر بن سیار تفأّل کرده، به حکومت خراسانش بفرستاد نصر ده سال طول مدت امارت یافت.

 

عامر بن اسماعیل که قاتل مروان بن محمد است چون به حرب مروان می شد، با نام مردی منصور بن سعد از قبیله سعد العشیره تفأل کرده، با صحبت وی در طلب مروان بتاخت و بیافت و بکشت.

خیاطی را در حضرت امیری برای تربیت قبایی حاضر کردند. خیاط مشغول برش و امیر در نظاره، و آن بیچاره را امکان سرقت نبود. بناگاه ظرطه درافکنده، امیر از آن نورسد چندان بخندید که بر پشت درافتاد. خیاط از دولت آن صوت چندی از آن پارچه ذخیره کرد. امیر بنشست و گفت: صدایی دیگر برآور گفت اگر ... را بگشایم، قبا تنگ می شود.

هارون الرشید در شکارگاهی از لشکر جدا و فضل بن ربیع با وی تنها ماند بناگاه پیری کهن سال را بر دراز گوش سوار دیدند که از دو چشمش آب فرو چکید. فضل گفت: به کجا شوی؟ گفت: به منزل خود. گفت هیچ خواهی دوایی با تو گویم که این رطوبت از چشمت برگیرد؟ گفت: حاجت ندارم. گفت چندی از تراشه هوا و گرداب و برگ زره درهم کرده، در پوست جوزی سرمه گردان. آن پیر [14] چون جوانی دلیر بر فراز خر راست شد، و صدایی چون آواز دهل از منفذ خاص درافکنده، گفت: دست مزد این بیان و تعلیم تو همین است؛ و اگر از سرمه کردن سودی بردم، بر اجرت تو می افزایم. رشید چندان بخندید که همی خواست از زین بر زمین افتد.

از صالحی پرسیدند: با بغدادت حاجتی است؟ گفت: دوست ندارم رشته آرزویم چندان دراز باشد که تا بغداد برود و باز آید.

از سقراط حکیم پرسیدند: در میان درندگان کدام یک جسورترند؟ گفت: زن.

حکیمی زنی را بر درختی آویخته دید. گفت کاش جمله درختهای جهان را چنین میوه ای در کار بودی.

زنی، سقراط حکیم را روی بر آفتاب نشسته یافت که خود را گرم می کند. گفت یا شیخ! منظری بسی قبیح داری. گفت اگرنه تو از آیینه های تار و تاریک و ناپاک بودی، من از قبح صورت خود که در تو می نگرم اندوهناک می شدم.

شخصی معلمی را در تعلیم جاریه به کتابت نگران شد. گفت شرّی بر شرّی میفزای، همانا چنان است که تیری را با زهر آبدار کنی تا روزی به جان بیچاره ای برّان گردد.

مردی جاریه را با آتشی روان دید. گفت آتشی بر آتشی است، اما آتش حامل از آتش محمول زیان کارتر است.

مردی اعرابی زنی لاغر و نزار در نکاح آورد. کسی گفت: از چه این زن در سرای آوردی؟ گفت: از شرّ، اندکش را اختیار کردم.

مردی حکیم بر در سرای خود نوشت: هیچوقت شری وارد این منزل نشده، دیگری گفت بنویس جز زن.

مردی زنی را در آب غرقه یافت. گفت: کدورتی بر کدورتی بیفزود، و شری از شری هلاک شد.

در حدیث است از شر زنها به خدای پناه برید و از خوبهاشان برحذر باشید.

حکیمی گوید هوای نفس و زن را عاصی باش و هر کار خواهی بکن.

مردی دوستش را دعای خیر گفت که خدای دشمنت را بکشد. گفت: اگر گفتی خدای دشمنت را زن بدهد انتقامش بیشتر بود.

حکیم گفت: هیچ عاقلی زنی مگر پس از مردنش تمجید نباید بکند.

از حکما گفته اند: هر کس بخواهد مثالب زنان را بداند، همانا نجاست حیض و استحاضه و خون نفاس و نقصان عقل و دین و نماز و روزه در این جماعت جمع است، و بر این جماعت، نه جمعه و نه  جماعت و نه سلامی و نه امیر و نه قاضی و نه امامی و نه مسافرتی جز به مصاحبت ولیّ و ... است.

یکی از خلفای بنی امیه از سرای بیرون و مردی اعور را نگران و خاطرش از دیدارش آشفته گشت، و گفت این ناخجسته را به قتل رسانید، چه دیداری نامیمون دارد. گفت: اگر از دیدار شر انگیز پرهیز داری، از احول بترس، چه از من به تو زیانی نرسید، اما از تو که احول هستی با من زیان می رسد. خلیفه چون احول بود، منفعل گشت، و از وی بگذشت.

خادمی در سر خوانی قطره آشی بر جامه سلطانی چکانید. مناعت سلطنت به قتلش فرمان داد. بیچاره پاس نعمت را به تمامت ظرف آش بر سر و ریش و جامه بداندیش فرو ریخت. شاه در عجب رفته نزدیکش ساخت، و گزارش بخواست. گفت چون در آن فعل که به سهو از من روی داد، سلطان را که ولی نعمت است، در کشتن من عذری نبود، مردمانش ظالم [15] می خواندند، خدایش نیز منتقم بود. پاس حقوقت ازین حالت بدان حالت بداشت تا باری خونم را به گناهی ریخته باشی. سلطان به خویش آمد و از خونش برآمد.

زمانی که اسد بن عبدالله قسری به امارت خراسان روز می گذاشت. مردی با جماعتی دیگر به خدمت او شد، و گفت: مرا بر تو حقی است؟ گفت: چیست؟ گفت: فلان روز رکابت گرفتم تا برنشستی، گفت: چنین است. حاجت چیست؟ گفت: حکومت ابیورد. گفت: تا چه کنی؟ گفت تا حد هزار درهم بیابم. گفت: این مبلغ با تو ارزانی کنم و صاحبش را بجای خویش باقی دارم. گفت: ادای عهد نکرده باشی، اسد بن عبدالله گفت: چگونه با اینکه خواهش تو بجای آوردم؟ گفت: پس امارت و لذّت حکومت کجاست. فرمود: تو را در ابیورد حکومت دادم، و هم آنچه گفتم عطا کنم، و هم چون باز خوانمت حسابت نجویم. گفت از چه مرا معزول داری؟ چه عزل، یا به سبب عجز یا به علت خیانت است، و من از هر دو بری هستم. فرمود تا من در خراسان والی باشم تو در ابیورد حاکمی و چنان شد که فرمود.

مردی با نصر بن سیار گفت: با توام قرابتی است. گفت چیست؟ گفت قابله من و تو یکی است. فرمود حاجت چه داری؟ گفت صد شتر و صد میش که بچه اش با مادرش باشد. گفت میشها را بگیر و بهای شیر آن باز ستان.

جوانی با صباحت را در محکمه اصفهان به عنوان سرقت حاضر ساختند. گفت: به راستی گویم، سارق زر و سیم نیستم، بلکه خواستار جنس نفیس ماهرویی مشک مویم. همانا مرا در سرای این زن سیم بدن، سابقه محبت و مراودت، و غالبا سرایم از بو و مویش رشک بوستان بهار و مشک نثار بود. روزی مرا به سرای خویش دعوت کرده، گفتم ازین سخن بگذر و مواصلت را در همین سرای بپای بر، از کثرت اصرار بر اجابت ناچار ساخته، چون در سرایش ساعتی خوش نشستم، در سرای را سخت بکوبیدند. مضطربانه ام در صندوقخانه تنگ و طولانی و تاریک جای ساخته، شوهرش درآمد. من سخت پریشان بودم تا پایان کار چه باشد. قضا را دزدی قوی هیکل در آن سرای درآمد. در آن صندوقخانه جای کرده بود. از آن سوی آن ماه پاره که از بهر من خورشها و خوردنیهای رنگارنگ ترتیب داده بود و به مراد نرسیده بود، گاه بگاه به آن مکان نزدیک شده، می گفت آسوده باشو چون شوهرم به خواب شود کامیاب گردی، اما من مبهوت و پریشان از دزد بیخبر بودم. چون خوان طعام بگستردند، ظرفی آکنده از پلو و مرغ کباب از گوشه در به من رسانیده با کمال بیم اندکی بخوردم، و هر لقمه برگرفتم دو چندان کسر می شد. هنوز چیزی بر نگذشته دوری را خالی دیدم، حیرت بر حیرتم بیفزود. با خود گفتم مگر جنیان رفاقت کنند. ساعتی دیگر نیز ظرفی دیگر به من رسانید، همچنان به زودی خالی گردید. حالی صدای دق الباب بلند گردیده، فانوس برای زن همسایه بخواستند تا قابله حاضر کنند. صاحب سرای با زوجه گفت چراغ برگیر تا از صندوقخانه فانوس بیاوریم. چون درآمدند و آن قوی هیکل را بدیدند، با وی درآویختند که کیستی و از بهر چیستی؟ گفت از آقایم باز پرسید، چه من در خدمت وی آمده ام. صاحب سرای چون نظر کرد با من درآویخت. دزد فرصت غنیمت یافته از میانه بیرون شده، دو مجموعه مس در همان گیر و دار به سرقت در برد، و با همسایه گفت بمان تا فانوس را بیاورند، من گرفتار و در اینجا دچار افتادم. حاضران از چالاکی دزد و صداقت جوان بخندیدند، و رهایش ساختند.

مردی غلامی خوش اندام را در معرض بیع و شری از دل و جان خریدار گردید. صاحبش گفت محاسن اوصاف در وی فراهم است، مگر گاهی عذر بدتر از گناه [16] آورد. باری بخرید و آسوده بیارمید، وقتی از جایی می گذشت غلام انگشتی از دنبال او بنمود. خواجه مضطرب روی باز آورد. گفت عذرم بپذیر، چه گمان کردم خاتون است. آقا عذرش بشنید و عذرش بخواست.

با یکی گفتند: چند چوب می خوری، و این پسر را بوسه کنی! گفت: حقیقت حساب خورد نمی دانم، وی سر بنهد من سر می دهم.

یکی با خانمی گفت: همی خواهم پایت ببوسم. آن سنگین دل نرم اندام را ترحّم آمده گفت صورتم ببوس. گفت در حدیث است: خیر الامور اوسطها رخصت بده ناف را که بر آن کوه قاف است ببوسم.

مردی در حال سفر با زوجه اش گفت: روزی چه خواهی؟ گفت: چندان که زندگیم خواهی. گفت: پایانش چه دانم. گفت آن کس که روزم می داند، روزیم می داند، چون شویش از کویش راه برگرفت، یکی از دوستانش به آن زن گفت، شوهرت از بهر روزیت چه مقرر کرد. گفت او روزی خوار بود نه روزی سپار، روزی دهنده به جایی سفر نکند.

شخصی از اعیان با پسری ساده روی در گرمابه سرگرم بود. یکی از نوکرها که دارای ثبت مخارج بود، بی خبر در گرمابه درآمد، و آقا را مشغول یافته، بازگشت در عرض ثبت مخارج ماهانه نوشته بود: انعام بنده ده تومان! آقا گفت کدام وقت حواله کرده ام؟ عرض کرد: همان روز که حمام بودید، ایشان هم تشریف داشتند. ملوط بیچاره چون از کمال دیانت از جاده استقامت کناری نداشت، به شهادت زور ناچار شد، و گفت راست گوید. گفت: در خاطر ندارم. گفت همان وقت که راست بود. آقا گفت: راست است.

مردی در دکه بزّازی با شیرازی گفت: خواهش دارم چیتی بسیار خوب به من باز دهی. گفت: به دیده منّت، چیتی به تو بدهم که حسرت ارخالق کهنه ات را بکشی.

مهدی عبدالله تبریزی مردی باصداقت و با بعضی از اعیان سابقه الفت داشت. در مجلسی گفت: هفتاد سال روزگار شمرده ام، و چنان است که با این جماعت از یک وطن باشم، و غالبی را بزرگ کرده ام. آنگاه روی با یکی از ایشان کرده با دیگران گفت: همین خان را که می نگرید یک وقتی او را دیده ام که به اندازه بزغاله بود. یکی گفت: عجب خوش وقت است که اکنون چنین گاوی شده است. دیگری گفت:

گیرم که خر کند تن خود را بسان گاو            کو شاخ بهر دشمن و کو شیر بهر دوست

دو تن شیرازی در مجلسی سخن می گفتند یکی از اعیان با مرد شیرازی دیگر گفت ایشان به زبان یهودی چه گویند؟ گفت: آشنا داند صدای آشنا.

در فصل زمستان گاهی که برف و گل کوچه ها را آکنده داشت، مردی و زنی در عبور با هم برخوردند. آن مرد گفت: زوجه حضرت رسول! بسم الله. زن گفت: ابوی مقامی! شما بفرمایید.

تاج الشعرا در خدمت مرحوم صدر اعظم عرض کرد: چهارده بندی به سبک دوازده بند مرحوم محتشم عرض کرده ام، بسیار سبکی است، اگر رخصت رود عرضه دارم. فرمود: یک بندش من و تو و هفتاد پشت ما را کافی است.

یکی از سفرای خارجه را در خدمت وزیری سخن به مشاعره رفت، چندان که قهر کرده؛ به عادتی که دارند صندلی خود را برگردانیده، پشت بر آن وزیر بنشست فورا فرمود: کون کافر کیر ملحد!

[17] شخصی قاضی با دلالی گفت: دراز گوش خواهم که نه صغیر مختصر باشد نه کبیر مشتهر! اگر بر علوفه اش بیفزایم شاکر باشد، اگر بکاهم، صابر. اگر من بر وی سوار گردم رهوار شود، اگر دیگری برنشیند دست از پای برندارد، و در هر کار به رفق و مدارات رود و کار به مساوات کند. دلال گفت: اگر خدای تعالی جناب قضاوت مآب را به صورت خمی مسخ فرماید، باری توانم چنین حماری به سواری آورم.

نظر شما ۰ نظر

نظری یافت نشد.

پربازدید ها بیشتر ...

مکتب درفرایند تکامل: نقد و پاسخ آن

آنچه در ذیل خواهد آمد ابتدا نقد دوست عزیز جناب آقای مهندس طارمی بر کتاب مکتب در فرایند تکامل و سپس پ

رساله در ردّ بر تناسخ از ملا علی نوری (م 1246)

به کوشش رسول جعفریان

یکی از شاگردان ملاعلی نوری (م 1246ق) با نام میرزا رفیع نوری (م 1250ق) که به هند رفته است، پرسشی در

منابع مشابه بیشتر ...

چگونه دانش «کتاب شناخت» را به عنوان یک رشته جامع علمی تأسیس کنیم؟

رسول جعفریان

روز سه‌شنبه ساعت ۱۷ عصر اسفندماه سال ۱۴۰۲ با با حضور جمعی از پژوهشگران، فهرست‌نگاران و مدیران کتابخا

یادداشت های این بنده خدا در جلسه نقد و بررسی کتاب «تاریخ مفهوم عدالت اجتماعی در دوران مشروطه»

رسول جعفریان

روز هفتم اسفند 1402 جلسه ای در محل شهر کتاب (مرکزی) با حضور دوستان در باره کتاب تاریخ مفهوم عدالت اج